بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

رامین با شنیدن سخنان دایه اندوهگین شد و گفت او اشتباه می کند همه مردان بی وفا و ناپاک و دارای یک خوی خصلت نیستند ، همه را نباید مانند هم پنداشت و بد نام کرد او نباید مرا جزو آن ها بداند . من هرگز این گناهان را انجام نداده و نمی دهم . نباید تهمت ناروا به کس زد و او را سرزنش کرد . این پیام مرا به او برسان و بگو ای پری روی زودجوش کمی با من مهربان باش ، من بی وفا نیستم . حاضرم صد بار قسم بخورم که تا زنده ام در پیوندی که با تو می بندم صادق و پا برجا هستم و خیانت نمی کنم ، هیچ کجا و هیچ وقت مهر و عشق تو را از یاد نمی برم . این را گفت و برای عشقی که در دلش بود همچون باران گریست .
دایه خیلی دلش سوخت و گفت : نور چشم من گریه مکن ، کمی صبر کن . گریه راز عشقت را آشکار می کند و رسوا دیوانه می شوی . تو اگر جانم را بخواهی به تو می بخشم .من دوباره با او حرف می زنم و به خاطر تو توهین ها و سخنان اهانت آمیز ویس را تحمل کرده و نهایت تلاش خود را می کنم و جانم را سر این کار می گذارم .
دایه دوباره نزد ویس رفت ، او را گریان و دلسوخته همچنان گرفتار در عقاید گذشته اش دید ، با سخن زیبا و سنجیده گفت : هر کس که موجب این درد و رنج و گرفتاری برای تو شده ، روزگارش سیاه باد و درد و اندوه فراوانی بر زندگیش ببارد . هر کس که تو را از خانه ، مادر ، برادر و خویشاوندانت جدا و تو را اندوهگین و تنها کرده ، خداوند نابودش کند . چاره ای نیست این خواست تقدیر است گاهی انسان همانند چهارپایی است که باری از شمشیر بر پشت حمل می کند ، ناگهان شیری به او حمله می کند اما نمی تواند از شمشیر ها استفاده کند ، تو نیز خروار ها گوهر و دینار و ثروت داری اما در این لحظه نمی تواند برای خوشبختی تو موثر باشد .
عزیزم غصه مخور و خشمگین مباش و به زمین و زمان و اقبال خودت نفرین مکن . تو شهبانوی زیبای ایران و توران هستی تو سرآمد زیبارویان این سرزمینی ، جوانیت را تباه مکن و تن زیبایت را میازار . زندگی کوتاه است عمر تو جاودانه نیست . برای روح و روانت اهمیت قائل شو ، عاشق مهربانت را میازار . رامین عاشق خاک راه توست ، به این جوان رحم کن ، دانه های عشق و مهر او را در دل بکار و به او بدی مکن .

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

ویس گفت : درست است که  نیک اقبالی و بدبختی را بخت برای انسان می آورد  ولی دلیل نمی  شود کهه خود انساننیز  کار بد کند . هر کس کار بدی انجام دهد صد چندان بدی به او خواهد شد . نخست مادرم کار بدی کرد ک همسر ویرو را به موبد داد و من و ویرو را  ناکام و بد  نام کرد . چرا اکنون من به دنبال بدی باشم  و به بهانه بدی که سرنوشت در حق من کرده من نیز در انجام کار بد همکاری کنم ؟

دایه گفت : دختر زیبای من ، رامین پسر ن نیست که مهرش در دلم باشد و از او حمایت کنم . این خداوند  است که از او پشتیبانی می کند . مگر نشنیده ای که خداوند بر هر کاری تواناست و جهان تحت فرمان و قدرت اوست . به فرمانش شگفتی های زیادی رخ می دهد که ما علت آن را درک نمی کنیم . مثلا ناگهان کافری به خدا ایمان می آوردیا ثروتمندی مانند قارون فقیر و مسکین می شود یا  کاخی ویران می شود جنگی به پایان می رسد بزرگی خوار و درمانده می شود  ، فردی عامی شاه می شود ، این ها نشانه های تقدیر است و کسی نمی تواند از تقدیر یززدان فرار کند . دانش ، جنگجو بودن ، هوش ، پارسایی ، تدبیر ، هنر ، مقام شاهی ، ثروت ، شهرت ، بزرگی ، پرهزگاری ، خانواد  ، پند و اندرز   دیگران و حتی داشتن مادری مانند شهرو هم  نمی تواند تقدیر را عوض کند .

وقتی عشق ، دوستی و مهر بیاید باید کامیابی کرد و تو به زودی به درستی سخنان من پی خواهی برد . خواهی فهمید که دوست تو هستم  یا دشمنت ! این بخت و اقبال توست که هر چیزی از خوشی یا ناخوشی را برای تو پیش می  آورد .

اندر باز امدن دایه به نزدیک رامین به باغ

روز بعد پس از طلوع آفتاب دایه شادمان برای دیدن رامین به باغ  رفت .  رامین با دیدن او  گفت : بزرگوار زودتر بگو دیروز ویس چه گفت . آیا شادی تو برای دیدن ویس و شنیدن  سخنان شیرین اوست؟

خوشا به حال تو و خوشا به حال کسی که او را ببیند  ،  بوی او  را  استشمام  کند !  حال از ویس برایم بگو  ، او  چگونه بود  ؟  جان رامین فدای  او شود ؟ پیام  مرا به او رساندی ؟  وضع  و حال مرا برایش  تعریف کردی ؟  

دایه  گفت:ای شیر مرد کمی صبر داشته باش .  به این سادگی  می توان دل ویس را به  دست آورد  و مهر و علاقه دیرین شهرو و ویرو را از دل او پاک کرد و او را اسیر دام عشقی دیگر نمود . من پیامت به دادم ولی او ناراحت و خشمگین و برآشفته شد و به من سخنان زشتی  گفت و دشنام داد . سپس همه آنچه را که از ویس شنیده بود برای رامین تعریف کرد .

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

موبد به هوشنگ  چه جالب می گفت . او می گفت :حرص زنان برای کامجویی بیش از شرم و حیا  آنان است، چون نان را خداوند ناقص آفریده خودکامه اند . کار های زشت  می کنند . دنیا و آخرت را برای کامیابی خود می فروشند .

دشمن عقل و خرد کامجویی است . اگر عاقلی کمی فکر کن ببین با این کامیابی چه رسوایی و ننگی به بار خواهد آمد .

زنان چهار گونه هستند : آن هایی که ناله حرف مردان را می شنوند و فریفته آنان می شوند . مرد برای کامیابی و فریفتن زن هزاران دام می گسترد تا زن را شکار کند . گاهی با سخن شیرین و یا گاهی با نوازش کردن و وقتی کامیاب شد و میلش فروکش کرد  زن را رها می کند و شرمی ندارد که در کوچه  و برزن درباه اش چه می گویند  اما زن مانند برف از شرم آب می شود . مرد نسبت به زن بی وفا است اما زن دلو جانش را به مهر مرد می بندد . من از شوهرم ، از خویشانم و یزدان می ترسم زیرا از یک  سو رسوا و بی آبرو می شوم و از سوی دیگر دوزخ در انتظار من است . من از شرم مردم و یزدان چنین کار زشتی نمی کنم . اگر این خبر در بین مردان شهر بپیچد از این به بعد همه عاشقم می شوند ، عده ای برای کامجویی از من  و عده ای دیگر که در  پی بد نام کردن من هستند به سراغم می آیند و در آخر نیز دوزخ جایگاه من خواهد بود . عقلم که جز راستی چیزی به من نمی گوید مرا از این کار منع می کند .

دایه با شنیدن سخنان ویس از راه دیگری وارد شد و گفت : سرنوشت هر کس را تقدیر مشخص می کند ککسی که طالع نیکی دارد همیشه خوشبخت می شود .. آیا می توان سرنوشت و سرشت شیر راتغییر داد؟ یا به کبک آموخت مانند باز شکاری پرواز کرده و شکار کند ؟

تقدیرهمه از قبل نوشته شده و ما نمی توانیم برخلاف آن  عمل کنیم . تتلاش ما در  تغییر دادن سرنوشت بیفایده است . دیدی  که بخت و سرنوشت تو را  از ویرو گرفت و از شهرو  مادرت جدایت کرد و تو نتوانستی کاری بر خلاف تقدیر انجام دهی . 

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

زنان نیز اینگونه اند و هر یک به گونه ای خود را شاد می کنند اما تو خودت را گرفتار غم از دست دادن ویرو کرده ای !! و هیچکس دیگر را در دنیا به جز او قبول نداری !! آیا خداوند بنده مناسب دیگری غیر از ویرو برای تو نیافریده است ؟ !! او شاه است اما فرشته بهشت که نیست  ، من در مرو جوانان شایسته ، دلیر و جنگجو ، خوش سیما و خوش اندام و جوانمرد بسیاری دیده ام که نزد هر خردمندی از ویرو برتر هستند .

در میان جوانان مرو جوانی شیرمرد و هنرمند است که سرآمد همگی جوانان و از نژاد شاهان و برادر موبد شاه است نام او رامین و فرشته ی زمینی زیبایی است که شباهت زیاد به ویرو دارد ، آنقدر خوش سیما و زیباست که همه ی دختران عاشق او می شوند ، سرآمد جنگویان کشور است و کسی توان مقابله با او را ندارد در جنگیدن با سنان و کمان و زوبین همتا و هماورد ندارد در جنگ همانند شیر به دشمنان می تازد و خون آن ها را می ریزد ، این جوان با این ویژگی های برجسته و بارز در پی یافتن دختری زیبا و مهربان مانند تو است ، او همانند تو است ، او تو را دیده و عاشقت شده است و از غم فراق و عشق تو نحیف و نالان است ، امیدوار است که تو نیز او را دوست داشته باشی و مورد مهر و محبتت قار دهی . او از جان و دل عاشق بی قرار توست و از غم عشق تو هر روز و شب چشمش پر از اشک است . من شما را عاشقانی دیده ام که همتا ندارید .

ویس با شنیدن سخنان بی پرده و غیر منتظره دایه قدری سکوت کرد باز سرش را پایین انداخت و شروع به گریستن کرد . ویس به دایه گفت : شاه می گوید هر کس شرم  و حیا نداشته باشد هرچه بخواهد می گوید . خطاب به دایه گفت لااقل از من و ویرو شرم کن . مگر ادعا نمی کنی که من دختر توام و تو مادر من هستی ؟ چرا چیز های بی شرمانه به من می آموزی ؟ !! روزگار من با این بی شرمی سیاه و تباه می شود . می خواهی مرا فریب دهی ؟ !! چه بدبخت شده ام ه باید کار بی شرمانه کنم !! و ننگ جاودانه ای را برای خودم بخرم !!

اگر رامین جوانمرد بلند بالای مرو است ، امیدوارم خدا اریش کند ، من شایسته و درخور خوبی های او نیستم ، او برایم چون برادرم ویرو نمی شود ، او و سخنان فریبنده تو نمی توانند مرا بفریبند . تو نباید به پیام او گوش میدادی و آن را برای من نقل می کردی !! چرا موقع شنیدن این سخنان پاسخی شایسته به او ندادی ؟ 

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

ویس کمی آرام شد چشمانش پر از اشک و صورتش کبود بود . ویس گفت : این غم آرام آرام مرا می سوزاند و هر روز بر سنگینی این بار غم افزوده می شود ، انگار که هفتاد کوه همچون البرز را بر پشت من گذاشته اند ، این کاخ برایم مانند جهنم است ، باغ و گلزارش بی روح و غم انگیز است ، دلم پر از غم و اندوه است و هر روز و شب بر سرم بلا می بارد ، مرگ برایم چون عسل شیرین و گواراست . دیشب خواب ویرو را دیدم بر اسب نشسته بود و خنجری در دست داشت ، از شکار باز می گشت ، شادکام بود و شکار بسیار کرده بود ، نزد من آمد ، مرا نوازش کرد و با صدایی دلنشین گفت : عزیزتراز جانم چگونه ای ؟ !! بدون من درر کشوری بیگانه به خوشی زندگی می کنی ؟ !! سپس کنار من خوابید و تن سیمین مرا در آغوش گرفت . لب و گونه ام را بسیار بوسید ، هنوزز صدایش در گوشم است و بوی تنش را حس می کنم . با ای حال و این روزگار و این بلا و غم جانکاه جان و روحم مرده ام در جسمی زنده است .

دایه در حالیکه ویس ناله و گریه می کرد او را در آغوش گرفته بود و نوازش می کرد و می گفت : دایه فدایت شود تا غم و اندوه تو را نبیند ، ای زیبای من با این حال و روزت و آنچه گفتی دلم پر ازغم شد اما عزیزم روزگار را بر خودت تلخ مکن و این زندگی را که دو روز بیشتر نیست بر خودت زهر مکن ، دنیا همچون خانه ای است که چند روزی در آن هستیم ، شادی هایش ناپایدار و زودگذر است و زمان همانند اسبی تیزرو در حال سپری شدن است غم دنیا را مخور اگر یک روز شادی تو را گرفت صد شادی دیگر برای خودت فراهم کن . تو خیلی جوان و زیبایی احب قدرت و شکوت و فرمانروایی هستی ، با دنیا خداحافظی مکن !! روح و روانت را بیمار مکن ، در دنیا مردان بسیاری هستند که به دنبال لذت خوردن و کامیابی از زنان زیبا بوده و هر روز به دنبال شادی خود به گونه ای هستند . یکی شکار می رود ، برخی در جشن و سرور و ساز و موسیقی بسر می برند ، گروهی به دنبال گرد آوردن مال و ثروت و اسب و غلام و کنیز و شبستان و زنان زیبا هستند . 

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

رامین دل شکسته گفت :ای عزیز جهاندیده من از این پس بنده تو هستم و جانم را فدای تو می کنم ، گرچه با این حال زارم امید ندارم تا فردا صبح زنده بمانم مانند مسافر کشتی هستم که گرفتار طوفان است از درد فراق و غم عشق ویس روز و شب ندارم ، امیدم به تو است ، دستم را بگیر تو کلید قفل بسته شادی های من هستی . همتی مادرانه کن و حرف خود را تبدیل به عمل کن ، به من بگو چه وقت تو را به دیدنت بیایم یا به  دیدنم می آیی ؟ امیدوارم در دیدار بعدی با خبری خوش بیایی . مشتاقانه منتظر دیدارت هستم .

دایه خندید و گفت : تو خیلی خوش زبانی ، این سخنانت مرا گرفتار کرد که کارت را انجام دهم و تو را به مقصود و آرزویت برسانم . هر روز یکبار ب این باغ بیا تا تو را از اخبار و کار هایم مطلع کنم . سپس با این وعده دایه روی هم را بوسیدند و پیمان بستند دست دادند و از هم جدا شدند .

فریفتن دایه ویس را به جهت رامین

دایه نزد ویس رفت تا با حیله گری شروع به فریفتن ویس نماید ، ویس در حالی که از درد دوری مادر و برادرش گردنبند مرواریدش را پاره کرده بود ، گریه می کرد .

دایه گفت : ویس عزیز به چه بیماری دچار شدی که همه شادی ها را ترک کرده ای !! ای زیباروی بلند بالای من ، مگر گمان کرده ای در چاه افتاده ای !! بار سنگین غم را بر زمین بگذار زیرا روح و روانت را بیمار می کند ، از به یاد آوردن خاطرات و دوران گذشته و غم خوردن چیزی حاصل نمی شود . حرف مرا گوش کن شاد باش تا روحت شاد بشود .

بازنویسی داستان  ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی از نطم به نثر

رامین با شنیدن سخنان دایه بغض گلویش را گرفت و به گریه افتاد ، رنگش پرید به پای دایه افتاد و با دل شکسته ناله و زاری بسیار کرد و اشک ریخت . به دایه گفت : دایه عزیز عمری جاودانه داشته باشی ، مرا به حال خود رها مکن تو تنها پشت و پناه من هستی ، به فریادم برس و چاره ای بیندیش ! در بسته ی دل ویس را به رویم بگشا و راهی به من نشان بده ، اگر ناامیدم کنی جلو چشمانت خواهم مرد ، رهایم مکن و بر جگرم نمک مپاش ، دستم را بگیر و دردم را درمان کن ، من بنده تو می شوم اگر پیامم را به ویس برسانی ، بهانه میاور و مشکل مرا حل کن .

