بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
رسیدن نامه ویس به پیش رامین
رامین هنگام دریافت نامه ویس آن را بوسید و بر چشمانش گذاشت . بند نامه را باز کرد و شروع بخواندن کرد . اشک از چشمانش جاری شد و با خود سخنانی چون گوهر ارزشمند گفت که باید با آب طلا آن را نوشت :
ای دل غمیگین و بلاکش این یک ماه همانند یکسال طول کشید . ای دل دردمند کسی که نام آور باشد آرام قرار ندارد و ادب نمی شناسد . از شمشیر و تهدید نمی ترسد . از برف و سرما ، دریا و موج ، باران و گرما نمی هراسد . ای دل اگر عاشقی نباید از کسی بترسی . کسی به داد تو نمی رسد . وقتی برای خودت نگران نیستی و تلاشی نمی کنی چه توقعی از دیگران داری ؟ این عشق پنهان موجب خواری و تحقیر و افزایش دشمنانت می شود . این بار سنگین را زمین بگذار رازت را آشکار کن و خود را راحت کن . با پنهان کاری آسیب می بینی و کامیاب نمی شوی . یک روز شادی هستی و یک سال غمگین و رنج می کشی .
اکنون کار را یکسره می کنم ، اگر مدارا کنم ، مرد نیستم . مرد روز های خطر از دشمن نمی ترسی . دل به دریا می زند . مانند شیر بی مهابا و دلیر است . برای دستیابی به شادی و کامیابی باید رنج کشید . مانند شکرچی که که برای گرفتن صید رنج بسیار می کشد . برای دستیابی به ویس ماه پیکر باید پادشاهی را شکار کنم . نباید با بخت خود بجنگم . من و ویس اسیر دام هستیم باید دام را پاره کنم و درخت ننگین بدنامی را از بیخ و بن بکنم . باید به موقع این کار را انجام دهم .
علت نشکفتن شکوفه بر درختان در زمستان زمان نامناسب آن است اما در فروردین ماه درختان پر از شکوفه می شوند . روز بلا و گرفتاری هایم به سر رسیده و زمان شکفتن شکوفه های زندگی من است . در ذهنش پیکر ویس مجسم می شد و صبر و قرارش را از دست می داد . منتظر شد تا شب فرا برسد تا بتواند بسوی دلبرش ویس بازگردد .
رفتن رامین به کهندز به مکر
شب شد ، مهتاب زمین را روش کرده بود . رامین مخفیانه لشکرگاه را ترک کرد . فرستاده ویس نیز با چهل جنگجوی دلاور به سرعت بسوی مرو بازگشت و در عرض یک هفته از گرگان به مرو رسید. ویس کسی را به کهندژ نزد رامین فرستاد و گفت : این ماجرا باید مخفی بماند و آنرا به کسی نگوید . همچنین گفت : کاری می کنم که داستان آن سینه به سینه نقل شود و موبد نتواند به مرو بازگردد . فردا نیمه شب در کهندژ هوشیار باش . راهی برای ورود من به دژ بیاب و تا آمدن من این راز را به کسی مگو . قاصد به سرعت به کهندژ رفت .
کهندژ محل نگهداری گنج های موبد شاه و برادرش سپهبد زرد بود . فرماندهی و نگهبانی از اموال و گنج ها به عهده سپهبد زرد بود . ویس و دایه نیز در تاریکی نیمه شب نزدیک دژ شدند . قاصد ویس که قبلا پنهانی وارد شهر شده بود . نیمه شب چادری زنانه پوشید سوار قاطر شد و به سوی ویس رفت . رسم بر آن بود که هرگاه ویس به دژ می آمد هر روز گروهی از زنان بزرگان و سالاران مهمان او می شدند و یک هفته جشن می گرفتند و شادی می کردند .
قاصد با لباس زنانه و این نیرنگ دور از چشم سپهبد زرد به پیشواز ویس رفت و خبر حضور رامین در دژ را به ویس داد. ویس از شادی در پوست خود نمی گنجید . زیرا خبر آزادی رامین را از بند و اسارت موبد شنیده بود .
ویس همان لحظه برای سپهبد زرد پیام فرستاد و گفت : می خواهم برای شفای بیماری برادرم ویرو به آتشکده بروم آتش مقدس بیفروزم و دعا کنم .
سپهبد زرد پاسخ داد : کار خوبی است . این کار را بکن. همیشه نیکنام و دیندار باش .
ویس با زنان بزرگان به سوی آتشکده ساخته جمشید به راه افتاد . گوسفندان زیادی قربانی کرد . هدایای بسیار مانند گوهر ، لباس ، سیم ، زر به مستمندان بخشید . شبانه قاصدی را نزد رامین فرستاد تا او را بیاورد . ایوان آتشگاه را خالی کردند . زنان بزرگان و افراد غریبه همه رفتند و فقط همراهان رامین و ویس ماندند . ویس و رامین درد و رنجشان به پایان رسیده بود .
رامین توانست با چهل مرد جنگجوی دلاور که مانند زنان چادر بسر در آتشکده بودند وارد کهندژ شود. شمع داران ، خادمان و پیشکاران راه را باز کردند تا آن ها عبور کنند . رامین با این ترفند به همراه جنگجویان وارد دژ شد .
در های دژ را بستند و پاسبانان در محل های خود مستقر شدند . شب با ستارگان زیبا و درخشنده فرا رسید . جنگجویان دلاور از کمینگاه هایشان خارج شدند و نگهبانان دژ را یکی یکی کشتند . سپس رامین نزد برادرش سپهبد زرد رفت .