بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
رسیدن پیک رامین به مرو شاهجان و آگاه شدن ویس از آن
وقتی خبر آمدن پیک از طرف رامین به گوش ویس رسید نگران شد دلش گواه می داد که رامین بی وفا شده و پیمانش با او را شکسته است.
وقتی موبد شاه با چهره ای شاد نامه می خواند دلهره و اضطراب داشت ، قلبش داشت می ایستاد اما جلو حاضرین با چهره خندان وانمود می کرد اتفاق مهمی نیفتاده است اما دلش مانند سیر و سرکه می جوشید . شاه موبد نامه را به او داد تا بخواند .
ویس شروع به خواندن کرد . چهره اش تغییر کرد . رو به شاه کرد و گفت : من از یزدان همین را می خواستم تا شاه دیگر به من حرف زشت نزند و بهانه جویی نکند . اکنون برای دریافت این خبر خوش به نیازمندان بخشش می کنم و هدایاای زیادی را برای شادباش برای دشمنانم رامین و گل می فرستم . اکنون هر دو راحت شدیم . دیگر کسی با ما دشمنی نمی کند و از تو به من ستمی نخواهد رسید . من در کاخ تو در ناز و نعمت غوطه ورم اما تا حالا یک روز یا شب لذتی از این نعمت ها نبرده ام و آسایش نداشته ام .
اکنون از زندگی لذت می برم . او برای من در زندگی مانند ماه بود اما تو را دارم که مانند خورشید در زندگی من هستی . هیچیک از سخنان ویس حرف دلش نبود .
شاه از اتاق بیرون رفت . تب عشق دوباره به سراغش آمد . از دلهره قلبش به شدت می زد . تمام بدنش عرق کرده بود و می لرزید . شروع به گریه کرد و بر سر و صورت خود چنگ می زد . خاک بر سر خود می ریخت و در خاک می غلطید . می گفت : من بد بخت هستم . امروز چه روز نامبارک و شومی است . دایه بیا ببین چه خبر غم انگیزی برایم آورده اند . ببین رامین بی وفا چه بر سر من آورده است . رامین در گوراب ازدواج کرده ، به من مژده داده که من صاحب یک گل زیبا شده ام . اکنون مردم مرو چه می گویند . باید همه به حالم بگریند . حال برای درد من چاره ای بیندیش . مرگ برایم از شنیدن این خبر بهتر بود . از دنیا بیزارم اکنون نه جانم را می خواهم نه مال و مادر و برادرم را …
رامین عشق و جان من بود با رامین خووش و کامران بودم . از یزدان می خواهم گره از این مشکم بگشاید . تمام اموالم را به فقرا و نیازمندان می بخشم تا با دعایشان مشکل من حل شود . از یزدان می خواه م رامین از کارش پشیمان شود و به مرو بازگردد . از خدا می خواهم حالش مانند حال من شود و اینجا بیاید و اظهار پشیمانی کند و من هم همینگونه بی وفایی امروز او را به رخش بکشم و آزارش دهم و کار بد او را جبران کنم . خدایا حق مرا از او بگیر و او را مانند من بی قرار کن .
دایه گفت ، اندوهگین مباش خود را آزار مده و به خود ستم مکن . می دانم اکنون این زندگانی برایت تلخ است و آرزوی مرگ می کنی . از بس بر سر و روی خود زدی و موی خود را کندی چهره ات مانند اهریمن زشت شده است . این دنیا بلای جان و دشمن توست . اگر تو نباشی ، می خواهم نه دایه باشد نه رامین باشد و نه شاه … وقتی من نباشم برایم فرقی نمی کند که تو مرا دوست داشته باشی یا نداشته باشی !!! همه مردان حریص و فراموش کارند و مانند رامین از عشق خود سیر می شوند .
اهمیتی ندارد که رامین از عشق تو سیر شد ، روزی نیز از عشق گل سیر خواهد شد . گل از اگر زیباترین زن گوراب باشد ، خاک زیر پای تو از او زیباتر است .
ویس گفت : جوانی ام از بین رفت . همه زنان شوهر و یار دارند ولی من هیچکس را ندارم . من پیش شوهر شکاک و بد زبان خود آبرویم را بردم . نه شوهر و نه یاری دارم . دایه دیگر مرا مرا پند نده . نمی توانم صبر کنم . کسی درد مرا نمی فهمد و نمی تواند آن را درمان کند . این نامه تیری زهرآلود به قلب من بود باید برای خودم گریه کنم .
ای عاشقان امروز من شما را نصیحت می کنم هوشیار باشید و از زندگی و عشق من عبرت بگیرید . دنبال عشق و عاشقی عاشق پیشگان حیله گر مروید . بذر عشق را در دل خود مکارید و آن را پرورش ندهید . شعله عشق چنان در وجودم زبانه می کشید که نمی توانستم آن را خاموش کنم . درغم فراق معشوق پیوسته چشمانم پر از اشک بود .