بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رسیدن پیک رامین به مرو شاهجان و آگاه شدن ویس از آن

وقتی خبر آمدن پیک از طرف رامین به گوش ویس رسید نگران شد دلش گواه می داد که رامین بی وفا شده و پیمانش با او را شکسته است.  

وقتی موبد شاه  با چهره ای شاد نامه می خواند دلهره و اضطراب داشت ، قلبش داشت می ایستاد اما جلو حاضرین با چهره خندان وانمود می کرد اتفاق مهمی نیفتاده است اما دلش مانند سیر و سرکه می جوشید . شاه موبد نامه را به او داد تا بخواند .

ویس شروع به خواندن کرد . چهره اش تغییر کرد . رو به شاه کرد و گفت : من از یزدان همین را  می خواستم تا شاه دیگر  به من حرف زشت نزند و بهانه جویی نکند . اکنون برای دریافت این خبر خوش به نیازمندان بخشش می کنم و هدایاای زیادی را برای شادباش برای دشمنانم رامین و گل می فرستم . اکنون هر دو راحت شدیم . دیگر کسی با ما دشمنی نمی کند و از تو به من ستمی نخواهد رسید . من در کاخ تو در ناز و نعمت غوطه ورم اما تا حالا یک روز یا شب لذتی از این نعمت ها نبرده ام و آسایش نداشته ام .

اکنون از زندگی لذت می برم . او برای من در زندگی مانند ماه بود اما تو را دارم که مانند خورشید در زندگی من هستی . هیچیک از سخنان ویس حرف دلش نبود .

شاه از اتاق بیرون رفت  . تب عشق دوباره به سراغش آمد . از دلهره قلبش به شدت می زد . تمام بدنش عرق کرده بود و می لرزید . شروع به گریه کرد و بر سر و صورت خود چنگ می زد . خاک بر سر خود می ریخت و در خاک می غلطید . می گفت : من بد بخت هستم . امروز چه روز نامبارک و شومی است . دایه بیا ببین چه خبر غم انگیزی برایم آورده اند . ببین رامین بی وفا چه بر سر من آورده است . رامین در گوراب ازدواج کرده  ، به من مژده داده که من صاحب یک گل زیبا شده ام . اکنون مردم مرو چه می گویند . باید همه به حالم بگریند . حال برای درد من چاره ای بیندیش . مرگ برایم از شنیدن این خبر بهتر بود . از دنیا بیزارم اکنون نه جانم را می خواهم نه مال و مادر و برادرم  را …

رامین عشق  و جان من بود با رامین خووش و کامران بودم . از یزدان می خواهم گره از این مشکم بگشاید . تمام اموالم را به فقرا و نیازمندان می بخشم تا با دعایشان مشکل من حل شود . از یزدان می خواه م رامین از کارش پشیمان شود و به مرو بازگردد . از خدا می خواهم حالش مانند حال من شود و اینجا بیاید و اظهار  پشیمانی کند و من هم همینگونه بی وفایی امروز او را به رخش بکشم و آزارش دهم و کار بد او را جبران کنم . خدایا حق مرا از او بگیر و او را مانند من بی قرار کن .

دایه گفت ، اندوهگین مباش خود را آزار مده  و به خود ستم مکن . می دانم اکنون این زندگانی برایت تلخ است و آرزوی مرگ می کنی . از بس بر سر و روی خود زدی و موی خود را کندی چهره ات مانند اهریمن زشت شده است . این دنیا بلای جان و دشمن توست  . اگر تو نباشی ، می خواهم نه دایه باشد نه رامین باشد و نه شاه  … وقتی من نباشم برایم فرقی نمی کند که تو مرا دوست داشته باشی یا نداشته باشی !!! همه مردان حریص و فراموش کارند و مانند رامین از عشق خود سیر می شوند .

اهمیتی ندارد که رامین از عشق تو سیر شد ، روزی نیز از عشق گل سیر خواهد شد . گل از اگر زیباترین زن گوراب باشد ، خاک زیر پای تو از او زیباتر است .

ویس گفت : جوانی ام از بین رفت . همه زنان شوهر و یار دارند ولی من هیچکس را ندارم . من پیش شوهر شکاک و بد زبان خود آبرویم را بردم . نه شوهر و نه یاری دارم . دایه دیگر مرا مرا پند نده . نمی توانم صبر کنم . کسی درد مرا نمی فهمد و نمی تواند آن را درمان کند . این نامه تیری زهرآلود به قلب من بود باید برای خودم گریه کنم .