برای هر مشکلی یک راه حل وجود دارد جایی که آب نیست به جای آسیاب آبی آسیاب بادی می سازند ، از ناچاری برخی میان رودخانه بنا می سازند ، وقت گرسنگی و سختی پرندگان را از آسمان و ماهی را از دریا صید می کنند ، در وقت نیاز شیر درنده و فیل جنگجو را به دام می اندازند و به زنجیر می کشند. بهنگام آموزش به ما می گویند همه این کارهای غیرممکن به دست آدمیان شدنی است ، تو افسونگری و جادوگری می دانی ، چاره این کار را هم می دانی تو سخنوری و هنگام نیاز و به موقع کلام مناسب و تاثیرگذار را می گویی ، با هنر سخنوریت ویس زیبا را برای من به بند بکش، اقبال یار من بوده که تو را در مسیر من قرار داده است . امیدوارم همینگونه که به من کمک می کنیخداوند نیز هنگام نیاز یاریت کند . سپس او را محکم در آغوش گرفت و او را غرق در بوسه  کرد .

با این سخنان و عمل رامین مهر او به دل دایه افتاد ، دل دایه به حال رامین سوخت ، دایه شرم را کنار گذاشت و گفت: ای زرنگ خوش سخن با هر زنی مانند ویس می خواهی کامجویی کنی!! تو امروز کاری کردی که تو را دوست داشته باشم از این پس هرچه بخواهی می کنم تا تو را به ویس برسانم و دل دردمند تو را شاد کنم .

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

وقتی دایه سخنان رامین را شنید  ، دلش سوخت اما از خود عکس العملی نشان نداد  و گفت : رامین  تو امیدی  به مهر و  محبت ویس نداری  و حیله گری نمودن منجر به وصال او نمی شود با زور هم نمی توان او را رام خود کرد ، بهتر است خود را دلبند و پایبند به او نکنی ، عاقل باش این کار به صلاح تو نیست، حتی اگر کار های ناممکن و خارق العاده برایش بکنی ، به آسمان بروی ، دریا ها درنوردی ، از میان رود جیحون بگذری بعید است ویس به تو توجه کند و عاشقت شود ، بهتر است او را فراموش کنی زیرا این پیوند امکان پذیر نیست . کسی شجاعت اظهار عشق و علاقه به او را ندارد ، مگر نمی دانی او خودکامه و مستقل است و رام کسی نمی شود . من نیز نمی توانم پیام تو را به بدهم ، فکر کنم تو هم راضی نباشی که او دشمن شود ، می دانی که مقام بالایی درد و به راحتی می تواند آبروی مرا ببرد . او به سبب جایگاهش با من خود را بالا می بیند و با من هم  کلام نمی شود ، او اصیل زاده و ثروتمند و از دیگران بی نیاز است ، از قدرت کسی نمی ترسد و ثروت کسی او را نمی فریبد تنها خواسته و نیاز او دیدار بستگان و شهرش است . اکنون از عیش و نوش و همنشینی با با هر کسی متنفر ست ، او برای بخت و اقبال  شوم و بدش می گرید و از دلتنگی و دوری از خویشان و سرزمینش و وقتی به یاد مادر و برادرش می افتد می نالد و ،   نفرین می کند   ، شهبانو شهرو مادر نامدارش نیز و شب و روز به درگاه یزدان التماس و تضرع می کند که او در میان ناز و نعمت باشد اما  متاسفانه اکنون با درد و اندوه ، دلسوخته و نالان دور از خو یشاوندان اینجا افتاده است کسی توان آن را ندارد که پیام  تو  را نزد او ببرد  ،

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

سپس رامین گفت : در دنیا کسی چون عاشق بیچاره نیست ، دشمن اصلی عاشق دل نافرمانش است که هر روز بهانه یار را می گیرد ، گاهی حسرت می خورد و گاهی از دوری یار می گرید ، عاشق زار و بیچاره است و در راه عشقش از جان خود می گذرد با همه ی مصائبی که دلش بر سر او می آورد ، عاشق دلش را رها نمی کند ، عاشق ناکام خواب به چشمش نمی آیدچون همیشه گریان است ، بلا ها و مصیبت ها در مسیر عشق پیش او شادی است ، آیا کسی را می توان یافت که تلخی زندگی برایش شادی باشد؟ عاشق مست عشق است و عشق را بر عقل و خرد رجحان می دهد ، در راه عشق کورکورانه عمل می کند و ممکن است کاری را انجام دهد که عقل نمی پسندد ، عشق صبر و شکیبایی را از عاشق می گیرد .
روزی در صحرا بادی وزید پرده کجاوه ای بالا رفت و باعث شد پر روی ماه پیکری به نام ویس را ببینمو عاشق شوم ، این عشق خواب و خوراک را از من گرفت و مرا گرفتار کرد ، آن باد دشمن جان بود ، اکنون عاشق آن زیباروی فتنه گر شده ام ، تو از کودکی مرا بزرگ کرده ای ، آیا تا کنو مرا بدین حال دیده ای ؟ ظاهرم عوض شده ، لاغر و نحیف شده ام ، شرکت در جشن و شادمانی برایم چون ماتم و عزادری است ، باغ و گلستان برایم همانند بیابان است ، به بستر نرم و لطیف علاقه ای ندارم ، هیچ کس غم اندوهش به اندزه من نیست ، شب و روز ناله و گریه می کنم ، اسیر عشق ویس شده ام، مانند گورخری که تیر زهر دار خورده و در بیابان در حال مرگ است شده ام، مانند شیری که بچه اش را گم کرده و مضطرب و خشمگین به دنبالش می دود شده ام ، مانند کودکی که مادر و حتی دایه اش را از دست داده و اکنون به دنبال کمک و یاری دیگران است ، هستم . ای دایه عزیز در حقم جوانمردی و بر دل من رحم کن ، من دیوانه نیازمند بخشش ، خیرخواهی و مهربانی توام . پیام مرا به آن زیبای ماه پیکر سرو قد سیاه گیسوی یاقوت لب برسان ، به او بگو ای آفریده زیبای خدا که در ناز و نعمت و شادی پرورده شده ای ، تو سرآمد همه زیبارویان و ماهرویان هستی . تو زیباتر از ماه چهارده هستی ، پادشاهان بنده زیبایی تو هستند ، من در آتش عشق تو می سوزم و تنم از دوریت زار و نحیف شده است ، دل من به دام عشق تو افتاده ، هوش و عقل را از سرم برده ، آسایش و آرامش شادی و ثروت و سوارکاری و چوگان و گوی بازی را فراموش کرده ام ، به مجالس شن و شادی نمی روم به هیچ زیبارویی نمی نگرم زیرا تو را برگزیده ام یک لحظه فارغ از درد عشق تو نیستم ، در این کاخ مانند اسیرانم و کسی‌ برای درمانم به من کمکی نمی کند ، جان و روح و دلم با گفتار و با تو و دیدارت درمان می گردد ، پس از شنیدن صدای تو عقل و هوش به من باز می گردد، زندگی بدون تو را نمی خواهم، با مهر و وفای تو شادمان و بنده ات می شوم ، شب سیاهم روز می شود، ای شیرین لب اگر تو از من غمگساری کنی رنگ به رخسارم باز می گردد ، روزی که تو را ببینم انگار بهشت جاودان را یافته ام ، از یزدان پیوسته می خواهم که دلت با من مهربان شود، بی توجهی دلت مرا خواهد کشت ، آنگاه کشتن یک جوان چه سودی برایت دارد ، دلم حاضر است بمیرد اما از عشق تو دست نکشد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

به غایت رسیدن عشق رامین بر ویس
رامین عاشق حال بدی داشت گوشه ای تنها می نشست ، شب ها نمی خوابید از مردم دوری می جست و دائم به فکر عشقش ویس بود ، به هر کجا می نگریست یارش را می دید ، در سرو قد بلند یار در گل صد برگ روی یار در گل بنفشه بوی گیسوی یار را می دید ، مست عشق یار بود و بی قراری می کرد ، به یاد یارش طنبور می نواخت ، شعر می سرود و آواز می خواند ، غمناک آه و حسرت در دل داشت و می گریست، هیچ کس به حال زارش توجهی نمی کرد و علت بد حالی او را نمی پرسید ، از درد عشق می سوخت و خواب و خوراک نداشت ، مقام و جایگاهش را رها کرده بود و به کاخ نمی رفت و در میان درختان باغ کاخ می گشت و با آن ها سخن می گفت، به درختان سرو می گفت اگر ویس از اینجا گذشت به او بگویید ای ستمگر با عاشق بیچاره ات توجه کن ، به بلبان آوازخوان می گفت شما که در کنار یارتان روی شاخه هستید چرا آواز سوزناک می خوانید، مرا ببینید که با این حال زار از یارم دور افتاده ام و یارم از درد من آگاه نیست ، این گونه رامین هر روز در باغ می گشت و مدام ناله و زاری می کرد .
دیدن رامین مر دایه به را اندر باغ و حال گفتن
روزی دایه در باغ در حال گردش بود ، رامین او را در باغ دید ، شادمان نزد او رفت در حالی که عرق شرم بر پیشانی او نشسته بود ، با چهره زیبا که تازه مو هایی بر پشت لبش روییده بود و لبان زیبایش خودنمایی می کرد و گیسوانش از دو طرف سرش آویزان بود، کلاه بر سر کمربندی به کمر ، با قبایی پر نقش و زیبا ، با قامتی بلند و جذاب و دلفریب شایسته پادشاهی نزد دایه رفت . در مقابل دایه تعظیم و احترام کرد ، دایه نیز ادای احترام کرد و با رامین احوالپرسی کرد .
رامین و دایه دست در دست هم به سوی گل ها ی سوسن رفتند و در راه از هر دری سخن گفتند ، رامین شرم را کنار گذاشت و به دایه گفت تو عزیزتر از جانم هستی ، من بنده توام ، تو شیرین زبان و خوش برخوردی تو همانند مادر من هستی ، ویس نیز چون جانم است ، او مانند خورشید زیبا است و از نژاد شاهان است ، همسری لایق او در جهان و هفت اقلیم زاده نشده و وجود ندارد ، دل من از آتش عشق می سوزد امیدوارم دل ویس هیچگاه نسوزد ، با بخت اقبال با من یار نبود اما امیدوارم که بخت با او یار باشد و به آرزو هایش برسد ، من از تب عشق او نالانم و حاضرم هر دردی را تحمل کنم تا زیبایی او را ببینم اما امیدوارم او همیشه شادمان باشم .
دایه از سخنان رامین خوشش آمد و گفت : رامین امیدوارم زندگی جاوید داشته و شاد و تندرست و نیکبخت باشی ، فر و شکوهت دائمی باشد ، دخترم ویس هم خوشبخت و چشم بد دشمنانش کور باد ، روزگارش همانند صورتش زیبا باد ، جایگاه بدخواهش همانند جغد در ویرانه باد و سرنوشت بدخواهش همانند گیسوان مجعدش در پیچ و خم روزگار گرفتار باد
رو به رامین کرد و گفت سخنان تو تایید می کنم ، اما اعتقاد ندارم که کسی باعث بدبختی تو شده باشد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس
دایه به زیبایی ویس را آراست اما چشمان ویس پر از اشک و دلش پر از درد و غم و حسرت بود و به دایه می گفت : من بخت و اقبال بدی دارم که روزگارم اینچنن غم انگیز است ، از زندگی سیرم و می خواهم خود را بکشم تا درد و رنجم به پایان برسد ، هرگاه موبد را می بینم مانند آن است که در آتش بیفتم ، امیدوارم او هم مانند من سیاه روز شود تا کنون نتوانسته از من کامیاب شود ، باید راه و چاره ای بیندیشم تا از دست او رهایی یابم ، می خواهم به بگویم من باید برای سوگواری پدرم قارن یک سال به عزا بنشینم ، اما او بی شرم است و به سخن من گوش نمی دهد ، دایه عزیز تو چاره ای هوشمندانه بیندیش! باید یک سال او را از خود دور کنم ، تو افسون و جادویی بکن که او به سراغ من نیاید ، شاید بخت و اقبالم بازگردد ، من نیکی و شادی با او را نمی خواهم ، مردن برایم بهتر از آن است که او از تن من کامیاب شود .
با شنیدن سخنان ویسدنیا پیش چشم دایه تیره تار شد با ناراحتی گفت : نور چشمم خیلی درد و رنج کشیدی اما این وضعیت تو را سیاه دل کرده و عقل را از تو دور نموده ، تو چاره ای برایم نگذاشته ای ، برای برآوردن خواست تو باید با افسون مردانگی شاه را ببندم تا سراغ تو نیاید ، سپس طلسمی را بر قطعه از روی و مس کشید و با قطعه ای آهنی آن دو طلسم را بست ، با این طلسم راه مرد بر زن بسته می شد اگر روزی این طلسم از هم باز می شد مرد و زن به سوی هم می رفتند .
بدین ترتیب موبد از ویس دور شد ، سپس طلسم را سحرگاه در کنار رودی زیر زمین دفن کرد ، به کاخ بازگشت و به ویس جایش را گفت و گفت با این که از این کار ناراضی رودم اما فرمانت را اجرا کردم و مرد بزرگی را با طلسم بستم ، به شرطی که تو نیز پس از یک ماه از بد خلقی و بدخویی و این کار هایت دست برداری، کینه را رها کنی و حرفی از یک سال عزاداری نزنی ، چون این کارت نزد هیچ خردمندی پذیرفتنی نیست تا وقتی طلسم در محیطی نمناک است شاه نیز اسیر طلسم و در بند ماست اگر تو از شاه خوشت آمد ، من پنهانی م روم آن طلسم را می آورم و در آتش می سوزانم تا طلسم باطل شودآب سرد و رطوبت شاه را از مردی انداخته است اما آتش و سوزاندن طلسم مردی را به او باز می گرداند .
ویس از شنیدن سخنان دایه و از اسیر بودن شاه در چنگال طلسم شادمان شد اما باز تقدیر سرنوشت دیگری را برای ویس رقم زد ، ناگهان ابر سیاهی آسمان مرو را پوشاند و بارشی سیل آسا آغاز شد ، رود مرو طغیان کرد و نیمی از مرو زیر آب رفت ، طلسم را نیز آب برد در حالی که اثر طلسم بر شاه ماند و مردی او از بین رفته بود و شاه نمی توانست از ویس کامیاب شود .
ویس زیبا رو دو شوهر کرده بود اما هیچ یک از آن ها نتوانسته بودند با او همبستر شوند ، چرخ روزگار را ببین که چه بازی ها می کند ، شاه او را با عزت و احترام پذیرفت و او روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، حال روزگار با این سرو بلند بالا مهربان شده بود ، حال او خوب بود و همه چیز به خوشی می گذشت

