آگاهی یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

پادشاه از غیبت رامین آگاهی یافت و کینه کار های رامین در دلش زنده شد . با خود گفت : دیگر تحمل کار های شرم آور و ننگین رامین را ندارم . او مرا در همه جا و برای همیشه بدنام کرده است . ویس هر قدر ارزشمند باشد ، ستم کشیدن از او ارزش ندارد . تا کنون زیبایی پری وارش ، خوشبویی و لب شیرین همچون شکر او سودی برای من نداشته است . وجود او در این دنیا و آخرت مایه سرانجام بدی می شود . او رفتاری سرد و بی محبت و کینه جویانه با من دارد ، عشق به او مانند زهر خوردن است . به او فرصت های بسیار دادم و رنج بیهوده بردم و آزموده باز آزمودم اما از فردی دیو سیرت مهر و وفا دیدن محال است . از دایه اش وفای به عهد و استواری در پیمان خواستم  ، در های کاخ را بستم و مهر و موم کردم سودی نداشت . من چقدر نادانم که امید به مهر و وفای آن ها دارم . من سزاوار تقدیری بدتر از این هستم .  مانند نابینایان اطرافم را نمی بینم . اکنون نیز اگر عقل داشته باشم نباید خود را درمانده و غمگین حس کنم .

اگر اکنون به سوی مرو برگردم همه متوجه رازم می شوند و بیشتر در بین مردم رسوا می شوم و مرا نامردیمی دانند که نمی تواند از پس کار های بد زنش برآید . موبد شاه تا سحر فکر می کرد که چگونه این مشکل را حل کند . گاهی می گفت این کار زشت را پنهان کرده و نادیده بگیرم که رسوایی به بار نیاورد . گاهی می گفت باز گردم هرچه می خواهد رخ دهد حتی اگر رسوا شوم . در نیمه شب مهتابی افکار مختلفی را در ذهنش مرور می کرد . بالاخره تصمیم گرف به مرو برود . با شتاب به سوی مرو راه افتاد وقی به کاخ رسید مشاهده کرد همه در ها و پنجره ها محکم بسته و و مهر و موم قفل ها سالم است اما مروارید ها و گوهر های تاج ویس روی زمین ریخته است .

رو به دایه کرد و گفت ویس کجاست ؟ او را کجا برده ای ؟ ای جادوگر تو با کمک اهریمن می توانی در های بسته را باز کنی . سپس به دایه در ها و قفل های بسته و جای خالی ویس را نشان داد و با تازیانه شروع به زدن دایه کرد  .

دایه بیهوش و بی جان روی زمین افتاد . شاه کاخ را برای یافتن ویس زیر و رو کرد . ناگهان کنار سراپرده چشمش به کفش زرین و قبای ویس افتاد . اما نمی توانست بپذیرد که ویس از طناب سراپرده بالا دیوار رفته باشد . شاه به باغ رفت تا ویس را بیابد .

ویس با دیدن سوسوی روشنایی دست خادمان متوجه حضور شاه در باغ شد . او به رامین  گفت برخیز و فرار کن ، شاه در باغ به دنبال ما می گردد . تو بگریز تا سالم بمانی اما من همچنان درد و ضجر و خواری بکشم . برو در پناه یزدان . من بدبختم . شادی من همیشه با درد و رنج همراه است  . تازیانه ی شاه  منتظر تن نحیف من است . رامین از ترس دست و پایش حس نداشت و یراب ویس نگران بود .

رامین برخاست و به سرعت از روی دیوار باغ بیرون پرید . ویس دستش را زیر سر گذاشت و همان جا خوابید و به یاد رامین گریست . شاه به بالای سر ویس رسید . او را تکان داد و گفت برخیز . ویس بیهوش شده بود مانند آن که جان از تنش رفته باشد تکان نمی خورد . شاه به نگهبانان گفت همه باغ را بگردید ببینید کسی را می یابید . نگهبانان میان درختان و همه جای باغ را برای یافتن رامین گشتند اما کسی را نیافتند .