ای عاشقان  امروز من شما را نصیحت می کنم هوشیار باشید و از زندگی و عشق من عبرت بگیرید . دنبال عشق و عاشقی عاشق پیشگان حیله گر مروید . بذر عشق را در دل خود مکارید و آن را پرورش ندهید . شعله عشق چنان در وجودم زبانه می کشید که نمی توانستم آن را خاموش کنم . درغم فراق معشوق پیوسته چشمانم پر از اشک بود .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

عروسی کردن رامین با گل

نامداران بزرگ ر برای جشن خواستگاری دعوت کردند . در جشن بر سر رامین و گل مروارید و گوهر پاشیدند . رامین سوگند خورد تا زنده ام گل همسر من است و دیگر یادی از ویس نمی کنم و از او بیزارم . گل دلبر من و گوراب وطن و خانه من است . سپس گل همه خویشاوندانش را از پیوند و ازدواجش با رامین آگاه کرد . شاهان گرگان ، ری ، قم ، اصفهان ، خورستان ، کوهستان ، اران و مرزداران نقاط مختلف را به عروسی دعوت کردند . شبستان پر از ماهرویان شده بود . با شادی دست گل را در دست رامین  نهادند . تا چهل فرستگی مسیر منتهی به گوراب را آذین بستند . همه مشغول جشن و پایکوبی بودند . همه در جشن می خوردند و شراب می نوشیدند . رامشگران همه جا می سرود می خواندند و ساز می نواختند . بزرگ و کوچک ، مرد و زن یک ماه در جشن و بزم و شکار شاد بودند . بزرگان به برکتاین پیوند به مستمندان زر و گوهر می بخشیدند .  همه جا نام رامین و گل بر سر زبان بود و  برایشان شعر می سردند و می گفتند : ای رامین شاد و جاودانه ،  در کارهایت کامیاب و پیروز باشی . آفتاب زیبا این سرزمین همسر تو شد . همانند گل در هیج جا نمی یابی حتی در بهشت . گل همانند ماه  زیباست . تو خوشبختی که توانسته ای در ای زمستان سرد این گل زیبای بی خار را در گوراب بچینی .  این گل در باغ و صحرا همراه توست . تابستان و زمستان سبز و زنده است . هیچگاه پژمرده و خشک نمی شود . گلی که دیدنش موجب جوانی و زندگی است . گل خوشبو و خوش رنگ و فرشته صفتی که اکنون در دست رامین است . همیشه شاد و با نشاط و کامیاب و پیروز باشید .

آشفته شدن گل از گفتار رامین

گل و رامین یک ماه شاد بودند . روز ها چوگان بازی می کردند سرود می خواندند ، شکار می کردند ، می خوردند و شراب می نوشیدند و پس از آن یک ماه مراسم عروسی به پایان رسید و میهمانان و بزرگان به خانه هایشان بازگشتند . گل و رامین هم به دژ گوراب رفتند .

روزی گل خود بسیار زیبا آراست . گیسوانش را خوشبو کرد ، چشمانش را سرمه کشید ، چشم و ابروی زیبایش را مانند چشمان غزال شده بود . خود را با زیور های زیبا آراست .

وقتی رامین به کاخ وارد شد ، گل زیبارو را دید که به سویش می آید . رامین گفت : گل زیبایم ، ای جان من امروز تو شبیه ویس شده ای . همانند سیبی که آنرا نصف کرده اند .

گل از این حرف رامین خشمگین شد و گفت : ای بد عهد پیمان شکن چرا یاد ویس کردی ؟ آیا آزادگان و شاهزادگان دیگر هم همانند تو هستند ؟ امیدوارم کسی مانند من چنین بدبخت نباشد . امیدوارم کسی مانند من دشمنی چون دایه جادوگر ویس نداشته باشد . آن ها باعث بد عهدی و بدنامی تو هستند . نه تو می توانی بر امیال دل خود مسلط باشی و نه کسی می تواند از تو کامیاب شود . دایه ویس تو را جادو کرده  و پند و اندرز در تو اثری ندارد .

نامه نوشتن رامین به ویس و بیزاری نمودن

رامین به اشتباه خود پی برد و فهمید گل را آزرده است . تلاش کرد به گونه ای از دل گل در بیاورد و گفته ناراحت کننده خود را جبران کند . قلم و حریری برای نوشتن از گل گرفت و با آب مشک شروع به نوشتن کرد و تصمیم گرفت تا با شمشیر بی وفایی آخرین ریسمان ارتباطی خود را با ویس به کلی قطع کند . در نهایت بی وفایی به ویس نوشت : ای ویس به خاطر تو من در زندگی زیان ها و آسیب بسیار دیده ام . به خاطر تو یزدان و بندگانش از من آزرده شده اند . به خاطر تو مردم مرا سرزنش کرده  اند . به خاطر تو بدنام و انگشت نما شده ام . هیچکس عشق من به تو را از روی خرد نمی داند و نمی پسندد . این چه عشقی است که زن و مرد مرا برای آن نفرین می کنند و از من نفرت دارند و به زشتی یاد می کنند .  