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

جواب دادن ویس دایه را
ویس به دایه گفت سخنانت روی من بی تاثیر است ، من لباس زرباف ،نیکنامی و تخت پادشاهی نمی خواهم بارگاهم خاک و همنشینم ناله و گریه است، نمی توانم با او همچون وقتی که با شوهرم ویرو بودم رفتار کنم ، حال که شوهرم ویرو از من ناکام شده کس دیگری از من کامیاب نخواهد شد .
پاسخ دادن دایه ویس را
دایه خردمند به ویس گفت : دخترم اگر تو برای برادرت که سال ها در کنارش بودی و اکنون از او دور افتاده ای و حسرت می خوری ، بنالی قابل ستودن است اما چه سود که بخت و اقبال به ویرو پشت کرده و روزگارش دگرگون شده ، غم مخور نافرمانی و نادانی مکن ، بیا و حرف مرا گوش کن از خاک برخیز سر و تن را با گلاب بشوی ، لباسی زیبا به تن کن تاج بر سر بگذار و بر تخت بنشین ، دوست دارم زنان بزرگان و نامداران تو را روی تخت ببینند ، تو اکنون اینجا غریبه ای و باید آبرو داری کنی ، اکنون هر کس تو را ببیند فکر می کند وتکبر و بدسلیقه ای که از شاه نافرمانی می کنی یا اینکه از آمدن او ناراحت هستی ، با خود می گویند مگر او کیست که باید اخلاق بدش را تحمل کنیم ! بهتر است با زبان خوش و شیرین دلشان را به دست بیاوری ، کسی که دیگران را کوچک بشمارد دشمن بسیار به هم می زند و روز خوشی نخواهد داشت ، با مردم و موبد شاه بد رفتاری مکن ، این کار های زشتت را بخاطر اینکه دوستت دارد خوب می بیند .
سخنان دایه کمی ویس را آرام کرد ، از زمین برخاست و به گرمابه رفت ، سر و تن را شست و خود را خوش رنگ و بوی کرد و آراست ،اما ویس دوباره برای بخت بد ، دوری از خانه ، دوستانش ، مادر و برادرش گریست و با خود می گفت مردم می فهمند که من غریبم و در غم و اندوه خود می سوزم ، ای دنیا این قدر با من ستیز و جنگ مکن و بدبختی بر سر من مبار !
آرایش کردن دایه ویس را و صفت او
دایه ویس را آرایش کرد آن چنان زیبا شده بود که پیشانی تابانش ، چشمان افسونگرش ، لبان چون قندش ، دو گیس کمندش ، اندام زیبایش ، دندان های چون مرواریدش دل هر کس را می ربود و هر بیننده ای را مدهوش خود می کرد، با گوهر های زیبایی که او را آراسته بود از حوریان بهشتی زیباترش کرده بود زیبارویان چینی و بربر در برابر ماه درخشانی چون او مانند ستاره ای کم سو و کم نور بودند ، با این زیبایی بی نظیر و غیر قابل وصف در حالی که شبستان برایش غم انگیز و رنج آور بود ، بر تخت نشست . تحسین اطرافیان برایش مانند دشنام بود ، موبد شاه دو هفته به جشن و بزم و پایکوبی پرداخت و سیم و زر می بخشید ، خورد و نوشید و چوگان بازی کرد ، پس از آن یک هفته به نخجیرگاه برای شکار رفت ، خوشحال بود و کمان در دست شکار می کرد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسی     ‌                                                                                                         با رسیدن موبد شاه به مرو همه شهر را آذین بستند ، به میمنت این جشن بزرگان شهر در کوچه ها گوهر پاشیدند و عنبر و عود سوزاندند و شیرینی پخش کردند . مرو مانند بهشت زیبا و معطر شده بود رامشگران و نوازندگان می خواندند و می نواختند ، زیبارویان در کوچه ها شادباش می گفتند ، این شور و شوق و جشن و سرور در کاخ صد چندان بود ، در کاخ همه لباس زیبا پوشیده بودند ، کاخ پر از زیبارویان بود ، در و دیوار کاخ با زیباترین نقش ها آراسته بودند ، بخت و اقبال به شاه روی آورده بود زیرا ویس زیبارو در کنار او بود .
شاه پیروز بر تخت پادشاهی نشسته و بزرگان و نام آوران لشکر بر سر او سیم و زر می پاشیدند . شاه می خورد و می نوشید و به کوچکتران انعام می بخشید .
ویس به زاریبه یاد مادرش وغم از دست دادن ویرو در شبستان می گریست و با کسی سخنی نمی گفت . هر لحظه گمان می شد جان از تنش خارج شود ، لاغر و نحیف شده بود ، رنگ چهره اش پریده بود ، دل همه به حالش می سوخت زنان بزرگان ماتم زده گردش را گرفته بودند و دلداریش می دادند و خواهش می کردند گریه نکند ، هیچ فایده ای نداشت هر گاه موبد شاه را می دید بر سر و سینه خود می زد و شیون می کرد و به حرف او گوش نمی کرد و به او پشت می کرد ، ویس همانند باغ سرسبز و زیبایی بود که در را به روی موبد بسته بود.
آگاهی یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو
دایه ویس وقتی شنید شاه موبد ویس را همانند آوارگان به کاخش برده ناراحت شد و بسیار گریست و با خود گفت : ای ماه رو این چه تقدیری بود که زمانه برایت رقم زد ، تو هنوز کم سن و سال و بچه هستی و دهانت بوی شیر می دهد اما زیبایت شهره شده و افراد زیادی خواستار وصال تو هستند. تو را بخاطر هوی و هوس خود از خویشانت دور کرده و از خانه ات ربودند و مرا برای یافتن تو آواره کوه و بیابان کردند ، تو همچون جان منی و بی تو نمی توانم زندگی کنم . دایه سی شتر از وسایل لازم را بار شتر کرد و یک هفته در راه بود تا به شاه جان مرو رسید وقتی وارد کاخ شد و ویس را دید بسیار خوشحال شد اما دلتنگی ، نحیفی ، حال بد و زار ویس موجب گریه او شد بر سر سینه می کوبید و صورتش را با چنگ زخمی و خونین کرد. به ویس گفت :عزیزم ، نورچشمم ناله و گریه مکن ، گریه تو زشت می کند اکنون که مادرت تو را به موبد شاه داد و برادرت دنبالت نیامد، برو با او خوش باش و او را میازار ، اگرچه برادرت شاه بود اما جایگاهش به موبد شاه نمی رسید ، چیزی ارزشمند را از دست ددی اما چیزی با ارزش تر به دست آورده ای، ویرو از تو جدا شده و بزرگ و جهان داری مانند موبد شاه را به دست آورده ای اگر یزدان دری را بر تو بست در دیگری را برایت گشود ، زمانه نعمت خوبی به تو داده است ناسپاسی مکن ، امروز باید روز شادی تو باشد ، اگ از شاه فرمانبری کنی او به تو جایگاه والایی می دهد ، تاج زرن بر سرت می گذارد !
برخیز خود را بیارای و با زیبایت از شاه دلربایی کن ، بخند ، گیسوانت مرتب و باز کن ، لباس های زیبایت را به تن کن ، با زیور های زیبا خود را بیارای ، باز خوش و شاد باش ، تو جوان و زیبایی از این نعمات بیشتر چه می خواهی ، بی تابی و بی قراری مکن ، ما را عذاب مده ، تقدیر یزدان با گریه و زاری تغییر نمی کند و همه این کار ها بی فایده است ، هرچه دایه به او پند داد تاثیری بر او نداشت

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

اندر صفت شب
این بخش لحظه ای شاعر از داستان دور شده و به توصیف شب تاریک و طالع بد با توجه به وضعیت ستارگان و کواکب و اطلاعات شاعر در مورد نجوم ، صور فلکی ، کواکب ستاره شناسی و موقعیت کواکب در شبی که شاه موبد قصد بیرون آوردن ویس از دژ را دارد می پردازد.
رفتن موبد در دژ و بیرون آوردن ویس را
شاه موبد در این شب تاریک و طالع بدوارد دژ شهرو شد و به دنبال ویس گشت تا اینکه زیباروی مشکین موی خود را یافت ، شاهنشاه دست ویس را گرفت او را در کجاوه نشاند ، خادمان و جنگجویان نام آور را در اطراف کجاوه قرار داد و به سوی لشکرگاهش برد، بوی خوش ویس اطراف کجاوه را پر کرده بود
لحظه ای باد پرده کجاوه را کنار زد و رامین صورت زیبای ویس را دید ، دل رامین به تپیدن افتاد و رامین دلداده همانند این که تیری به قلب او زده باشند از روی اسب بیهوش به زمین افتاد عاشق بیچاره چهره اش زرد ، لبش کبود و رنگش پریده بود و جنگجویان اطرافش جمع شده بودند . کسی نمی دانست چه بر سر رامین آمده است ، کمی بعد به هوش آمد و چشمانش را مالید و شروع به نالیدن کرد . اطرافیانش فکر می کردند دچار بیماری صرع شده است . دوباره سوار اسب شد و دیوانه وار حرکت می کرد و به کجاوه ویس می نگریست و آرزو می کرد یکبار دیگر باد پرده کجاوه را کنار بزند تا چهره ویس را ببیند . با خود می گفت کاشکی یکی درد مرا می فهمید و حال مرا به ویس می گفت ، کاش یک نفر سلام مرا به او برساند ، کاش چشمان اشک بار و چهره غمگین مرا در خواب می دید و ذره ای دل سنگش به حال من می سوخت ، کاش او هم عشق مرا در سینه داشت و عاشق بود تا این گونه بی وفایی نمی کرد ، گاهی به خود اندرز می داد و می گفت صبر کن و اندیشه عشق و عاشقی را رها کن ، تو در تب عشق یار می سوزی و او خبر ندارد ، چرا به دنبال وصال یک چیز دست نیافتنی هستی ؟ تو در بیابان تشنه ابی و سراب می جویی ! رامین چاره ای جز صبر نداشت و ناامیدانه با کاروان ویس حرکت می کرد ، دلش به استشمام بوی ویس خوش بود ، همه با دیدن بیمار تب دار جویای حالش می شوند اما کسی حال عاشقی که از تب عشق می سوزد را نمی بیند و حالش را نمی پرسد . در حالیکه دل عاشق هر روز از دوری یار بیشتر می سوزد. پیوسته باید راز و درد عشق خود را پنهان و به کسی نگوید ، رامین اینگونه در چنگال شکارچی لبش اسیر بود و نالان و دل خون راه را می پیمود

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

نامه نوشتن موبد به شهرو و فریفتن به مال
شاه سخنان زرد را پسندید و نامه ای به شهرو نوشت، نامه پر از سخنان زیبا و شیرین و فریبنده بود ، در نامه نوشت شهرو آخرت را فراموش مکن این سخنان مرا به گوش جان بپذیر ، روانت را در آن دنیا شرمنده یزدان مکن ، روز داوری یزدان ، دوزخ ترسناک و سرانجام این کارت را در نظر داشته باش ، برای کامیابی چند روزه این دنیا آخرت خود را خراب مکن ، به پیمانت پشت مکن که کاری اهریمنی است .
پیمان و سوگند خود را به یاد آور ، من دوست تو هستم ، چرا از من بیزاری ؟ به دنیا آمدن ویس به خاطر فر شاهی من بود ، چرا او را به ازدواج دیگری درآوردی ؟ بدان که به خاطر بخت و اقبال من داماد تو از این پیوند شادکام نشد ، این سزای کسی است که با همسر من بخواهد ازدواج کند ، اگر کمی بیندیشی می فهمی این تقدیر آسمانی بوده است . تا وقتی نام من بر ویس باشد هیچ دامادی با او خوشبخت نمی شود ، این پیوند را باطل کن و ویس ماه پیکر زیبا را به من بده و کشورت را از جنگ و کینه و دشمنی نجات بده ، در جنگ بین ما هر خونی ریخته شود گناهش به گردن توست ، اگر از یزدان بترسی این جنگ را به پایان می رسانی و ماه آباد را از نابو ویرانی می رهانی ، بی اهمیت دنستن این دشمنی و کینه جویی نادانی است ! اگر محبت و دوستی مرا جلب کنی ویرو را به پادشاهی می رسانم ، او را بزرگ سالار سپاهیانم می کنم ، تو نیز در کهستان بزرگ بانو خواهی بود و ویس هم در خراسان پیش من خواهد بود .
این عمر کوتاه را با شادی و خوشی و ناز بگذران ، جنگ و ستیزی هم رخ نخواهد داد و همه چیز به خیر و خوبی و خوشی حل می شود ، چرا با هم دشمن باشیم ؟ !
صفت آن خواسته که موبد به شهرو فرستاد
شاه موبد پس از نوشتن نامه آن را به همراه صد شتر با کجاوه ، پانصد استر چهارپا ، بپانصد شتر با بار لباس های شاهانه ، صد اسب عرب ، سیصد تخاره گوهر ، دویست کنیز خوش اندام با کمر بندهای جواهر نشان و تاج های زرین و دستبند ها و گردن بندهای گرانبها از چین و خلخ گنج ، دویست تاج گوهر نشان ، صد صندوقچه زرین پر از گوهر ، هفتصد جام بلورین زرین ، بیست خروار دیبای رومی و چیز های بسیار دیگر که وصفشان دشوار است و گوهر ها و دیبا و دینار آن ها را با دلی مملو از عشق و درد فراوان برای شهرو فرستاد و نگران بود که ویرو نیز چنین کاری برای ویس انجام دهد ، قافله به سوی دژ شهرو روانه شد .

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

بازگشتن رسول شاه موبد از نزد ویس
پیک پادشاه پس از شنیدن سخنان تند و نامهربانانه ویس نزد شاه بازگشت و دیده ها و شنیده هاش را گزارش کرد اما هرچه ویس بیشتر نامهربانی و مقاومت می کرد شاه به او علاقه مند تر می شد و بیشتر از این زیبارو خوشش می آمد ، وقتی شنید که هنوز با ویرو همبستر نشده شادمان شد که داماد تیره بخت و بد اقبال تقدیرش راه کامیابی او را با جنگ بسته است چون ویس در دوره یک هفته عادت ماهیانه بود خون بسیار از بدنش رفته و زرد و رنجور بود ، زنان زردشتی در چنین حالتی اگر شوهرانشان را آگاه نکنند برای همیشه بر شوهرشان حرام می شوند ویس نیز در چنین حالتی بود ، به این علت داماد نتوانسته بود از عروسش کامیابی کند ، مشکلات بسیار دیگر نیز بر آن افزوده شده و شادی عروسی را از یادشان برده بود و این جشن عروسی مانند شمع روشنی بود که با وزش باد خاموش شده بود .
مشورت کردن موبد با برادران بهر ویس
شاه موب پس از شنیدن سخنان ویس اشتیاق بیشتری برای وصال ویس پیدا کرد . او دو برادر به نام های رامین و زرد داشت . آن ها را فراخواند و داستان را برایشان گفت .
رامین نیز هوای دیدن ویس را داشت چون عاشق ویس بود و آن را از دیگران پنهان کرده بود .
شاه دستور داد رامین و زرد به گوراب بروند ، دوباره آتش عشق گذشته در دل رامین زنده شد، به خود جرئت داد تا به شاه چیزی بگوید ، عشق موجب شجاعت دلداگان می شود و زبان آنان را می گشاید و سخنان بی پرده و رک می گویند ، در حالی که چنین سخنی را یک خردمند هوشیار بر زبان نمی آورد .
رامین دلداده که عشق آتش در جانش افروخته بود با مهربانی به شاه گفت : پادشاها به دست آوردن دل ویس مشکل است بیهوده به خود رنج مده ! هزینه بسیار می کنی و مال فراوان خرج می کنی اما نتیجه ای برایت حاصل نمی شود ، تلاش تو مانند کاشتن تخم گیاه در زمین شوره زار و بی حاصل است . هرگز ویس تو را دوست نخواهد داشت و با راستی با تو رفتار نخواهد کرد . چگونه انتظار داری کسی که پدرش را کشته ای با تو دوستی کند ! او از لشکرکشی تو نمی ترسد و مال و ثروت و مقام تو فریفته نمی شود ، حتی اگر او را به خانه ات بیاوری همچنان دشمن توست ! برای ازدواج کس دیگری را برگزین ، بدتر آن است که او جوان و تو پیر هستی ، همسر جوان مناسب فردی جوان و همسر پیر مناسب فردی پیر است ، ، تو در پایان زندگی هستی و او در آغاز آن است ،این ازدواج را فراموش کن ، تو از او شادکام و کامیاب نمی شوی حاصل پیوند تو پشیمانی است . عشق مانند دریا ساحل و عمق بیکرانی دارد به آسانی وارد آن می شوی اما نمی توانی از آن رهایی یابی ، من شفاف و بی پرده با تو سخن می گویم زیرا خیرخواه تو هستم ، اندرز مهربانانه مرا بپذیر ، اگر به حرفم گوش ندهی زیان می کنی !
سخنان رامین برای موبد شاه سنگین و تلخ بود اما موجب علاقه و عشق بیشتر شاه به ویس شد ، شاه هر سرزنشی را که چون تیغ بر پیکر او فرو می آوردند به جان می خرید چون عاشق شده بود و جنگیدن آغاز راه عشق است ، اگر در مسیر رسیدن به معشوق او را سنگ باران کنند عاشق هراسی ندرد و درد آن برایش گواراست و با هیچ سخنی دلسرد نمی شود ، سخنان رامین مانند نیشتر شاه را می آزرد اما مهر و عشق ویس در دل او بیشتر می شد .
شاه پنهانی به زرد گفت : من با ویس چه کنم ؟ چه کار انجام بدهم تا کامیاب شوم ؟ چه کنم که بدنام نشوم ؟ اگر بدون ویس از اینجا به کشورم برگردم بدنام می شوم .
زرد گفت : پادشاه به شهرو مادر ویس مال و هدایای زیادی ببخش و او را با درم و دینار بفریب ، او را امیدوار کن که با نیکی و احترام با ویس رفتار می کنی و سپس او را برای سوگند هایی که خورده از آخت و مجازات یزدان بترسان ، به او بگو دنیای دیگری هم هست روح و روان گناهکارت در پیشگاه یزدان چه بهانه و دلیلی برای این بد عهدی می آورد ؟ اگر از تو بپرسند ، چرا پیمانت را با موبد شکستی چه می گویی ؟ آنگاه شرمنده نزد یزدان می مانی ! شاهان و خردمندان با این سخنان مردم را می فزیبند