تا وقتی در کنارت بودم در زندگی شادی ندیدم . همه از هجران و دوری از تو چشمانم پر از اشک بود و وقتی کنارت بودم ترس از دست دادن جانم را داشتم و صد ها درد و رنج کشیدم . کاش فقط از کشته شدن ترس داشتم ، من از شرمساری در برابر مردم و  یزدان هم ترس داشتم  . تو من را که جوانی چابک ، جنگجو ، نیرومند بودم را با عشقت به فردی زبون و بدبخت و خمیده بدل کردی . کمرم به خاطر هوی و هوس خمیده شد  . عشق تو شادی را از من دور کرد و مورد خشم و سرزنش مردم قرار گرفتم .از روزی که از تو جدا شدم اوضاع و احوالم و روزگارم رو به بهبود است . اگرچه در ابتدای نامه بر تو درود فرستادم ولی می خواهم بگویم از مهر و محبت و عشق تو بیزارم  . اکنون خوش و شادم و هرچه می خواهم به دست می آورم . از تو دل بریده ام و همسی چون گل خوشبو یافته ام . او همیشه همنشین و در کنار من است . با او خوش هستم . در بالین من است تا ابد با او هستم و به هیچ زن دیگری نگاه نمی کنم . او موجب زیبایی خانه من است . زندگی ام را  با حضورش مانند گلستان  کرده  است . سه برابر ستم و رنجی که از تو کشیدم ، گل زیبایم  مرا خوشبخت و شادکام کرده است . اگر با تو بودم تا حالا به دست موبد شاه کشته شده بودم . من چون تجر به نداشتم و شیرینی های زندگی را نچشیده بودم خود را گرفتار عشق تو کرده بودم . اکنون از خواب غفلت بیدار شده ام و از زندانی که تو برایم ساخته بودی رهایی یافته ام . با گل زیبایم پیمان بسته ام به یزدان سوگند خورده ام ، که تا آخر عمر به گل وفادار باشم و با او به شادی زندگی کنم .

از این پس شهر مرو و شاه برای تو و ماه آباد و گل برای من است . یک ساعت زندگی با گل بهتر از صد سال زندان در مرو است . دیگر تو منتظر من مباش . من برای همیشه از تو جدا شدم و نیازی به تو ندارم . سپس رامین در نامه را بست و آن را مهر و موم کرد و به کجاوه دار داد و گفت : با شتاب نزد ویس برو .

کجاوه دار پس از سه هفته به مرو رسید . خبر رسیدن نامه را به شاه دادند . او نامه را از پیک گرفت و خواند . شاه بسیار شگفت زده شد و نامه را به ویس داد که بخواند . شاه به ویس دلبر زیبایش گفت : چشمت روشن باد . رامین در گوراب با گل ازدواج کرده و گلشن شادمان با او زندگی می کند . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن رامین به گوراب و دیدن "  گل " و عاشق شدن بر وی

رامین جایگاه والایی از موبد شاه کسب کرد ولی همچنان عشق ویس را دل داشت . او مرزبان شده بود و باید اطراف کشور قدرت خود را به عنوان پادشاه نشان می داد . او یاغیان گرگان را سرکوب کرد و امنیت را به مردم بازگرداند . مردم ساری و آمل با دادگری و قدرت او زندگی راحتی پیدا کردند . سایه قدرت او در گوراب منطقه امنی را بوجود آورده بود و مردم آسوده و شادمان در سرزمین آبادشان زندگی می کردند . با سپاهش به اصفهان رفت . تا امنیت از گرگان تاری تا بغداد برقرار کند .

سپس به سوی مرز بازگشت . راه او از گوراب می گذشت . گوراب حاکمی نیکنام به نام رفیدا داشت . رفیدا برای خوشامد رامین جشنی بزرگ برپا کرد . رامین و سپاهش آن روز را در بزم و آواز و ساز و ساغر و شراب سپری کردند . رفیدا سحرگاه هر روز رامین را به شکار می برد . چند روز این گونه به شکار و شادی گذشت . رامین همیشه و هر جا به یاد ویس بود و اندوهش اشک را بر چشم او ظاهر می کرد .

روزی رامین در  مسیر شکارگاه زیبارویی دلفریب بلند بالا ، گیسو کمند ، شیرین لب با چشم و ابرویی زیبا را در راه دید . دختر نامش گل بود . تاجی بر سر داشت و مو هایش تا پایش می رسید . بوی عطر مشک او همه جا پیچیده بود . لباس دیبای زیبا و آراسته به تن داشت . با ناز و دلنشین سخن می گفت . با زیور و گوهر های فراوان خود را آراسته بود . هشتاد خدمتکار زیبا از کشور های چین ، روم ، هند و بربر در خدمتش بودند . رامین مبهوت زیبایی های گل شده بود .

گل دلربا به سوی رامین آمد و گفت ای پادشاه جهاندار ، ای نام آور بزرگ از وجود تو کشور ما دارای امنیت و آباد شد . افتخار و تابندگی کشور ما بخاطر  شاهنشاه دادگری  مانند توست . شب فرا رسیده  بیا و امشب ساعاتی میهمان ما باش و استراحت کن ، تا در باغ در میان گل ها و ریاحین خوشبوی زیبا با پرندگان شکاری و کبک و شراب از تو پذیرایی کنم .

رامین گفت : ای ماهرو از کدام نژاد و قبیله هستی ؟ آیا ازدواج کرده ای ؟ نامت چیست ؟ جایگاه و طبقه اجتماعیت چیست ؟ آیا مایلی همسر من شوی ؟ تو از قند شیرین تری ، حتی اگر جان را برای شیرینی و دلربایی تو بدهند ، می ارزد .

آن فرشته زیبارو گفت : اینجا نام مرا همه می دانند . از نژادی بزرگ و مشهور و محترم هستم . پدرم رفیدا و مادرم گهر را همه در این سرزمین می شناسند . برادرم مرزبان آذربایجان است . چون مادرم مرا در گلزار به دنیا آورده  نامم را گل نهاده اند . مادرم اهل همدان و پدرم اهل گوراب است .

من مانند گلبرگم ، گل بویم ، گل اندامم ، گل چهره ام ، گل گونه ام و گل نامم . اکنون من بانوی گورابم . نام نژاد تو را نیز می دانم . تو رامین برادر شاهنشاه هستی که عاشق ویس بود . می دانم او را به اندازه جانت دوست داری . عشق او در دل توست و اکنون از او دور افتاده ای . این دلدادگی تو به خاطر دایه جادوگر پیر اوست . تو نمی توانی شریک دیگری برای خود برگزینی . تو و او رسوای عشقتان شده اید . پادشاه و یزدان نیز از عشق شما دو نفر ناراحت و ناراضی هستند .

رامین بر دلش نفرین کرد که اینچنین او را رسوای عالم کرده و همه با این عشق او را ملامت و سرزنش می کنند .

رامین به نرمی به گل گفت : ای زیباروی بلند بالا ، ای ماهرو ، این مرد بلا کشیده را سرزنش مکن. از یزدان بخواه تا حال مرا دگرگون کند . سرنوشت من  تقدیر یزدان است . زخم زبان مزن . از گذشته ام یاد مکن . گذشته ها گذشته است ، دو هفته به من فرصت بده و با من باش . گذشته را فراموش خواهم کرد . اگر به گذشته نگاه نکنی و حال را ببینی مرا فردی متفاوت  خواهی یافت . بهتر از من کسی را نخواهی یافت و شریک زندگی من می شوی . اگر مرا کامیاب من نیز هر چه در دنیا دارم را به تو می بخشم و برایت هر کاری بخواهی می کنم . شایسته تر از تو همسری نمی توانم بیابم . تو داروی شفابخش روح و جان من هستی . اگر همسرم شوی سوگند می خورم تا زنده ام به تو وفادار باشم و یار دیگری را در آغوش نگیرم . گذشته را فراموش می کنم  . در گذشته ویس برایم بهترین یار بود اما سوگند به دو جهان (  دنیا و آخرت  )  که از او بیزار شده ام .

گل گفت : رامین مرا فریب مده . من با نیرنگ تو به دام نمی افتم . من فرمانروایی و پادشاهی نمی خواهم . من سپاه ، دینار و جواهرات نمی خواهم . من عشق تو را می خواهم . اگر از تو مهری ببینم ، تحت فرمان و خواست تو می شوم . تو همسری همانند من نخواهی یافت . تو باید همین جا بمانی و به خراسان و مرو نزد ویس جادوگر زن موبد نروی .  او متعلق به دیگری است . هم اکنون سوگند بخور که علاقه ای به او نداری و پیامی برایش نخواهی فرستاد .اگر این پیمان را ببندی ، از این پس ما همانند دو روح در یک بدن می شویم .

رامین برای پایان دادن به این بحث و گفتگو پیمان را پذیرفت . سپس دست گل را گرفت و به سوی کاخ رفتند . رفیدا دید  رامین دست در دست گل وارد کاخ شد ، بسیار شادمان شد دستور داد صد جام گوهر بر سر آن ها بپاشند . سپس در و دیوار را برای برگزاری جشن عروسی تزیین و آماده کردند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس

رامین پس از تصمیم برای از یاد بردن عشق ویس و رها کردن خود از درد و رنج و سرنش مردم برای شاه پیام فرستاد که من از اینجا به ماه آباد می روم ، تا هوای آنجا حال مرا تغییر دهد و درد و رنج و سستی رهایم کند و بتوانم دوباره سپهبد ایران شوم . بازها و سگ های شکاریم آماده اند تا در آنجا به شکار یوزپلنگ ، کبک و گوزن بروم  . هر زمان شاهنشاه صلاح دانست و امر فرمود باز خواهم گشت .

پادشاه از شادمان از سخنان رامین شده و پادشاهی سرزمین های ری ، گرگان و کوهستان را به او سپرد . سپس منشور و مهر پادشاهی را برای او فرستاد .