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

رسول فرستادن شاه موبد نزد ویس
فرستاده شاه موبد نزد ویس آمد . با احترام و مهربانی گفت: شاه برایت پیام فرستاده ، ای زیباروی دلخوش باش و بر سر و رویت مزن !! تو از تقدیر آسمانی نمی توانی بگریزی، با آن مخالفت مکن ، تقدیر اگر بخواهد تو را نصیب من می کند . تلاش بیهوده مکن که از این تصمیم بگریزی پیمان هایی بسته شده ، تو به جز تسلیم شدن و شکیبای چاره ای نداری !! من عاشق تو هستم و برای بردن تو آمده ام ، اگر با من مهربان و دوست باشی و از تو کامیاب شوم ، با تو پیمان می بندم بعد از این یک روح در دو بدن باشیم، به فرمان تو هر چه بخواهی انجام می دهم ، گنج هایم را به تو می سپارم ، زر و زیور و جواهر بر سرت می ریزم ، دل و جانم با آمدنت آرامش می یابد ، تو را بانوی اول شبستانم می کنم تو کامیاب باشی من هم کامیاب و شادمان می شوم . هر آن چه گفتم را می نویسم و امضا می کنم و به پیمانم سوگند می خورم ، تا جان دارم تو را در همه چیز و همه کار با خود برابر می دانم .
جواب دادن ویس رسول شاه را
ویس پیام شاه موبد را دشنام به خود و خانواده اش تلقی کرد و پس از شنیدن پیام ناله و فغان می کرد و بر سر و صورت و سینه ی خود می کوفت ، و بی قراری می کرد ،پیراهن حریرش را نیز پاره کردبه طوری که از گردن تا میانه بدنش برهنه بیرون افتاد ، با خجر بر روی نامه موبد زد و سپس با لبان زیبا و دلفریبش گفت : پیام تو برایم مانند زهر بود ، این خنجر پاسخ پیام توست . بیش از این مرا آزار مده و سخنان بیهوده مگو ، من قصد وقیحانه تو را متوجه شدم اما این را بدان که تو هرگز به من زنده دست نخواهی یافت ، حتی اگر با جادوگری مرا به دست آوری از من کامجویی نمی توانی بکنی . ویروی بلند بالا و زیبا شاه و سرور و بزرگ من است، من همسر و خواهر او هستم من کس دیگری را به همسری نمی پذیرم و از ابراز عشق و مهربانی به دیگران بیزارم ، من به هیچکس دیگر به جز ویرو به چشم همسر نمی نگرم ، حتی اگر همسر او نبودم تو شایسته عشق من نبودی . تو پدرم قارن را که با او پیوند خونی دارم با وضع بدی کشتی !! اکنون این یاوهگویی ها چه معنی می دهد ؟ من چگونه می توانم با تو ازدواج کنم ،این غم و درد تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد من از پیوند با ویرو شادم ، شایسته است پیران از ایزد بترسند ، من با سن کم خود از انجام گناه می ترسم چگونه تو با این همه گناه از خدا نمی ترسی !!
من با جامه و جواهر و گنج و ثروت و مال فریب نمی خورم من خود دارایی بسیار دارم ، اگر فریب مال و درایی تو را بخورم شایسته شهبانویی و شاهزادگی و از نژاد پدرم نیستم از سپاهت نمی ترسم و در آرزوی آمدن به بادگاه و کاخ تو نیستم . تو نیز امید پیوند و دسترسی و کامیابی از من را نداشته باش ، مگر تقدیر روزگار روزی مرا در دستان تو قراردهد اما مطمئن باش که از این پیود شادی و کامیابی نخواهی دید ، هنوز همسرم ویرو فرصت کامجویی از مرا نیافته و تن سفید و زیبای مرا ندیده ، ای ساده اندیش ستمگر چگوه خود را ، به دست تو که خانه و خانواده مرا نابود کردی بسپارم ، من از شنیدن نام تو می لرزم ، چگونه می توانم کام تو را بر آورم ، با این کنیه بین ما شادی وجود ندارد ، چگونه می توانی با دشمنت دوستی کنی ؟ جمع محبت و کینه با هم غیر ممکن است ، این پیوند نتیجه و میوه تلخی به بار می آورد ، آیا تا کنون دیده ای کبک همسر باز شکاری شده باشد ؟ مهربانی تو برای من همچون نوشیدن زهر است پندم برای تو تلخ است ، اگر عاقل باشی و بیندیشی این عملکرد تو نتیجه بدی برایت خواهد داشت ! این اخلاق بد تو روز موجب پشیمانیت می گردد که دیگر دیر شده است

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

هزیمت شدن شاه موبد از ویرو
شاه موبد به کمک تاریکی شب از ننگ شکست نجات یافت ، شاه موبد همان شب از دینور خراسان به سوی اصفهان رفت ، ویرو و سالارانش به گمان اینه شاه موبد گریخته و ننگ شکست و سازش را پذیرفته و دیگر به کوهستان حمله نمی کند ، او را تعقیب نکردند اما ویرو اشتباه کرده بود که خود را پیروز بر شاه موبد و خوشبخت می دانست . لشکری که از کوه دیلم برای همراهی لشکر موبد شاه آمده بود با به فرار گذاشت ، دیلمیان نیز خود را درگیر این جنگ نکردند ، کسی جرئت جنگ با لشکر ویرو را نداشت ، ویرو با گریختن شاه موبد شادمان شده بود اما از هدف و نیت بدخواهانه او خبر نداشت ویرو با لشکرش برای گوشمالی به جنگ دیلمیان رفت . شاه موبد از یکسو با سپاهش گریخت و از سویی دیگر با شتاب چون باد با سپاهی بزرگ ، و نیرومند و جدید بازگشت
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
شاه موبد پس از بازگشت گوراب را محاصره و تصرف کرد . ویس وقتی شهر و خود را در دام شاه دید گریان نزد دایه اش رفت و گفت : همسرم نیست نمی دانم پیش چه کسی بگریم و ناله کنم ، فریادرسی ندارم ، کسی به داد من نمی رسد ، چگونه خود را به همسرم ویرو برسانم ؟ چگونه خود را از چنگ موبد برهانم ؟ من بدبخت و بد اقبالم که از زمان تولد در بدبختی زندگی کرده ام . خدایا چرا پیش از این که دشمن بر ما پیروز شود ، من را با پدرم قارن نکشتی ؟ پدرم کشته شده و برادرو از من دور است ، زندگی برایم بی معنی شده ، برایم بدتر از این چیزی نیست که به دست موبد گرفتار شوم و هیچ کس صدای ناله و زاری مرا نشنود کسی نیست یاریم کند . غمگین و افسرده در دست دشمن اسیرم ، دشمن شادکام است و من از خویشانم و دوستانم دور هستم

بازنویسی داستان  ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی از نطم به نثر

آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ
وقتی خبر آوردند شاه موبد برای کینه جویی و جنگ به سوی ویرو و شهرو حرکت کرده است ، بزرگانی که برای شرکت در جشن عروسی از آذربایجان ، ری ، گیلان ، خوزستان ، استخر )اصطرخ( ، اصفهان با زن و فرزندان آمده بودند و پنج شش ماه به جشن و پایکوبی مشغول بودند هر یک با نامه ای لشکریان خود را از کشور هایشان فراخواندند .
سپاهی بزرگ ، زورمند ، جنگجو و دلیر در ماه آباد گرد هم آمدند. از کوه دیلمان پیاده نظامیجنگجو ، از دشت تازیان سوارانی تیزرو به جمع آن ها پیوستند ، شیر مردانی سالخورده و سالارانی را در چپ و راست و جلو و عقب لشکر گماردند . شاه موبد نیز با لشکری این گونه از مرو به سوی ماه آباد در راه بود ، صدای طبل و نای جنگ همه جا را پر کرده بود و گوش ها را کر می کرد . از حرکت سپاه گرد و خاک به خاسته بود و سپاهیان را در خود پنهان کرده بود . لشکر چون سیل به سوی ماه آباد روان بود تا اینکه دو لشکر به هم رسیدند .
اندر صفت جنگ موبد و ویرو
با طلوع خورشید طبل دو لشکر شروع به غریدن و نواختن کرد و لشکریان تحریک به تاختن و حمله کرد دو لشکر به مصاف هم رفتند ، شیپور جنک به صدا در آمد و فرمان حرکت و نبرد داده شد غرش طبل و شیپور بیانگر آن بود که لشکریان بتازید و با شمشیر جان جنگجویان دشمن را بگیرد . صف سپاهیان جوشن پوش چون موج دیوانه وار به سوی نیزه ها و شمشیر ها ی طرف مقابل یورش برده و برای کسب نام نیک بدون ترس و واهمه جانفشانی می کردند ، دشت سروستان از درفش های )پرچم( رنگارنگ پر شده بود ، بر هر درفش یک مرغ یا عقاب یا طاووس یا سیمرغ یا باز بود زیر باز شیری بود که گویا باز را در چنگال خود گرفته است . با برخورد پای فیل ها و سم چهارپایان سنگ ها ساییده و کنده شده و به هوا پرتاب می شد و بر سر و روی و چشم و دهان جنگجویان می نشست و جنگجویان جوان را مانند پیرمردان کرده بود ، از ضربات شمشیر و تیغ و جراحت ها بدن ها خونین و چهره ها زرد شده بود . با نزدیک شدن دو لشکر پهلوانان به یکدیگر حمله ور شدند و با خدنگ چهارپر ، خشت سه پر بر یکدیگر کوبیدند ، به جز خنجر و زور بازو هیچکس یار و یاوری نداشت ، در میان غرش طبل و شیبور صدایی دیگر به گوش نمی رسید ، شمشیر ها سینه ها، تبر ها فرق سر ها را می شکافت ، تیر ها به چشم ها ، سنان ها به پهلو ها فرو می رفت، سلاح جنگجویان به دنبال گرفتن جان دشمن مقابل بود ، شمشیر های هندی سیل خون به راه انداخته بودند ، با ژوبین سواران را بر روی اسبانشان می کشتند، جنگجویان مانند شیر غران و یوزپلنگ به هم حمله می کردند صد و سی نفر جنگجوی دلاور کشته شدند ، قارن پدر ویس در میان لشکریان کشته شد ، کوهی از کشته در اطراف قارن به زمین افتاده بود ، رودی از خو به راه افتاده بود ، وقتی ویرو صحنه ی کشتگان و پدرش را دید با خشم به لشکریان و جنگجوان گفت : شرم بر شما باد ¡¡ سالاران و پهلوانان ما را کشتند ، این همه یار و خویشان خود را نمی بینید که کشته شده و دشمن از این وضع شادمان است !! آیا کشته شدن قارن و این همه جنگجو خونتان را به جوش نیاورد که انتقام آنان را بگیرید، بشتابید شب نزدیک است، هنوز مود جادوگر زنده است به یاری من بیایید تا مانند اژدها قیامت برپا کنیم و این بد ذات را نابود کنیم تا روح قارن شاد شود . آنگاه ویرو با جنگجویان خاصش چون طوفان به قلب دشمن زد .
چون لشکریان دو گروه متخاصم با هم نسبت های خانوادگی داشتند اگر فرزند پدرش در لشکر موبد شاه بود باز کینه جویان حمله می کرد ، پدر نیز پسر یا برادر برادر خود را نمی شناخت و با شمشیر سر از تنش جدا می کرد، سنان جنگجویان جان ها را می گرفت خنجر ها سینه ها را می درید، نیزه ها بر تن ها فرو می رفت ، گرز ها و شمشیر ها خون می ریختند و سر جنگاوران را از تن جد می کردند . سروستان سغد خوابگاه همیشگی یلان و پهلوانان شده بود ، شب به یاری موبد فرارسید و از مرگ جان به در برد ، جنگ متوقف شد و شاه موبد به یاری بختش تندرست ماند و قارن بد اقبال به زاری کشته شد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ
وقتی خبر آوردند شاه موبد برای کینه جویی و جنگ به سوی ویرو و شهرو حرکت کرده است ، بزرگانی که برای شرکت در جشن عروسی از آذربایجان ، ری ، گیلان ، خوزستان ، استخر )اصطرخ( ، اصفهان با زن و فرزندان آمده بودند و پنج شش ماه به جشن و پایکوبی مشغول بودند هر یک با نامه ای لشکریان خود را از کشور هایشان فراخواندند .
سپاهی بزرگ ، زورمند ، جنگجو و دلیر در ماه آباد گرد هم آمدند. از کوه دیلمان پیاده نظامیجنگجو ، از دشت تازیان سوارانی تیزرو به جمع آن ها پیوستند ، شیر مردانی سالخورده و سالارانی را در چپ و راست و جلو و عقب لشکر گماردند . شاه موبد نیز با لشکری این گونه از مرو به سوی ماه آباد در راه بود ، صدای طبل و نای جنگ همه جا را پر کرده بود و گوش ها را کر می کرد . از حرکت سپاه گرد و خاک به خاسته بود و سپاهیان را در خود پنهان کرده بود . لشکر چون سیل به سوی ماه آباد روان بود تا اینکه دو لشکر به هم رسیدند .
اندر صفت جنگ موبد و ویرو
با طلوع خورشید طبل دو لشکر شروع به غریدن و نواختن کرد و لشکریان تحریک به تاختن و حمله کرد دو لشکر به مصاف هم رفتند ، شیپور جنک به صدا در آمد و فرمان حرکت و نبرد داده شد غرش طبل و شیپور بیانگر آن بود که لشکریان بتازید و با شمشیر جان جنگجویان دشمن را بگیرد . صف سپاهیان جوشن پوش چون موج دیوانه وار به سوی نیزه ها و شمشیر ها ی طرف مقابل یورش برده و برای کسب نام نیک بدون ترس و واهمه جانفشانی می کردند ، دشت سروستان از درفش های )پرچم( رنگارنگ پر شده بود ، بر هر درفش یک مرغ یا عقاب یا طاووس یا سیمرغ یا باز بود زیر باز شیری بود که گویا باز را در چنگال خود گرفته است . با برخورد پای فیل ها و سم چهارپایان سنگ ها ساییده و کنده شده و به هوا پرتاب می شد و بر سر و روی و چشم و دهان جنگجویان می نشست و جنگجویان جوان را مانند پیرمردان کرده بود ، از ضربات شمشیر و تیغ و جراحت ها بدن ها خونین و چهره ها زرد شده بود . با نزدیک شدن دو لشکر پهلوانان به یکدیگر حمله ور شدند و با خدنگ چهارپر ، خشت سه پر بر یکدیگر کوبیدند ، به جز خنجر و زور بازو هیچکس یار و یاوری نداشت ، در میان غرش طبل و شیبور صدایی دیگر به گوش نمی رسید ، شمشیر ها سینه ها، تبر ها فرق سر ها را می شکافت ، تیر ها به چشم ها ، سنان ها به پهلو ها فرو می رفت، سلاح جنگجویان به دنبال گرفتن جان دشمن مقابل بود ، شمشیر های هندی سیل خون به راه انداخته بودند ، با ژوبین سواران را بر روی اسبانشان می کشتند، جنگجویان مانند شیر غران و یوزپلنگ به هم حمله می کردند صد و سی نفر جنگجوی دلاور کشته شدند ، قارن پدر ویس در میان لشکریان کشته شد ، کوهی از کشته در اطراف قارن به زمین افتاده بود ، رودی از خو به راه افتاده بود ، وقتی ویرو صحنه ی کشتگان و پدرش را دید با خشم به لشکریان و جنگجوان گفت : شرم بر شما باد ¡¡ سالاران و پهلوانان ما را کشتند ، این همه یار و خویشان خود را نمی بینید که کشته شده و دشمن از این وضع شادمان است !! آیا کشته شدن قارن و این همه جنگجو خونتان را به جوش نیاورد که انتقام آنان را بگیرید، بشتابید شب نزدیک است، هنوز مود جادوگر زنده است به یاری من بیایید تا مانند اژدها قیامت برپا کنیم و این بد ذات را نابود کنیم تا روح قارن شاد شود . آنگاه ویرو با جنگجویان خاصش چون طوفان به قلب دشمن زد .
چون لشکریان دو گروه متخاصم با هم نسبت های خانوادگی داشتند اگر فرزند پدرش در لشکر موبد شاه بود باز کینه جویان حمله می کرد ، پدر نیز پسر یا برادر برادر خود را نمی شناخت و با شمشیر سر از تنش جدا می کرد، سنان جنگجویان جان ها را می گرفت خنجر ها سینه ها را می درید، نیزه ها بر تن ها فرو می رفت ، گرز ها و شمشیر ها خون می ریختند و سر جنگاوران را از تن جد می کردند . سروستان سغد خوابگاه همیشگی یلان و پهلوانان شده بود ، شب به یاری موبد فرارسید و از مرگ جان به در برد ، جنگ متوقف شد و شاه موبد به یاری بختش تندرست ماند و قارن بد اقبال به زاری کشته شد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ
وقتی شاه اخبار را از زرد شنید ، چهره اش زرد شد و رنگش پرید ، عرق از سر و صورتش می ریخت واز خشم سرخ شده بود و می لرزید ، به برادرش زرد گفت آن چه گفتی به چشم خود دیدی !!یا از کسی شنیدی ؟ آنچه خود دیده ای را تعریف کن و گمان ها و شنیده هایت را مگو !!
زرد گفت : شاها این ها گمان نیست همه را به چشم خود دیدم . پیش از این شهرو همچون مادرم و ویرو مانند برادرم بود اما اکنون چشم دیدنشان را ندارم . می خواهی به جانت و به خداوند سوگند بخورم که من جشن و سرور عروسی آن ها را دیدم ، اکنون آن کاخ و بارگاه برای من چون زندان است ، آهنگ نوازندگانش همانند دشنامزجرآور است ، ایها را می گویم که بدانی من بنده فرمانبردار توام .
موبد با شنیدن اخبار زرد غمگین شد و از خشم به خود می پیچید . همه بزرگان از این کار شهرو شگفت زده بودند که چگونه جرٲت کرده زن شاه را به ازدواج دیگری درآورد . ویرو با چه جرٱتی با زن پادشاه ازدواج کرده است ، همه متفق القول می گفتند پادشاه باید انتقام این کار زشت را از کشور ماه آباد بگیرد ، این انتقامجویی دشمنان ویرو و قارن را شاد می کند و روزگار شهرو چنان سیاه می شود که خود دشمن ویرو می شود و ویرو را از خود دور کرده و ماه آباد شهرو را از خود می راند و ویس بی همسر می شود، مردان بسیاری کشته می شوند ، زنان بسیاری بی شوهر می گردند و کشورش بی شاه می شود ، اکنون بلا را بر سرش نازل می کنم ، او لشکری ندارد که بتواند جلو ما را بگیرد، خون بسیار خواهد ریخت .
شاهنشاه خشمگین دبیرش را فراخواند و به گفت : به کشور ها مختلف فرستاده ای را گسیل کن تا عهد شکنی شهرو را برای آن ها بازگو کند و قصد حمله ی ما را به ماه آباد به آن ها ابلاغ کند ، تعدادی از آن ها از جمله طبرستان ، گرگان ، کهستان ، خوارزم ، خراسان ، دهستان ، سند ، هند ، تبت ، چین ، سغد ، سر حد توران را برای جنگ به یاری طلبید، کاخش مملو از لشکریان بود و دشت مرو را پر از سپاه و جنگجویان کرده بود