رامین که خیمه گاهش را بیرون شهر برپا کرده  و آماده حرکت بود ، برای خداحافظی نزد ویس رفت . رامین پس ورود به سوی ویس رفت و بر تخت شاهی نشست . ویس به او گفت از تختپادشاهی برخیز ، نباید جای بزرگان بنشینی . چون به معنی آن است که پادشاه شده ای . این کار برای تو زود است .

رامین خشمگین شد و برخاست . بر بخت خود نفرین کرد و گفت این همه برای به دست آوردن عشق او درد و رنج کشیده و تلاش کردم  ، ببین به من چه می گوید . امید به عشق و مهر زن خیالی باطل است . عشق زنان زود گذر است . یزدان را سپاش می گویم که مرا آگاه کرد و چشمم را بر حقایق و واقعیت ها گشود . دریغ از این که وز های جوانی و عمرم را برای دستیابی به عشق او هدر دادم و خودم را از بین بردم  . دیگر خانه شوم عشق نابود شد و غم و اندوهم به پایان رسید .  ای بخت حال که با دل من همراه شده ای باید از عشق و ننگ آن بگریزم .  

ویس با دیدن چهره غمگین رامین از کار خود پشیمان شد . سپس دستور داد از گنج شاهی ک لباس شاهانه زرباف زیبا و صد و سی لباس دیبا زیبای ساخت روم ، شوشتر و چین برای رامین بیاورند . سپس دست رامین را گرفت و به باغ رفتند و کمی بازی و شوخی کردند . از بازی شاد شدند اما وقتی به جدایی فکر می کردند اندوهگین می شدند . ویس با چشمان پر از اشک به رامین گفت ، ای بی وفا چرا با رفتن خود روز مرا  سیاه و تاریک کردی ؟ چرا از ویس ، بلند بالا و ماه پیکرت چشم پوشیدی؟ من غیر عشق و وفاداری به تو کاری نکردم . اگر عشق مرا فراموش کنی ، شاید دیگر مرا نبینی . از کنار من مرو روزی برای این تصمیم خود افسوس خواهی خورد و درد جدایی من تو را از پا می اندازد . بیا مانند گذشته برای ویس ناز و زیبای خود چنگ بنواز و آواز بخوان .  

رامین گفت : یزدان از حال من آگاه است و تو نیز خوب می دانی که من تحمل جداییی و دوری از تو را ندارم . از دشمن تو می ترسم . دنیا با من دشمن شده و اعتبارم را از دست داده ام . از سرزنش مردم دنیا برایم همچون جهنم شده  است . در خواب و بیداری در امان نیستم  .

اگر شاه مرا بکشد در آینده دیگر به تو و آرزو هایم نمی رسم . بهتر است برای حفظ جان خود با عشق و مهر تو از اینجا بروم . در آینده معلوم نیست چه اتفاقی رخ دهد . به خاط این که یک عمر با تو زندگی کنم ،  یک سال جدایی را می توان تحمل کرد . شاید سرانجام به وصال یکدیگر برسیم . من تا کنون از روزگار رنج بسیار کشیده ام اما امید به آینده دارم . خداوند دادگر وعده داده روزی سختی ها به پایان می رسد و غم و انده به شادی و خوشی بدل می شود .

تو خورشید روشن کننده زنگی من هستی . این جهان برایم به اندازه یک تار موی تو ارزش ندارد . امیدوارم روزی جدایی به پایان برسد . یقین دارم روزی شادمان خواهیم شد و مشکلات زندگی ما حل خواهد شد .

ویس گفت آری ، همینطور است . اما بخت با من یاری نمی کند که یکبار دیگر تو را ببینم . می ترسم در گوراب تو چشمت به دختری زیبا بیفتد و وفا و عشق مرا فراموش کنی و به او دل ببندی . هرگز گوراب مرو ، چوندر آنجا دختران زیبای دلربا بسیار است . آن ها با زلف و چشم فتنه گر خود تو را مفتون و شیفته خود می کنند و تو نمی توانی از دام عشق آن ها بگریزی .

رامین گفت :اگر دخترانی فتنه گری زیبا همچون فرشتگان آسمانی با گفتار و کردار نیکو و لبانی شیرین تر از عسل ببینم نمی توانند ذره ای از مهر و عشق تو دلم بکاهند و جای تو را در دلم بگیرند . این دایه و  تخت شاهی و همه ی زر و زیور ها را به تو می سپارم و می روم . سپس همدیگر بوسیدند و با چشم اشکبار از هم جدا شدند .

وقتی رامین سوار اسب شد ، ویس طاقت نیاورد و شروع به گریه و زاری کرد و گفت : دیگر صبر و طاقت این جدایی را ندارم . نفرین بر این اقبال که هر دم برایم یک بازی غم انگیز دارد . پس از اندکی شادی مرا بر خاک مذلت و غم نشاند . حال باید در غم هجران تو بسوزم و بگریم .  چگون می توانم اینجا بمانم و دشمنم را دوست داشته باشم .

رامین دستور حرکت داد شیپور ها به صدا درآمد و سپاهیان به راه افتادند . گرد و غبار سم اسبان و پیاده نظام به آسمان برخاسته بود . چشمان ویس و رامین از این جدایی پر از اشک بود . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

 

اندر پند دادن شاه موبد ویس را و سرزنش کردن

موبد شاه برای این که محبت ویس زیبارو را به خود جذب کند و دل سنگ او را نرم کند ، با محبت به او گفت : ای زیبای من به خاطر جفا و نامهربانی تو رنج بسیاری بردم . تو روزگار مرا سیاه کردی . زندگی را برایم تلخ کردی . عزیزم تو همه خوبی ها را داری . نیک سیرت و زیبا هستی . من شاهنشاه این سرزمینم . بیا با مهر و محبت خود زندگی مرا شاد و شیرین کن . من حکومت و پادشاهیم را به تو می بخشم . به وزیران ، دبران و سردارانم دستور می دهم به امر تمام امور کشوری و لشکری  را انجام دهند . ای نازنینم تو به آن ها فرمان بده . من خیر و صلاح تو را می خواهم . من با تو با مهر و راستی سخن می گویم . تو در مورد من اشتباه فکر می کنی .

ای زیبای من جان و زبانم به تو راست می گوید . با من مهربان باش تا به تمام آرزو هایت برسی . آن چنان قدرتی به دست می آوری که شاهان کشور های دیگر بر آستان درگاهت سجده کرده و به احترام زمین را بوسه می زنند . اما اگر بخواهی با من بد کنی و همین راه و روش را ادامه دهی ، من هم مجبورم با بدترین شکل با تو رفتار می کنم . از خشم من بترس . از برادرت ویرو شرم داشته باش . او نیز از کار های تو سیاه رو و شرمنده است .  اگر از برادرت شرم داشتی مرا نمی آزردی . با این سبک زندگی شایسته خواهری آن برادر نیستی . مهر و وفایت را از من دریغ مکن . حالا می خواهم حرف دلت را به من بگویی ؟ پاسخ تو به درخواست من چیست ؟ آیا هنوز با من دشمنی و مرا دوست نداری ؟ آن قدر که برای جلب نظر و کسب مهر و محبت تو تلاش کردم ، خسته شده ام .  اگر به من وفادار نباشی با تو مدارا نمی کنم . چون  مرا رسوای عالم کردی ، راهی جز انتقام گیری از تو با شمشیر را ندارم .

پاسخ دادن ویس موبد را

ویس گفت ای پادشاه  خردمند گرانمایه ، تو صبر بسیار داری . به این خاط است که یزدان هر چه هنر ، خوبی و شایستگی بسیار را به تو بخشیده است . تو شاهنشاه بزرگی هستی . امیدوارم همیشه بلند همت ، نامدار ، کامکار و جاودان باشی .  خدایا به خواست تو از آغاز آفرینش تا رستاخیز روزگار هر روز اتفاقی تازه را برای ما رقم می زند . بدی و خوبی در سرشت ماست . عقل و دانش و مردانگی نمی تواند سرنوشت ما را تغییر دهد . همانگونه که یزدان تو را پادشاهی قدرتمند و پیروز آفریده ، مرا نیز نگونبخت و بیچاره خلق کرده است . من بی گناهم چون نمی توانم در سرنوشتم تاثیر بگذارم و آن را تغییر دهم . من در غم و شادی زندگیم نقش ندارم . سرنوشت من از هنگام تولد با سختی و خواری گره خورده است . اکنون از این سرنوشت شوم خود سیر شده ام و دوست دارم بمیرم . چون می دانم تا آخر عمر شاد نخواهم بود . چرا مهربان باشم در حالی که در درد و غم و ننگ غوطه ورم . پادشاها تو دشمن هستی . خویشاوندانم از من بیزارندو مرا سرزنش می کنند  . همه داستان و راز زندگی مرا می دانند . بین مردم انگشت نما شده ام .

عقل من می گوید دیگر به کسی مهر و محبت مکن و عشق کسی را وارد دلت مکن . متوجه شدم که عشق موجب نابودی و مرگ است . چون دریا عشق بی پایان و بیکران است ، شتی زندگی و عمر انسان کفاف رسیدن به محبوب را نمی دهد . پس بیهوده به کسی مهر نمی ورزم  . پند و اندرز تو را نمی پذیرم و اگر تو نیز از من گناه یا اشتباهی دیدی مرا بکش .

من دیگر خود را اسیر مهر و وفا به رامین نمی کنم . به او محبتی نمی کنم و از این پس او را اطراف من نمی بینید . به یزدان سوگند می خورم که از این پس متعلق به توام . زیبایی و شیرینی من متعلق به توست .