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

بازگشتن زرد از پیش ویس به موبد
زرد با شنیدن سخنان ویس عنان اسب را پیچاند و با شتاب به راه افتاد و چون باد از مقابل دیدگان حضار ناپدید شد کسی جرٱت تعرض و توهن به او را نداشت ، نه قارن پدر ویس نه ویرو پسر بزرگش توانایی اعتراض به زرد را نداشتند ، بعد از رفتنش رعب و وحشت و غم به دل همه افتاد .
زرد به تاخت رفت تا این که به مرو رسید و نزد شاه رفت شاه که چشم انتظار آمدن زرد بود ناگاه از دور گرد و غبار سواری را دیددر میان گرد و غبار زرد آشکار ش همانند شیری که از بند زنجیر رها شده به سرعت می آمد در حالی که شرمسار ، خسته و خاک آلود بود ، یک راست نزد شاه رفت .
شاهنشاه گفت : ای زرد از ماه آباد چه خبری برایم آورده ای ؟ خبری خوش یا ناخوشایند است؟
زرد همانطور که سوار اسب بود گفت : من همیشه از خوش اقبالی شاه شادم اما این بار مرادم حاصل نشد ، پس از اسب پیاده شد چهره خاک آلودش را به رسم ادب بر خاک گذاشت و به شاه درود فرستاد و گفت : ای شاه پیروز، جاودان و نامور باشی ، ای بزرگ پیروز مهربان ، دولت تو سرافراز باد ، تخت و تاجت پایدار ، نیکبخت باشی . امیدوارم سرزمین ماه آباد نابود و ویران باد ، هیشه دچار سختی ، سیل و طوفان و بیشه گرگان و شیران باشد . آنجا که رفتم بسیار زیبا بود شهر را آذین بسته بودند ، زن مرد در حال شادی می خوردند و می نوشیدند ، شهرو ساز و دهل عروسی ویس و ویرو را برپا کرده بود ، وویس شما را شوهر خود و داماد نمی داند ، اکنون کس دیگری داماد است ، به این خاطر ناراحتم ، قول ازدواج او را به تو دادنداما او را از تو گرفتند ، آن ها از جایگاه والای تو بی خبرند و از روی نادانی تفاوت بزرگ و کوچک را نمی فهمند . همانند نابینا که روشنایی را نمی بیند روز و شبشان با هم فرق نمی کند . آیا با این کار ناشایست و زشت آن ها مجازاتشان نمی کنی ؟ ویرو با نادنی در جشن لقب روحا داده این فریب خورده شیطان خود را شاه می خواند و تو را شاه نمی داند در آن جا هیچکس تو را به حساب نمی آورد و به تو موبد وزیر می گویند ، عده ای تو را موبد دور می گویند بزرگی و شاهی برازنده توست که بر شاهان جهان پیروزی ، اکنون همه آنچه را که دیده و شنیده ام تعریف می کنم

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

سخن پرسیدن ویس از زرد و جواب شنیدن
ویس از زرد پرسید : نامت چیست ؟ از چه نژاد هستی ؟
زرد گفت : من از خویشاوندان پادشاه و از سرداران سپاهش هستم ، من جلودار لشکر اویم، شاهنشاه کار های مهمش را به من می سپارد و در کار های مهمش با من مشورت می کند ، راز های مهمش را به من می گوید ، همیشه شاد و پیروزم ، دارای اسبی سیاه و نامم زرد است .
ویس با خنده به او گفت : ای زرد آن کس که تو را ایجا فرستاده امیدوارم افسرده و زرد باشد . آیا شما با این دانش و فضل و صفات نیکو باید تحت فرمان چنین انسان بدنام ، منفور و بی آبرو باشید ؟ او کسی است که زن شوهردار را می طلبد ، شوهری پاک و زنی بی گناه را می آزارد !! آیا این همه هیاهو را در این جشن عروسی نمی بینی که صدای آواز و دهلش به آسمان می رسد ، این زیبارویان با لباس های زیبا و گوهر نشان را نمی بینی ؟ بزرگان و نامداران ، جنگجویان و دلاوران سرزمین های مختلف را نمی بینی ؟ بوی خوش عود و اسپرغم به بینی تو نمی رسد ؟ همه شاد باش می گویند . همه می گویند این خانه پر از شادی و مال و نیکی باشد . پسران عمه، عمو ، دایی ، عروسان ،دامادان ، دختران را نمی بینی ؟
حالا که این جشن و سرور عروسی را دیدی و تبریک و شاد باش ها را شنیدی با اسب سیاهت با شتاب بازگرد و دیگر به اینجا با دستور بردن من نیا ، با این نامه ما نمی ترسیم . بی درنگ بازگرد چون ویرو نیز تا ساعتی دیگر از شکار باز خواهد گشت و از سخن گفتن من با تو ناراحت می شود و کینه تو را به دل خواهد گرفت . از قول من به موبد بگو : تو خرد نداری ، نادانی تو مدت هاست که به ما ثابت شده ، مغزت به خاطر پیری زیاد از کار افتاده است ، تو باید در انتظار مرگ باشی ، تو همسری جوان نیافتی اما به زودی مرگ را به دست خواهی آورد ، همسر من برادرم ویرو است و مادرم شهرو است، من دل خوش به حمایت و دوستی آن ها هستم و یادی از مرو و موبد نمی کنم ، تا وقتی ویرو جوان و بلند بالا در شبستان من است هیچگاه به مرو نمی آیم ، چرا به پیرمردی فرتوت دل ببندم ، کسی دوست دارد از خانه اش دور باشد که از خانه اش بیزار باشد ، من در کنار مادر و برادرم شادمان هستم ،و نزد موبد پیر نمی آیم و بلند و آشکار می گویم که این جوان را به آن پیرمرد ترجیح می دهم

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

آمدن زرد پیش شهرو به رسولی
اگر با کسی بخت و اقبال همراه نباشد از آغاز کارهایش معلوم است ، اگر بخواهد باران نبارد از اول صبح معلوم است ،سالی که خشکسالی است از ابتدای سال و بهار معلوم است ، درختی که در بزرگسالی کج می شود از ابتدا کج رویش نموده و درختی در تابستان بر بار و میوه است در بهار از شکوفه های بسیارش معلوم است ، تیری که بخواهد کج حرکت کند از آهنگ اولیه که از کمان می پرد معلوم است . همین اتفاق در روز اول عروسی ویس رخ داد ه، هنگامی جشن عروسی ناگهان ابری سیاه روز را چون شب تیره کرد در همین حین اسبی سیاه سیاه با سواری سیاهپوش از راه رسید ، او فرستاده شپادشاه زرد بود ، از خستگی راه چشمانش خونین و پیشانیش پر از چین و چروک بود . ظاهرش مانند شکارچی بود که به دنبال شکار به شکارگاه آمده است . نامه ی پادشاه موبد که بر حریری معطر به بوی مشک و عنبر بود در دست داشت ، نامه ای که پر از سخنان دلنشین و شیرین بود .
زرد از روی اسب پیاده نشد و وارد کاخ شد نزد شهرو رفت و تعظیم کرد پوزش خواست که چنین شتابان با اسب خدمت او رسیده است و علت آن را فرمان پادشاه عنوان کرد و گفت : پادشاه گفته است بدون درنگ و با شتاب و بدون استراحت برو و برگرد ، حتی غذایت روی اسب بخور ، در راه حق نداری بخوابی یا استراحت کنی ، بر پشت اسب بخواب دیدارت با شهرو نیز بروی اسب باشد نامه را به او برسان و پاسخ را از او بگیر و سریع به مرو بازگرد.
زرد نامه را به شهرو داد و گفت : داماد نیکبخت تو پادشاه موبد درود فراوان فرستاده و قول و قرار ها را به یادش آورد .
شهرو نامه را باز کرد و خواند در نامه راجع به سوگند و پیمانی که بسته بود نوشته شده بود . ابتدا نامه با یاد خدا شروع شده بود و خداوند را ستوده بود که دنیا و آخرت را آفریده است .خداوند کج رفتار نیست و کج رفتاری از کسی را نمی پسندد . در دنیا هیچ چیز برتر از راستکرداری و درستی نیست و من هم از تو می خواهم راستی پیشه کنی ، یادت می آیسد که ما در گذشته چه پیمانی بستیم ، با هم چه سوگندی خوردیم ، سوگند خود را فراموش مکن و به گفته ات وفادار باش ، با من پیمان بستی که تا سی سال دیگر اگردختر به دنیا آوری ی او را به ازدواج من در می آوری ! اکنون به برکت و اقبال من دختری در پیری زاییده ای، من برای به دنیا آمدن او شادی بسیار کردم و به فقرا بخشش بسیار کردم تا خداوند مرا کامروا کند و به این پیوند برسم ، اکنون که خداوند این زیباروی را به من بخشیده ، خشنود نیستم او در ماه آباد که پر از پیران و جوانان زن باره است بماند زیرا آن ها زنان را می فریبند . دوست ندارم آن ها ویس را ببینند و اخلاق و خصلت ان ها در ویس اثر بگذارد زنان نازک دل و سست عقیده اند و زود تحت تاثیر قرار می گیرند و سخن مردان آن جا را باور می کنند و با کمی خوش زبانی مردان به آن ها تن می دهند ، زنان حتی اگر زیرک و با هوش باشند در برابر مردان خوش زبان آن جا کم می آورند ، زنان در برابر آن که به ها بگویی ، تو زیبا و خوش اخلاقی ، من از عشق تو دیوانه و بی قرارم، اگر به وصالت نرسم جان می دهم ، شب و روز به یاد تو گریه می کنم و مانند دیوانگان آواره کوه و بیابانم ، اگر به من توجه نکنی از دوریت می میرم و در آخرت باید پاسخگو باشی ، با من بی مهری مکن ، من هم مانند تو انسان هستم ، هر زنی چه زاهد و پارسا چه پادشاه با این شیرین زبانی و سخنان من رام می شد و از بدنامی نجات می یافت .
ویس را دختری پاک می دانم ولی می ترسم او را از دست بدهم ، او را به مرو بفرست ، او نزد من از هر گوهری برتر است ، با او روز و شب با احترام رفتار می کنم ، گنج هایم را به او می سپارم و عاشقانه هر چه او بگوید انجام می دهم من تو را شاد خواهم کرد ، آن قدر زر و گوهر برایت می فرستم کهکشورت را پر از زر و گوهر کنی ، ویرو را نیز همچون فرزندم می دانم و از نژادم به او دختری خواهم داد، خاندان شما را در تاریخ شهره خواهم کرد تا نامتان جاودانه شود .
شهرو با خواندن نامه از کرده ی خود بسیار شرمسار و پشیمان شد ، سرش را پایین انداخت که سوگندش را شکسته است . همچنین بسیار ترسیده و غمگین و ساکت و دل شکسته ایستاده بود .
ویس از دور ترس و شرم مادرش را دید با صدای بلند به مادرش گفت :از چه چیز رنگ رویت پریده ، چه شده که ترسیدی ؟ مگر عقل نداشتی که دخترت را قبل از به دنیا آمدن بخشیدی ؟ با این بی خردی تو شایسته است که همه به تو بخندند