وقتی موبد شاه سخنانی که هیچگاه از دهان ویس نشنیده بود را از زبان او شنید سر و روی ویس را بوسید . او را نوازش و بسیار ستایش کرد . سپس شادمان از یکدیگر جدا شدند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

 

به گوی گفت : ای شیر دل چرا اینقدر از وضع خود می نالی ؟ روزی این دولت و حکومت پادشاهی به تو می رسد . تا وقتی اسیر هوی و هوس هستی این بلا ها بر سرت می آید . وقتی نمی توانی  غم دوری یار را تحمل کنی نباید دلت را به او بسپاری  . عاشق باید برای رسیدن به محبوبش هر خواری را  تحمل کنند . هر کس می خواهد گل زیبایی را بچیند باید تحمل خار هایی که به دستش می رود را داشته باشد . عاشق مانند یک بازرگان است گاهی از تجارت خود سود می برد و گاهی ضرر می کند . کشاورزی که تخم گندم را می کارد در حین کاشتن ، رشد کردن و درو کردن رنج بسیار می برد .

تو بذر عشق در دلت کاشته ای و می خواهی محصولی بهشتی به دست آوری ، این کار رنج بسیار زیاد است . صد  ها بار به تو گفتم عاشقی کار سختی است ، هرکس نمی تواند وارد این وادی شود . به خودت ستم مکن . عشق همچون آتشی در دل است با آتش بازی مکن . تا وقتی ویس دوستدار توست شاه با تو دشمن است . صلاح نیست با شیر بجنگی . بدون کشتی نمی توان از دریا عبور کرد . تو خانه ای در مسیر سیلاب ساخته ای و مست عشقی ، بالاخره روزی سیلاب تو و خانه ات را می برد . تا کنون صد بار در دام افتاده ای و از خوش اقبالی نجات یافته ای . اگر روزی بخت با تو یار نباشد جانت را از دست خواهی داد .  

به دستور من گوش کن . صبر داشته باش . یک سال از ویس دوری کن و به سراغش مرو  تا عشق و مهر او در دلت کم شود . عشق های بسیار با دوری از بین رفته است . درد تو با جدایی درمان خواهد شد . تو با بی تدبیری کاری کرده ای که رسوای عالم شده و درمانی برای دردت نداری .  از چشم برادرت و بزرگان کشور و مردم افتاده ای . تو را یه دلیل بدنامی و ناجوانمردی شایسته جانشینی شاه و پادشاهی  نمی دانند .  

نباید برای شادی و کامجویی از ویس بیش از این خود را در بین خاص و عام بدنام کنی .  از بین بردن بدنامی کار بسیار سختی است . اگر دوستی خوب داشتی تو را با پند و اندرزش از این کار منع می کرد . دوست خوب از هر گوهری گران بها تر است .  دلت را به عشق کسی وابسته مکن . تو از ویس کامیاب شدی . اگر صد سال با ویس باشی ، ویس تغییری نمی کند ، اما هزاران زیباروی دیگر که از ویس پاک تر ، زیباتر ، خوبتر هستند می توانی بیابی . چرا عمرت برای این زن تباه می کنی . اگر به کس دیگر دل ببندی ، او را فراموش می کنی . تو زیبارو ندیده ای که او را زیباترین زن دنیا می دانی . یک سال خود را امتحان کن و این هوی و هوس را از خودت دور کن .

غیر از خراسان کشور های هند ، چین ، روم و بربر تحت فرمان برادر توست . به جاهای دیگر برو و دلبر زیبای دیگری پیدا کن .  با یافتن دلبری زیباتر و نیکوتر از ویس او را فراموش می کنی و از زندگی لذت می بری .

تو با رفتار و اعمال خود برادرت را آزرده ای و شرمنده بزرگان قوم هستی .اکنون زمان جبران است ، برو زندگی جدید و خوب دیگری را آغاز کن . از جوانیخود لذت ببر . زندگی را با بزم و رزم ، شکار و شادی بگذران . تو شایسته پادشاهی هستی ، برو و بزرگی را تجربه کن . چرا با ویس و دایه اش می گردی و آبروی خود را می بری ؟  همانند هم سالان خود به دنبال جاه و مقام و پادشاهی باش . دیو و افکار شیطانی در وجودت رخنه کرده  است ، به دنبال هوی و هوس افتاده ای و خود را اینچنین خوار کرده ای.

اگر پند مرا گوش نکنی ، نتیجه این کار های تو وجب شادی و کامیابی دشمن است . اگر اندر مرا بشنوی از این بدبختی نجات خواهی یافت . غم هایت تبدیل به شادی خواهد شد . تو این کار بکن تا نتیجه آن را به چشم ببینی . من هم از دور مواظب تو هستم .

رامین دو دل بود که چه کار بکند اما به به گوی گفت تو درست می گویی . پند تو را گوش می کنم ، دل من دشمن من است . دیگر به دنبال هوی و هوس نمی روم و فردا به ماه آباد می روم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان

در ماه اردیبهشت روز خرداد شاه در کنار ویس زیبا در میان گلستان پر گل و ریحان خود نشسته بود . نسیم خنک و خوشبوی بهاری می وزید . ویرو دست راست او و شهرو سمت چپ آن ها نشسته بود رامین نیز روبروی آن ها در کنار گوسان (کولیانی آواز خوان ) بود . گوسانان آواز می خواندند و موبد شاه و حاضرین مجلس شادمان در کنار هم می خوردند و می نوشیدند . با کمی توجه می شد از مفهوم شعر فهمید که گوسان سرودی در وصف حال رامین می خواند .