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به طلب ویس
ویس بلند بالا و خوش پیکرو دارای گیسوانی چون کمند شد که دل هر کسی را می ربود دایه نامه ای به شهرو نوشت و گفت تو چه مادری هستی که علاقه ای به فرزندت نداری!نه به دایه ها توجهی داری ! نه نیاز های فرزندت برآورده می کنی ! نه یک روز به ملاقاتش می آیی ! از روزی که این دختر را زاییده ای و به من سپردی پشیزی به من نداده ای ! اکنون این دختر در ناز و نعمت بزرگ شده ، می ترسم شریک و همسری برای خود انتخاب کند ، من او را شایسته ، با لباس های نیکو، زیور های زیبا درخور شاهزادگان پرورش داده ام. اکنون او چیز های ما را نمی پسندد و چیز های گرانبهای دیگری را می خواهد که برآوردنش برای من مقدور نیست ، شب و روز از من لباس های زیبا و گرانبها می خواهد ، هشتاد خدمتکار در خدمت اویند ، هنگام غذا خوردن کاسه زرین و خوراک های ویژه می خواهد پنجاه کنیز هر لحظه همراه او هستند . من دیگر توان برآورده سازی خواسته های او را ندارم من چیزی ندارم که برای درخواست های او بدهم ، از تو می خواهم که پس از خواندن نامه فکری برای او بکنی ، زیرا توان صد ها نفر مانند من به اندازه تو نخواهد شد .
شهرو نامه را دریافت کرد و فهمید دخترش دخترش به نیکویی بزرگ شده است ، سپس پیکی را با تاج و زر ، گوهر و دینار بسیاربه همراه کجاوه زرین شاهانه با خادمان بسیار به سوی دایه ها فرستاد تا آن ها ویس را از خوزان به همدان بیاورند .
مادر وقتی ویس زیبا را دید ،چنان بلند بالا و بزرگ شده بود او نشناخت ، از شادمانی زر و گوهر بسیار بر سرش ریخت ، او را کنار تخت شاهانه خود نشاند سپس چهره و مو های ویس را آراست و لباس زربافت به تن او کرد ، او را خوشبو کرد ، چنان زیبایش کرد انگار حوری از بهشت در آن مجلس نشسته است .
دادن شهرو ویس را به ویرو ، مراد نیافتن آن دو
)در آن زماندر خاندان پادشاهی برای اصیل و پاک ماندن خون پادشاهی ، نوعی ازدواج با محارم ، خواهر با برادر ، پدر با دختر ، مادر باپسر به نام خویدوده وجود داشته است که ازدواج ویرو با خواهرش نیز از این گونه است (
وقتی مادر دختر را برازنده ازدواج دید به ویس گفت : پدرت پادشاه است و مادرت شهبانو ، در کشور شوهری مناسب و شایسته تو نمی بینم و نمی توانم تو را به ازدواج کسی که هم سطح تو نیست درآورم ، در ایران تنها برادرت شایسته همسری توست . همسر او شو و به خاندان پادشاهی افرادی را بیفزا و مرا با این پیوند شاد کن ، زن ویرو باید خواهر شایسته اش باشد زیرا تو عروس خوبی برای من هستی ، او نیز مرد خوبی است ، برای من بهتر از این نیست که گوهر با ارزش خود را به دست انسان ارزشمندی بسپارم .
ویس از روی شرم چیزی نگفت اما مهر برادرش را دل داشت اما رنگ رخسارش از خجالت دگرگون شد و مادر با تجربه و جهاندیده از حالت ویس و سکوتش فهمید که ویس به ویرو علاقه و مهری خاص دارد و به این پیوند رضایت دارد . سپس اخترشناسان را فراخواند تا بادیدن اسطرلاب و زیج و ستارگان و گردش آن ها سود و زیان این پیوند را برایش بگویند.
آن ها ستارگان را رصد کردند و گفتند : آذر ماه روز دی برای انجام این پیوند مناسب است . روز دی از آذر ماه شش ماه گذشته بودکه شهرو در حالی که دست ویس و ویرو را گرفته بود به ایوان کاخ رفت . ابتدا یزدان را ستایش و سپاس گفت ، دیوان را نفرین نمود و نیایش بسیار کرد سپس به آن دو گفت امیدوارم شما در ناز و شادکامی بسر برید احتیاج به مهر موبد برای تایید این پیوند نیست ، شاهد شما خداوند ، سروش ، ماه ، خورشید و ستارگان هستند . سپس دست آن دو را به دست هم داد و آرزوی شادی و نیکی جاوید در کنار هم کرد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

گفتار اندر زادن ویس از مادر
از آنجا که چرخ روزگار گردش بسیار دارد و رخداد های مختلف و غیرقابل تصور بسیار رخ می دهد ، گاهی مشکلاتی پیش می آید که عقل قادر به حل کردن آن نیست . بنگر که روزگار اکنون چه پیش می آورد و پادشاهی را چگونه گرفتار مشکلات می کند ، با برانگیختن هوی و هوس در دل او دختری زاده نشده را خواستگاری کند . بلایی بر ر دحتر زاده نشده نازل شد که هیچ خردمندی قادر به برطرف کردن آن نیست بر سر موجودی که هنوز وجود ندارد پیمان بستند و سوگند خوردند ، روزگار سرانجام کار خود را کرد و شگفتی بر وقایع شگفت پیشین خود افزود .
سال ها گذشت و این وقایع فراموش شد ، ناگهان شهرو در پیری باردار شد و پس از نه ماه دختری زیبارویکه همه را مبهوت کرده بود ، به دنیا آمد . نامش را ویس گذاشتند. شهرو به محض تولد کودک را به دایه ها سپرد . دایه ها ویس را به سرزمین خود خوزان بردند و او را با ناز و نعمت بزرگ کرند . او را در بستر های زیبای معطر به بو های خوش و لباس فاخر نرم و لطیف پروردند .وغذا های لذیذ و مقوی و پاک به او دادند ، چهره اش لاله گون و زیبا ، اندامش نرم و سفید ، لبش چو یاقوت و شیری، ده انگشتش مزین به انگشتر های زیبا ، چنان زیبا شد که همه مبهوت و خیره زیبایی و بودند .
پروردن ویس و رامین به خوزان نزد دایگان
دایه ها با دل و جان در خدمت ویس بودند . رامین هم در خوزان به دایه ها سپرده شده بود، او در کنار ویس با هم بزرگ شدند و هم بازی بودند .
ده سال گذشت و رامین را به خراسان بردند ، چه کسی می دانست که قضا و قدر با آن دو چه خواهد کرد ؟ آن چه روزگار پیش از زاده شدن ویس برایش مقدر کرده بود قابل تغییر نبود . اگر کسی این داستان را بخواند می فهمد این مشکلات و حوادث تقصیر آن دو نبود ، سرنوشت آن ها قضای آسمانی و حکم خداوند است که قابل تغیر نیست

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
روزی شاهنشاه موبد ، شهروی سیمین تن خندان زیباروی را دید ، او را فراخواند و در جایگاهی ویژه نشاند و دسته گلی به او تقدیم کرد . شاه با رویی گشاده و مهربان به او گفت : من پیوند با تو را بسیار نیکو می دانم ، تو را از جانم بیشتر دوست دارم ش، شاهیم را به تو می دهم و به فرمانت گوش می دهم . اکنون همه چیز در فرمان من است ، تو را از همه برتر دیدم و برگزیدم ، دوست دارم در کنار تو شادکام باشم ، جان و مال و دلم را به تو می بخشم ، جانم به قربانت تو هرچه بگویی انجام می دهم . اگر تو همسرم شوی ، شب تاریک من روز و هر روز من نوروز می شود.
شهرو با شنیدن سخنان شاه با ناز و احترام گفت : ای جهاندار قدرتمند ، چرا افسوس نداشتن مرا می خوری ؟ من نه همسر می خواهم و نه شایسته ازدواجم ، من چند فرزند بزرگ دارم که هریک پهلوان و دلاورند !! بزرگترین آن ها ویرو پهلوان سالاری نیرومند است . تودوران جوانی مرا ندیده ای که ازیبایی و ناز چو سرو بودم ، هنگامی که باد دو گیسوی معطر مرا به اطراف می پراکند بوی خوش بهار را به یاد می آورد و هوش از سر هر بیننده ای می ربود ، بوی خوش بدنم مردم را در کوی و برزن از خود بی خود می کرد و همه مفتون زیبایی چهره ام می شدند . اکنون سالخرده شده ام و زیبایی ندرم رنگ چهره ام زرد و قامتم خمیده شده است ، اگر پیر ادعایی جوانی و عاشقی کند موجب رسوایی او می شود . تا کار زشتی نزد تو انجام دهم از چشم تو می افتم .
شاه موبد منیکان گفت : ای ماه رو ،همیشه شاد باشی ، درود بر مادرت که پری رویی بلند بالا چون تو را زایید .درود بر سرزمینی که تو آن جا زاده شده ای ، مردم آن سرزمین همیشه شاد باشند ، اکنون در هنگام پیری اینگونه جذاب و زیبایی در روز های جوانی چه بوده ای !! با این سن و سال شایسته هزاران تحسین و تعریف هستی در جوانی چه بوده ای ؟ !! اگر همسرم نشوی و موجبات شادکامی مرا فراهم نکنی لااقل از نژاد خود برایم دختری بیاور تا شادی و خوشی را به زندگی من بیاورد .بی شک دختر تو دلبری زیبا و جذاب است .
شهرو گفت :شهریارا دامادی تو برای خانواده ما موجب افتخار است ، اگر دختری داشتم به تو می دادم ، قسم به جان خودت که دختری ندارم اگر در آینده دختری زاییدم تو داماد من خواهی بود .
شوهر شهرو مردی پیر و فرتوت به نام قارن ، پادشاه یکی از ایالات بود . یکی از دلایل خمیدگی امت شهرو شوهر پیرش بود . هنگامی که شهرو سوگند یاد کرد دخترش را به ازدواج پادشاه در می آورد ، این پیمان را بر کاغذی نوشتند ، تا اگر شهرو دختری زایید او را به پادشاه بدهند و به این ترتیب عروس زاده نشده را به شاه دادند

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

آغاز داستان ویس و رامین
در میان افسانه ها نوشته ای را یافتم که توسط راویان بین مردم نقل می شد ، داستان از این قرار بود : در روزگاری پادشاهی خوشبخت و پیروزی زندگی می کرد . که شاهان ممالک دیگر تحت فرمان او بودند . او ثروتمند تر از قارون ، قدرتمندتر از خسرو پرویز بود ، بسیار شجاع و بخشنده بود ، در جشن و شادی ها بخشش می کرد .سر های بسیاری از دشمنان را در جنگ ها بریده بود چون ستاره کیوان در فلک هفتم یاور او بود صاحب بخت و اقبال بود ، هرمز در فلک هشتم ، ستاره بهرام در فلک پنجم ، ستاره مهر در فلک چهارم ، ستاره ناهید و ستاره تیر همگی یاور او بودند و بخت و اقبال همیشه همراه او بود و پادشاهی جهان می کرد . نام این پادشاه " موبد" بود ، او هم رهبر دینی مردم موبد هم بزرگ خردمندان بود همیشه در کار هایش موفق و در شادی و سرور بود ، به حق شایسته تاج و دربار شاهی بود ، همه ساله در بهار و نوروز جشن بر پا می کرد و شاهان و سالاران و سپهداران از آذربایجان ، ری ، گرگان ، خراسان کهستان ، شیراز ، اصفهان ، دهستان به خدمتش می آمدند . پهلوانانی مانند بهرام ، رهام اردبیلی ، گشسب دیلمی ، شاپور گیلی ، کشمیر یل ، آذین ، ویرو ، رامین ، زرد ، ویس گرد او آمدند . شاه در میان بزرگان می نشست ، در بالا زیبارویان دربار می ایستادند
، همانطور که همه دلیران و زیبارویان در انتظار دیدار شاه بودند نوازندگان می نواختند ، بلبلان بر درختان ٱواز شادی سر داده بودند ، همه حاضرین مست و سرخوش و سرخ گون از شراب بودند ، هیچ جایی چنین جشن و سروریرا نمی توان یافت ، مردم با تاج گلی بر سر جام شراب می نوشیدند ، برخی سوار بر اسب شادمانی می کردند ، برخی سماع )رقص درویشان( و برخی می رقصیدند ، گروهی به کنار رودخانه و بوستان رفته ، گل می چیدند و شادی می کردند.
شاهنشاه نیز سوار فیلی ٱراسته شده در میان مردم خوشحال و شادمان بود .عده ای جلو فیل ها می دویدند ، پشت سر آن ها کجاوه ها حرکت می کردند بر پشت اسبان گوهر و زر و دینار بود که همه آن ها را بر سر مردم می پاشیدند ، سلطان تا یک هفته در جشن و شادی و سرور بود .
اگر می توانی تو نیز این رفتار را انجام بده تا تو را جوانمردی بخشنده بشناسند .
نظاره کردن ماهرویان در بزم شاه موبد
شهرو زیبارویی از مهاباد ، آزاد از آذربایجان ، آبنوش از گرگان ، دلبر از دهستان ، دینار گیس و زرین گیس از ری ، شیرین و فرنگیس از بوم کوه ، آب ناز و آب ناهید از اصفهان ، دختران دبیران گلاب و یاسمن و گلبوی و مینوی ، دختر کنارنگ ناز و آذرگون و گلگون از ساوه، سهی نام و سهی بالا و شکر لب همسران شاه از سرزمین هماور و پرستاران زیبای آن ها و هزاران نفر دیگر در جشن حضور داشتند . زیبارویانی سیمین تن ، خوشبو ، کمر باریک ، تاج بر سر ، دلبران دلنواز با چشمانی چون آهو در جشن فراوان بود ، سرآمد آن ها شهبانو همچون سرو بلند بالا با چشمانی زیبا و لبی چون یاقوت ، شیرین سخن با دو گیسوی خوشبو تا کمر که با وزش باد در هوا تاب می خورد و عطرش همه جا را خوشبو کرده بود چون گوهری در میان زیبارویان می درخشید

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گوینده ی کتاب
با صدای دهل لشکر به حرکت در آمد سلطان بزرگ و سپاهیانش خیمه ها را جمع کردند و با خدم و حشم به راه افتادند ، سلطان در کهستان و همدان نیز توقف داشت ، چون در اصفهان کاری داشتم من همراه سلطان نبودم . مدتی را در اصفهان نزد خواجه ابوالفتح ماندم ، خواجه به من گفت زمستان را در اصفهان بمانم و پس از بهتر شدن هوا ساز برگ سفری شایسته فراهم می آورد و مرا به شهرم خواهد فرستاد .
به خواجه گفتم : ای بزرگمرد مهمان نواز ، کوچک نواز ، یاور رنجدیدگان ، من کوچک توام
ای بزرگوار اقامت در دربار تو موجب افتخار من است . در کنار تو افراد شایسته تر از من بسیار است ، اقامت در درگاه تو مایه عزت و ارتقا جایگاه من است ، من تا نوروز اینجا می مانم و از گفتار دلنشین تو لذت می برم اقبال با من است و آرزوی قلبی من دیدار تو است .
پس از گذشت حدود یک ماه خواجه به من گفت : نظرت در مورد سرودن داستان ویس و رامین ، منظومه زیبایی که مردم ما دوستش دارند ، چیست ؟من گفتم :داستانی بسیار زیبا است که من از آن بهتر تا کنون نشنیده ام ، آن را شش مرد دانا گردآورده و به زبان پهلوی است ، هر کسی این زبان را نمی داند اما معانی و مفاهیم بسیار در آن گنجانده شده و مانند ادبیات امروز دارای اوزان و قوافقی متنوع ، زیبا و پیشرفته نیست ، شعر افسانه سرایی و داستان با وزن و قافیه زیباست و با معانی زیبا دلپذیرتر می شود ، معانی مانند مروارید روی انگشتر طلاست ، بزرگان و هوشیاران معانی را در می یابند ، شعر و سخن زیبا برای هرکسی خواندنی و دلپذیر است . داستان ویس و رامین نیز باید با معانی و آرایه های ادبی آراسته شود . خواجه پس از شنیدن سخنان من با احترام گفت : تو این داستان را با آرایه های ادبی بیارای . من گفتم : این داستان را از الفاظ بی معنی پاک می کنم .
تصمیم گرفتم به فرمان او عمل کنم ، اگرچه به مقامی نمی رسم ولی خشنودی او از هر چیزی برای من برتر است . شاید هم به بزرگی برسم و نام آور شوم ، این کار مرا از خشم او می رهاند و در جمع دوستدارانش قرار می گیرم امیدوارم این بزرگمرد جاویدان باشد و در میان بزرگان کشور چون خورشید بدرخشد . شادی و پاکی و نیکی و جوانمردی همنشین او باد ، همه بدنبال فراهم نمودن خواست ها و خشنودی او هستند . من هم به این منظور به کار سرودن ویس و رامین می پردازم.

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

گفتار اندر گرفتن سلطان ، شهر اصفهان را
وقتی سلطان به اصفهان رفت دشمن شهر سر سبزاصفهان را ویران کرده بود . اگر پادشاه دادگر ما نبود اکنون حتی یک خشت از خانه های اصفهان باقی نمانده بود و کشاورزی نابود شده بود . شاه برای همه کار بوجود آورد به آن ها بخشش کرد ، همانند پادشاهان پیشین مخالفان را نکشت و پس از پیروزی کار ها ی زشت نکرد همانطور که قرآن گفته کاری را که سلیمان نسبت به بلقیس و لشکرش کرد نمود ، به بزرگان قوم وبه هیچیک از مردم در هر جایگاهی بی احترامی نکردو به آن ها بخشش نمود ، والیان و سپاهیان را ارج نهاد و از چایگاهشان عزل نکرد . به کسی زیان نرساند و کسی از او آزرده نشد ، رعایا را ارج نهاد . بداندیشان را از مصادر امور برداشت .
پس از بهبود امور و اوضاع شهر و فرو نشاندن آشوب برای اینک حضور سپاهیانش مشکلی برای شهر بوجود نیاورد دستور حرکت از اصفهان را صادر نمود و پادشاه نامدار ، سرور دلاوران ابوالفتح مظفر فرزند گرام خود را فرمانروای اصفهان کرد . او مورد پسند شاه ، با تجربه ، وفادار ، در کار ها استوار و بی آزار بود سلطان هنگام حرکت ولیعهد را احضار کرد و مهربانانه به او گفت : گرچه می دانم تو هوشیار و وفادار به من هستی ولی وظیفه دارم نصایحی به سود توست به تو بکنم آن را با دل و جان بپذیر
نخست این که از فرامین خدا سرپیچی مکن . به خدا توکل کن و از او خیر و خوبی و یاری بخواه ، فرمانبردار و فرمانگزار خدا باش . من و همه مردم بنگان خداییم پیرو حق و حقیقت باش به راستی داوری کن ستمگران دشمن خداوند هستند، با دشمنان خدا جنگ کن ، به دوستانت بخشش کن ،، وقتی خودت تحمل ستم را نداری نباید در حق کسی ستم کنی ، ما نیازی به اموال .مردم نداریم افتخار ما دادگری و دینداری است . ، اصفهان را آباد و مردم این سرزمین رابا کار های خوب شاد کن و امنیت را برقرار کن چنانچه یک زن بتواند ظرفی از طلا بر سر بگذارد و در امنیت در میان شهر و اطرافش بگردد و کسی جرٱت تعرض به او را نداشته باشد ، تو را پیش از این در جایگاه های مختلف بسیار آزموده ام و از تو خشنودم ، امیدوارمکار های تو پس از اینبر این خشنودی بیفزاید .می دانم سخنان و نظرات مرا بهتر می دانی پس سخن را کوتاه می کنم . می دانی که من دل به دنیا نبسته ام و بزرگی من به این دلیل است . به دنبال سرنوشت خوب در آخرت هستم، تو نیز نام مرا با کار های نیکویت سرافراز کن چون در این جایگاه از خداوند می ترسم ، از تو در مورد چگونگی انجام کار ها خواهم پرسید اگر مطابق میل من باشد از تو حمایت می کنم اکنون بخت با تو یار است و من گره از مشکلات تو خواهم گشود . هر آن چه لازم بود را به تو گفتم اکنون می روم و تو را به خدوند می سپارم سپس خزینه ها و اموال را به بهترین وجه او سپرد اسبی بادپا، خوش نژاد ، تازی با زین ، قبای رومی، دستاری زرباف به او بخشید و با تشریفات او را به مقامش منصوب نمودبرای ارج نهادن بیشتر به او ورود او را با طبل زدن و پرچم و مراسم اعطا خلعت همراه نمود تا مردم اصفهان از فرمانروایی و حضور او شاد باشند .
گفتار اندر ستایش عمید ابوالفتح مظفر
ای اصفهان بیش از این چه می خواهی این شاهنشاه فرمانروای توست اکون بغداد به تو حسادت خواهد کرد که شاهنشاه ابوالفتح مظفر به دستور سلطان فرمانروای تو شده است ، او دارای نژادی اصیل ، ثروتی فراوان ه، همتی بلند ، برگزیده خاص و عام و صاحب بخت و اقبال بلند است ، همانند نامش برای سرزمیینش . فتح و پیروزی می آورد اگرچه جوان است اما چون پیران اندیشمند، پخته و با تجربه است هر انسان خردمندی با دیدن او این امر را تایید می کند ، دادگر است گویی خداوند این نیکویی را به او وحی کرده است پادشاه ،باید اینگونه باشد منصوبین او از ترس او ستمگری نکنند او سرآمد دادگران ، برآورنده آرزو ها ، گیرنده حق ستمدیدگان است ، ستایش و دعا ی من برای او از اقبال بلند اوست ، جبرییل به دعای من آمین می گوید . او به ظاهر مانند ما انسان است اما در عمل رفتارش چون فرشتگان است ، اصفهان افتخار ایران است و او افتخار جهان است ، نیشابوریان از این که او را از دست داده اند می گریند و اصفهان کامیاب به او می نازد، اصفهان با فر و شکوه او بر ایستاد . به این خاطر شگفت نیست که او را می ستایند . اگر این پاکدل دعا کند که برگ خشکی از درخت بیفتد خداوند حاجت او را برآورده می کند . سلطان به خار این ویژگی های او این منصب را به او داده است .اصفهانیان عاشق اویند هر کس برتری های او را می بیند شیفته او می گردد ، او خوشخو و،مردم دار است و با هر طبعی سازگار است همچون بهار موجب خوشی و شادابی است و مانند آفتاب به دل ها و زندگی مردم روشنی می بخشد
بزرگان و همه مردم اصفهان خیر و نیکی او را می خواهند و برایش عمر و حکومت جاودانه می خواهند، او مشکل گشای مسایل سخت است ، او راز نگهدار و فرمانبر سلطان و در پارسایی سرآمد است ، حقوق و درایی کسی را نمی خورد به دنبال لذت جویی و تمایلات نیست، فرمانش چون فرمان خدا و دین است، با خردمندان همنشین است و اندرز آن ها را در زندگی به کار می برد ، فریادرس بینوایان است و ستمگران امیدی به حمایتش ندارند ، جایی برتر از او ندیده ام و نه از کسی شنیده ام، پرهیزگار است و از روی خشم کینه ورزی نمی کند ، به دلیل پیروی از دستورات دین و خدا شیطان نمی تواند او را گمراه کند ، شهوت پرست نیست در کار ها مانند خردمندان میانه رو است ، بخشنده است ، همه در سرزمین او اسایش دارند ، بدکرداران و مردم آزاراناز ترس او پنهان شده اند ، برخی از آن ها در زندانند و برخی کشته شده اند ، در شهر و روستا این وضع حاکم است پیش از این همه ی روستا های اصفهان ویران و مردمش آواره و تنگدست بودند ولی پس از شنیدن درباره رفتار سلطان به روستای خود بازگشتند و از بخشش و احسان و تفقد سلطان بهره بردند ، پس از سه ماه چنان وضع مردم تغییر کرد که باور کردنی نیست ، همه جا سرسبز شده و با گذشته فرق کرده ، این اشعار من در ستایش او حاصل مشاهدات من از رفتار و کردار او است .
از روز اآشنایم با او روشنایی بر دل و زندگی من آشکار شد که موجب رونق زندگیم گشته است ، خداوندا جان او را همیشه شادمان و بخت و اقبال را راهنمای او کن و یاورش باش

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

گفتار در ستایش خواجه ابو منصور بن محمد
وقتی خداوند یاور کسی باشد بطور حتم بخت و اقبال با اوستو شادکام و مشهور می شود خداوند به بنده شایسته خود در هر جایی نعمات خود را می دهدهمانطور که به سلطان ما و همه خدمتگزاران وسالاران درگاهش نعماتش را عطا کرده است .
یکی از بندگان نیک خداوندمرد حکیم ، زیرک ، بخشنده ، نیک اندیش ، خوش اخلاق ، سخنور ، ادیب و هنرمندپیروز و نیکبخت ، مورد اعتماد که در کارهایش مورد ستایش سلطان و مردم است، ابو نصر منصور محمد نام دارد . او خداوند نیکی با افکارش آسمانی است ، دوستدار دانش و به دنبال نیکنامی است ، حق مردم را می دهد و آزارش به کسی نمی رسد ، به دلیل فروتنی و بخشندگی دشمنی ندارد، خردمند است و کار ناپسندی نمی کند کلامی نافذ دارد و از حاتم طاعی بخشنده تر و از رستم جوانمرد تر است به زبان های مردمان هفت اقلیم همانند زبان مادریشبه زیبایی و سلیس سخن می گوید با اهل طراز و حجاز چنان سلیس و مسلط صحبت می کند که کسی شک نمی کند که از اهالی آن جا نیست به نثر و نظم همه زبان ها تسلط دارد به شیوایی با فارسی زبانان ، عر ب زبانان و ترک زبانان سخن می گوید ، در سخنوری و هنرمندی تواناست و در نبرد نیز شمشیرش برنده است ، پهلوانان بزرگ بسیاری را شکست داده و کشته است ، امین و مورد عتماد شاه و لشکریانش است ، رفتارش نسبت به کوچکتران و بزرگان با همسران خود مهربان و بسیار پسندیده است
حکیمان و هنرمندان در رشته های مختلف هنری و ادبی در اطراف او گرد آمده اند و از لطف و کرم او بهره مند می شوند ، اگر او نبود کسی به شاعران ارج نمی نهاد ، او حتی شاعرانی را که شعری نیکو نگفته اند مورد لطف قرار می دهد و هدیایی می بخشد تا شاعر شاد شود . سلطان نیز همه امور کشور را به او سپرده است زیرا کشورداری برایش کاری ساده است . ای بزرگمرد تو بخشنده و درای فضیلت هستی ، خدایا به این بزرگ خوش اخلاق جایگاهی والاتر ببخش و او را همیشه خوشبخت و پیروز بدار ، امیدوارم دنیا همیشه به وفق مرادش باشد و خداوند همیشه با او باشد

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

اندرر ستایش محمد مصطفی ص
اکنون پیامبر را می ستایم که ما را به سوی یزدان راهنمایی می کند هنگامی که جهان اکنده از بی دینی ، نادانی و گمراهی شده بود . یکی صلیب در دست داشت ، یکی اتش می پرستید و زند و اوستا می خواند ، یکی بت پرست بود ، دیگری خورشید و ماه را می پرستید و همگی گمراهاه به سوی دوزخ می رفتند ، خداوند با بخشش و مهربانی خود بر مردم محمد مصطفی ص را مبعوث نمود ، به او قران که چراغ راه و سرچشمه تعالیم الهی است و شمشیر را سپرد. خداوند برترین فرزند ادم را راهنمای رهجویان حق و حقیقت کرد . در برابر او همه ی هنرمندان و سخنوران شگفت زده مانده و او را تحسین می کردند .زیرا هیچیک از ان ها در برابر ان چه که او از جانب خدا اورده بود قدرت اظهار وجود نداشتند و به سبب ان به جنگ بدر خیبر در امدند با شمشیر او سران کافران ناکام ناگزیر به اطاعت شدند ، با او بت های مکه را شکستند و از نادانی و گمراهی بیرون امدند باران رحمت الهی بر ان ها بارید شکر به جا اوردند و به اسلام گرویدند .
مبر رسالت خود را به ان ها ابلاغ کرد از مهر خدا به ان ها گفت و ما به خداوند و رسولش ایمان اوردیم و دیگر شریکی برای حق قایل نیستیم در دنیا و اخرت او با ما و یار ماست . اگر از آسمان بر ما شمشیر ببارد جز به دین او دلبسته نیستیم و شکرگزار و فرمانبردار او هستیم، خدایا اگر اشتباه و گناهی کردیم ما را ببخش و مجازات مکن ما لطف و بخشش تو امیدواریم ، خدیا بر ما رحم کن و ما را از درگاهت مران تو صاحب رحمت و احسان بیکرانی و ما امید به بخشش تو داریم .
گفتار در ستایش سلطان ابوطالب طغرل بک
سه کار مهم را واجب است خردمند رعایت کند، این سه امر با هم مرتبط بوده و رعایت ان موجب شادکامی و نیکنامی می گردد با اطاعت آن ها دنیا و آخرت را به دست می آوری و زندگانی خوب در این دنیا و سرنوشت خوبی در آخرت خواهی داشت .
نخست اطاعت از خداوند جهان ، دوم اطاعت از فرمان پیامبر محمد ص، سوم اطاعت از فرمان پادشاه ابوطالب طغرل بک ، که هر کس به کرم او رسیده امین و فرمانبردار اوست او مورد توجه و یاری خداوند و پیروز است ، هند و خاور ، روم و بربر زیر سیطره او هستند . او فرمانروایی جهننگیر و بزرگ است ، به جای آن که داستان حکومت داری و قدرت ساسانیان را بخوانی بیا و داستان حکومت داری سامانیان را بخوان ، با خواندن اخبار کشورگشایی سلطان طغرل بک فتوحات ساسانیان برایت ناچیز به حساب ؟می آید ، پیروز های شگفت او بر قدرتمندان سرزمین ماورالنهر و خراسان ، شکست شاهان بسیار به دست او و دلاوری هایش مانند کیخسرو است .یاورش خداست او همچون کیخسرو از بیابان خوارزم و خراسان به راحتی عبور می کند ، خار و خاشاک کوه قارن برایش چون گلشن و بوستان است ، مانند شاهان دیگر به دنبال عیش نوش نیست ، به دنبال نام ٱوری با افتخار است ، سلطان مسعود و سلطان محمود خوارزمی خجالت می کشند تا از دلاوری هایشان هنگام عبور از رود جیحون بگویند، هیچ پادشاهی توان مقابله با او را ندارند ، هر کس باو جنگید کشورش را مغلوبانه به او داد از پدرش عذرخواهی می کند که شاهان بیشتری از او شکست داده است . آیا غیر از او پادشاهی سراغ دارید که با پادشاهان خوارزم برابری کند؟ با صد هزار سوار ترک همراهش با شکوه تر از رستم است .لشکریان دشمن از مقایل او با خواری و ضعف می گریزند
این سرنوش دشمنان سلطان ماست این سزای کوچکترانی است که با بزرگ خود می جنگند ، او ستمگر و سنگدل نیست ، این دشمنان او هستند که موجب نمود شجاعت و هنرهایش می گردند . تا تاریکی نباشد ارزش روشنایی خورشید معلوم نمی شود او پس از به دست آوردن خوارزم و خراسان به طبرستان و گرگان بازگشت دریا و کوه های صعب العبور در برابر او ناچیز و کوچکند ، جنگجویان غارتگر و دلیر گیل و دیلمکه بر دریا و بیشه ها سلطه دارند وقتی پرچم سپاهش را از دور می بینند از ترس می گریزند ، این اقوام را سلطان در گذشته شکست داده و خونشان ریخته ، آن ها به ناچار اکنون روی درختان زندگی می کنند ، پس از شکست ان ها سپس به ری رفت، آنگاه ، سپهداران خود را به نقاط مختلف فرستاد یکی را به مکران و گرگان یکی را به موصل و خوزان یکی را به اران و ارمن فرستاد تا آن نقاط را فتح کنند . همگی روزگار دشمنانش را سیاه کرده و پیروز شدند
از جانب ارسلان خان فرستاده ای با هدایا و خراج بسیار آمد و درخواست کرد که به سرزمین تاتار حمله نکند
جهان سالار وقتی خردمندی و دانش سلطان را دید در اطاعت او درآمد
قیصر روم فرستاده ای با هدایای بسیار و خراج ده سال روم به همراه اسیران جنگ های گذشته روم با ایران را برای سلطان فرستاد وفرمانبرداری خود را اعلام نمود .
شاه شام فرستاده ای با هدایای بسیار که در میان آن یک گوهر یاقوت رمانی گرانبهای شاهوار گرد و بزرگ و درخشنده به وزن ۳۶ مثقال که بهای یک سال خراج شام بودنزد سلطان فرستاد و اعلام فرمانبرداری کرد . خلیفه نیز منشور و لوای پادشاهی را برای او فرستاد او لوای شاهی را در اصفهان پوشید .
شاهان چین ، مصر ، بربر فرمانبردار او شدند و از دجله تا جیحون بندگان او بودند.
در درگاه او خدمتکاران بسیار و با هزاران زیباروی به سر می بردند ، گاهی به خراسان گاهی به گرگان گاهی به اصفهان می رفت و در آن جا برایش از اطراف و اکناف هدایای بسیار می آوردند . وقتی اصفهان بودیم تا هفت ماه از طبل و شیپور مژدگانی بگیران نتوانستم بخوابم . ماهی نیست که از سرزمین های مختلف هدیه ای برایش نیاورند.
با سخاوت و جوانمردی به کوچکتران و بزرگان بخشش می کند مردم دار است ، تنها از خدا می ترسد شاهان کظور ها با نزدیک شدن و همنشینی با او اعتبار کسب می کنند ، هر شاهی که مورد لطف او قرار گیرد به خود می بالد ، کوچکان درگاهش همه شاه و قیصر هستند ،آیا تا کنون کسی به شکوهمندی او دیده ای؟ آیا پادشاهی می شناسی که از مصر و شام و موصل تا چین تحت فررمانش باشد ؟ آیا پادشاهی می شناسی که از درد و رنج نترسد ؟ شایسته است که او تا ابد زنده بماند و دست تقدیر به او آسیبی نرساند . بخت و اقبال همراه او باد امیدوارم همیشه سرانجام خوبی داشته و تندرست و شادمان باشد. امیدوارم در نبرد و جنگ همیشه پیروز و شادکام باشد. خداوند یار و یاورش باشد