مثل زدن گوسان رامشگر

گوسان در شعر می خواند ، درختی بالای کوه روییده که بلندیش به آسمان می رسد ، زیباییش مانند خورشید است ، جویباری زیر این درخت  جاری داشت ، در کنار درخت  گل های فراوان لاله ، بنفشه و سنبل روییده بود . گاو های گیلی زیر آن می چریدند و جو آب می نوشیدند . این درخت سر سبز و پر بار بود . شاه به گوسان گفت : چه زیبا می خوانی . دوست دارم سرودی در وصف حال و راز رامین ناسازگار بخوانی .

ویس با شنیدن سخن شاه ، صد حلقه طلا از زیور سرش جدا کرد و گوسان هدیه داد و گفت شعری دلنشین در وصف حال من بخوان . حال که شاه فرموده راز ما را آشکارا بخوان . چرا این راز نهفته باشد ؟

گوسان هم در ادامه سرودش آشکارا به راز ویس و رامین اشاره کرد و گفت  در این سرود منظور از درخت بارور بالای کوه  شاهنشاه است که زیر سایه اش مردم  کشور های مختلف جهان زندگی می کنند . تنه درخت نشانه عزت و شکوه سلطنت ، برگ درخت نشانه نیکنامی ، سر درخت نشانه جایگاه والای شاه و ریشه اش نشانه شادکامی است . مردم کشور تحت حکومتش به تنه و برگ او امیدوارند . ویس همان چشمه آب است که زیر درخت جاری است . لبانش گوارایی آب ، دندان هایش سنگ های کف جویبار است که در حال درخشیدن است . چهره اش زیبایی لاله ، بنفشه و سنبل است . منظور از گاو گیلی رامین است که از آب جویبار نوشیده و از گل ها و سبزه ها اطراف جویبار می خورد . امیدوارم این درخت تنومند سایه اش همیشه پایدار ، آبش همیش بجوشد و جریان داشته باشد و گاو گیلی بتواند از آب جویبار بنوشد و در کنار آب بچرد .

وقتی سرود گوسان تمام شد ، پادشاه با خشم برخاست . ریش رامین را گرفت . خنجرش را از غلاف بیرون کشید و به او گفت ای بدبخت بد اندیش هم اکنون به خورشید و ماه سوگند بخور که با ویس ارتباطی نداری وگرنه سر از تن تو جدا می کنم زیرا شرم کار های ننگین تو مرا بیچاره کرده است .

رامین به یزدان آفریننده جهان ، ماه و افلاک سوگند خورد و گفت من از ویس عزیز و مهربان تا زنده ام روبرنمی گردانم . او جان من است ، از جانم نمی توانم جدا شوم .

خشم شاه بیشتر شد و دشنامش داد . او را بر زمین کوبید . خنجر از دست پادشاه مست افتاد . توانی در تنش نبود و متوجه نبود چه می کند . دلش نمی آمد به رامین آسیبی بزند شاید بخاطر اینکه سستی شراب اجازه کاری را به او نمی داد .

نصیحت کردن به گوی رامین را

در صبحگاهی هنگام طلوع خورشید یکی از دوستان رامین که اخترشناسی خردمند و بزرگ به نام به گوی بود نزد رامین آمد او گاه گاهی به رامین پند و اندرز های ارزشمند می داد و همیشه می گفت تو روزی پادشاهی بزرگ می شوی و به آرزویت می رسی .  

اخترشناس خردمند رامین را گریان و غمگین دید به او گفت ای شاه جوان چرا اندوهگین و گریان هستی ؟ تو همه چیز داری . بیا و هوی و هوس را رها کن چرا خود را بابا یاد ویس می آزاری ؟ شاد باش تو نمی توانی تقدیر و خواست آفریدگار را با گریه و زاری تغییر دهی . بیهوده اندوه مخور .

رامین با دلی شکسته گفت ای خردمند جهان بین ، درست می گویی ولی مگر دل من از سنگ است که با این غم شادمانی کنم . صبر  و تحمل من حد و اندازه دارد . ستم همچون باران بر سرم می بارد . تغدیر طوفان ضجر و رنجی بزرگ برایم مهیا کرده است . روزی نیست که زمانه داغی بر دل من نگذارد . حتی اگر قرار باشد از آسمان گل افشانی شود سهم من از گل ها خار آن ها می شود . چگونه با این سرنوشتم شادمان باشم ؟

باز دیشب شاه نسبت به من خشمگین شد و شروع به تعریف داستان و اتفاقات شب قبل برای به گوی کرد که چگونه پادشاه او را در برابر جمع و ویس خوار و خفیف کرده است . رامین گفت من تحمل هر دردی غیر از خفت و خواری را دارم .