بازنویسی داستان  ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی از نطم به نثر

زنان : شهرو ، ماهدخت از ماه آباد ، سرو آزاد از آذربایجان ، ٱبنوش از گرگان ، نازدلبر از دهستان ، دینار گیس از ری ، زرین گیس دختر خاقان ، شیرین و پری ویس از بوم کوه کهستان، ابنار و ناهید دخت دبیران ، گلاب و یاسمن دخت وزیران از اصفهان ، دخت کنارنگ از ساوه ، سهی زن شاه ، ناز ، اذرگون ، گل گون محل جغرافیایی وقوع داستان ایران شمالی از خراسان شرقی تا ماد به عبارتی از مرو تا همدان ، اشاراتی به شیراز و کرمان و استخر نیز شده است . نخجیرگاه شاه خزر است ، از ساری و ٱمل و جنوب زاول هم نام برده شده است از سرزمین طبرستان ، گرگان ، کهستان ، خوارزم ، خراسان ، دهستان ، سند ، هند ، تبت ، چین ، سغد ، مرز توران ، ماچین یا مهاچینا به معنی چین بزرگ نیز در داستان نام برده شده است . فرق شاهنامه با ویس و رامین شاهنامه ما رابا وضع خارجی زندگانی مردم ان دوران اشنا می کند اما در ویس و رامین زندگی داخلی یک کاخ که نقش عمده قهرمانان داستان را زنان بازی می کنند اشنا می شویم . این داستان ایران در دوران ساسانی را مجسم می کند و رامین نمونه ای از نجیب زادگان و اشراف ایرانی است که در شکار کردن بزم و شراب نوشیدن ، عشق سرامد است . ازدواج با محارم یا ازدواج خویدوده که بخشی از عقاید زردشتی است یا تاثیر چشم زخم و فراهم کردن طلسم و تاثیر ستارگان در سرنوشت اشخاص داستان به فراوانی در داستان دیده می شود . با وجود روح ایرانی داستان امکان این که داستان از هند به ایران راه یافته باشد وجود دارد هم اکنون داستان ویس و رامین در هندوستان جایگاه ویژه ای دارد . شروع کتاب ستایش یزدان سپاس و ستایش ایزد یکتا که جهان ما را افرید ، زیبایی عالم به خواست اوست ، خداوند پاک و بی همتا و بی شریک که عظمت او در انددیشه انسان نمی گنجد . قابل دیدن نیست از هر کاستی دور است توصیف کمال و زیبایی و صفات او را نمی توان نمود ، او بی ابتدا و بی انتهاست ، چیزی با او برابر نیست ، برای او اندازه و زمان و مکان نمی توان تعیین کرد ، زمان به خواست او از افرینش اغاز شد ه و از نیستی هستی را پدید اورده است ، خدا نخست عالم روحانی که از مادیات جداست را افرید ، پس از ان به افرینش ملایک و سپس عالم مادی پرداخت . در این مرححله فلک و اجرام سماوی ، اسمان و ستارگان نورانی.و هر یک کار خود را می کنند و در سرنوشت انسان نقش دارند ، ستارگانی که اسمان تاریک را با انها برای ما روشن کردی ، روز و شب و فصل ها را برای مازمینیان بوجود اوردی. ای کردگار قدرتمند بزرگ و بخشنده به سبب قدرت نمایی و بخشش چیزی از تو کاسته نمی شود . لطفت جاودان و بیکران است ، این ٱفرینش اثاری از قدرت و توانایی اوست ، بود و نبود این جهان به خواست اوست ، گرما و سرما و تری و خشکی به فرمان اوست از این ها اب و باد و خاک و اتش را پدید اورد سپس از انها هزاران نوع موجود دیگر را افرید ، اجسام زیادی افرید که دارای نام های گوناگون هستندطلا و گوهر های فراوان را در دل سنگ افرید که از چشم مردم پنهان هستند ، سپس گیاهان و بعد از ان حیوانات را افرید و هنگامی که به ٱفرینش انسان رسید نهایت زیبایی را در خلقت او به کار برد و همه موجودات را مسخر او گردنید افریده ای که ازباد و خاک و اب نیست . موجودی که علرغم نداشتن دانش بر کل جهان افرینش با اندیشه خود هر روز به فاوری نوینی دست می یابد و به دنبال کسب دانش و اموختن ان است تا ان را در کار هایش به کار بندد و به جایگاهی فراتر دست یابد . نفس حیوانی خود دور می شود و به دنبال نشانه های الهی و پاکی و جاودانگی می گردد . اری ، شک و تردید را کنار بگذار ، از توحید و تسبیح حق به سوی یقین و ایمان برو ، خداوند قابل تشبیه به چیزی نیست

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

موضوع داستان ویس و رامین : ویس دختر شهرو و رامین برادر موبد شاه سخت عاشق یکدیگر می شوند اما در راه کامیابی آن ها موانع زیادی وجود دارد . ویس در ابتدا نامزد برادر خود ویرو است .سپس شاه پیری به نام موبد عاشق وی می گردد و با او ازدواج می کند اما ویس علاقه ای به او ندارد . پس از آن دایه ویس شاه را افسون کرده و میانجی می شود تا وصالویس و رامین فراهم گردد .اصل داستان عاشقانه ویس و رامین در همین برهه است که شاعر این پیشامد ها و احساسات افراتد و پهلوانان داستان را به نیکی توصیف می کند و با زیبایی سرود ها ، خواب ها ، معما ، نامه نگاری را در کتاب می گنجاند . او اصطلاحات عامیانه ، اعتقادات و رسوم و افسانه ها را به موقع در میان اشعار می آورد و زبانی نسبتا قدیمی را به فارسی ساده و روان و بی پیرایه با مهارت در سرتاسر کتاب به کار می گیرد . شاعر مطابق معمول ابتدا به ستایش یزدان ، ستایش پیامبر محمد مصطفی ع و فرمانروایان زمان خود می پردازد و سپس متن اشعار خود را بر شالوده داستان ویس و رامین که ترجمه پازند با لغات اشتباه بسیار قرار می دهد که گاهی موجب انحراف شاعر از متن اصلی می گردد . اگرچ شاعر سعی می کند وقایع داستان را تاریخی جلوه دهد و جایی به پیمان شکنی قیصر روم و لشکر کشی او به ایران سخن می گوید اما اسم های خاص 0افراد و شهر ها) ذکر شده در کتاب قدمت اصل کتاب را ثابت نمی کند و گمان می شود که عناوین و اسم ها مصطلح زمان خود شاعر بوده است . برخی تذکره نویسان می گویند وی معشوقی داشته که پس از رنج بسیار شبی وصال دست می دهد شاعر از کمال عشق بر بالین معشوق خفته خود نشسته و اطراف او شمع هایی افروخته است از بخت بد او ناگهان شمعی می افتد و خانه آتش می گیرد و معشوق در آتش می سوزد فخرالدین گرگانی از آن پس همه عمر در سوز و گداز یاد این عشق ناکام بوده و از روزگار گلایه می کند . شاعر مکرر به افسانه های سامی یهودی ، مسیحی و اسلامی اشاره می کند و آداب و رسوم آن ها را جزء آداب و رسوم زردشتی می آورد اگرچه شاعر مطالب و مضامین را از متن اصلی گرفته او در سرتاسر کتاب به میل خود و مقتضیات زمان در داستان دخل و تصرف کرده و نتوانسته مانند فردوسی موضوع را با اسناد صحیح تطبیق دهد . فخر الدین گرگانی اطلاع دقیق از لغات فارسی و معانی آن و اصطلاحات و لغات عامیانه و مثل ها با مفهوم اصلی خود داشته است و آنها را به شکل اصلی پهلوی استعمال کرده است ویس و رامین سرمشق شعرای بزرگ در مثنوی های عاشقانه بوده است تاثیر آن در خسرو شیرین نظامی به قدری زیاد است که برخی به دلیل شباهت اشعار آن دو ویس رامین را به نظامی گنجوی و برخی به عروضی نسبت داده اند . همانندی های زیاد میان ویس و رامین و داستان سلتی تریستان و ایزوت که حدود سال 1150 میلادی که یک قرن پس از منظومه ویس و رامین توسط شاعر فرانسوی برول به رشته تحریر در آمده وجود دارد برخی محققان معتقدند بین این دو اثر ارتباط وجود دارد و برخی به دلیل مسافت طولانی جغرافیایی ارتباط را انکار می کنند و برخی سرچشمه و طرح اصلی داستان را افسانه های هندی دانسته اند . می گویند رامین شه ر اهواز را بنا کرد و آن را رام شهر نامید . رامین چنگ را ساخت بدان سبب به آن چنگ رامین گویند .از رامین و ویس دو فرزند به وجود آمد به نام های جمشید و خورشید ، فرمانروایی خاور را به خورشید و سرزمین باختر را به جمشید سپرد . رامین افزون بر صد سال زیست که هشتاد و سه سال آن را پادشاهی کدرد و با ویس بسر برد . وقتی ویس درگذشت او را دخمه ای در آتشگاه برزین برد . سپس در نوروز تاج شاهی بر سر خورشید نهادو سه سال پس از آن در دخمه ویس گوشه گیری و پارسایی گزیذد و سانجام جان به یزدان سپرد یکی از شخصیت های داستان زرد برادر ناتنی رامین است زرد از مادری هندی زاده شده و بیشتر وزیر و سپهبد شاه موبد است . نام شاه موبد هم بی سابقه تاریخی است زیرا در هیچ سندی موید این که در مرو شاهی یا پیشوایی دینی به هم آمیخته باشد نیست و ناگزیر باید او را شاه بدانیم اگر مردم سرزمین ماه در داستان او را موبد و دستور می خوانند او فرمانروای ایران و توران از چین تا قیروان است . مردان و زنان بسیاری در داستان نام برده شده اند : بهرام ، رهام اردبیلی ، گشسب دیلمی ، شاپور گیلی ، کشمیر یل ، آذین ، ویرو ، رامین ، زرد زنان : شهرو ، ماهدخت از ماه آباد ، سرو آزاد از آذربایجان

بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر

ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ویس و رامین از داستان های دوران اشکانیان است که متن آن به زبان پهلوی بوده است . فخرالدین اسعد گرگانی آن را در سال های 432 تا 446 به نظم در آورده است . آمده است که قصه ویس و رامین در عهد شاپور اردشیر به رشته تحریر در آمده است براذر رامین یکی از موبدان مشهور زمان خود بوده که به حکم شاپور در مرو اقامت داشته و بر خراسان و ماهان فرمانروایی می کرده است .( مجمل التواریخ و القصص ) محمد عوفی در لباب الباب آورده است که فخرالدین اسعد الجرجانی از شعرای بزرگ جهان است . او در علم معانی مهارت بالایی داشته ، فاضل و خوش ذوق بوده او کتاب ویس و رامین را با طبع هنرمند خود در نهایت زیبایی سروده است . شیخ فرید الدین عطار در الهی نامه در مورد سرودن ویس و رامین می گوید : پادشاهی خوش طبع و پاک دین در گرگان حکومت می کرد که صاحبان ذوق و هنر به سبب نیک طبعی او به سویش می رفتند ، فخرالدین گرگانی نیز به خدمت او درآمد و داستان ویس و رامین را برای او ساخت و به او تقدیم کرد. حمد مستوفی در مورد ویس و رامین می گوید : در منطقه اشغانیان نرسی به مدت بیست سال پادشاهی کرد و موبد برادر رامین قبل از او حاکم خراسان و مازندران بوده است ، در بخشی دیگر از کتاب می گوید : فخرالدین اسعد گرگانی معاصر سلطان طغرل بیگ سلجوقی بوده ، او شاعری نیک طبع و خالق کتاب ویس و رامین بوده است . بدیع الزمان فروزانفر می گوید : از آغاز کتاب ویس و رامین بر می آید که فخرالدین خط و زبان پهلوی را دانسته و می خوانده است . او داستان ویس و رامین را از یک اصل پهلوی ترجمه کرده و در کتاب ادعای دانستن زبان پهلوی می نماید . بدیع الزمان فروزانفر در کتاب سخن و سخنوران می گوید فخرالدین از شعرای شیرین سخن و ساده گوی ایرانی است . اشعارش خالی از تکلف دارای معانی زیبا با پیرایه های لفظی و معنوی است او افکار خود را در موثرترین الفاظ و خیال انگیزترین کلام بیان می کند و در بند قافیه و اصول نیست عبارات و کلمات پیچیده و دشوار را به کار نمی برد و اشعار را با واژگانی موثر شورانگیز و شیرین و ساده و عاشقانه می سراید . او اکثر دانش های زمان خود را می دانسته و در داستان مقداری معانی فلسفی و کلامی در مورد توحید و آفرینش علم و حکمت را به کار برده است .از اشعارش بر می آید که شیعه مذهب بوده و هنگام سرودن اشعار کتاب جوان بوده است او در اشعارش از سه تن از بزرگان زمان خود به نیکی یاد کرده و آنان را ستوده است : نخست سلطان ابوطالب طغرل بک سنی مذهب شهریار سلجوقی حاکم خراسان ، دوم خواجه عمادالدین عمیدالملک ابو نصر منصور ابئ صالح محمد کندری وزیر معروف طغرل ، سوم خواجه عمید ابوالفتح مظفر بن محمد نیشابوری حکمران اصفهان که ویس و رامین را به فرمان او سروده است .فخرالدین اسعد گرگانی از سرایندگان پیشگام منظومه های عاشقانه است اثر وی یادگاری ارجمند از فرهنگ و ادب ایران پیش از اسلام روزگار اشکانیان است . ویس و رامین پس از تدوین به زبان پهلوی اشکانی به زبان گرجی (منسوب به قرن دوازدهم) ترجمه شده که بسیاری از کاستی های متن فارسی را جبران می کند . نخست این کتاب در کلکته هندوستان به کوشش ناسولیس چاپ شد که پر از غلط و دست خوردگی ها ، افتادگی های چند ورقی ابیات کتاب است که تقصیر نسخه اساس طبع بوده و زحمات آنان را در شناساندن ویس و رامین ضایع نمی کند . دومین چاپ به تصحیح استاد مینوی و چاپ وزارت معارف بوده است . مجتبی مینوی می گوید : از پرسش و پاسخ هایی که بین عمید و فخرالدین اسعد رد و بدل می شود معلوم می شود داستان ویس و رامینبه رغم اینکه به زبان پهلوی از ما قبل اسلام بوده اما بین مردم آن منطقه مورد توجه بوده است ، ظاهرا در اصفهان آن را در مکتبی برای آموزش پهلوی مورد استفاده قرار می داده اند . و به دلیل برخی کلمات ، کتاب منسوخ و مهجور بوده و معنی کتاب را نمی فهمیده اند . عمید (حکمران اصفهان) به این دلیل به فخرالدین اسعد گرگانی دستور می دهد که آن را به فارسی به نظم درآورد . او می پذیرد و این کار را انجام می دهد . فخرالدین اسعد گرگانی نیز در اشعارش به این مسئله اشاره دارد . صادق هدایت می نویسد : داستان ویس و رامین را فخرالدین گرگانی در حدود 448 هجری از زبان پهلوی ویس و رامین که به پازند بوده ، برگرفته و اطلاعات زمان خود را در آن گنجانیده است

بازنویسی داستان  ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی از نطم به نثر

دوستان عزیز از این پس داستان های منظومه ویس و رامین اثر شاعر بزرگ فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر برگردانده شده  و حضور شما گرامیان دوستدار ادبیات و فرهنگ کهن پارسی تقدیم می دارم .  دوستان چون مجموعه بازنویسی شده اینجانب از داستان ویس و رامین نمی تواند خالی از اشکال باشد لڐا از شما دوست گرامی مشتاقانه خواهشمندم پیشنهاد و نڟرات گرانمایه خود برای رفع نواقص و ایرادات و بهتر شدن این مجمموعه به اینجانب اعلام فرمایید .پیشاپیش از این لطف شما سپاسگزارم. بهروز سروش نیا

۲۶ مرداد ۹۶