بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس

رامین مدتی با گل زندگی کرد اما به مرور از همنشینی با او سیر شد . مهر و محبتش  به او کم شد . با او احساس شادمانی نمی کرد و مثل گذشته ددر گوراب خوش نبود و این وضعیت شادی و خاطرات گذشته را به یادش می آورد و رامین به یاد عشق قدیمش ویس می انداخت .

روزی رامین با سوارانش به صحرایی پر از گل و ریاحین خوشبو و رنگارنگ رفته بود . یکی از خدمتکاران دسته گلی از بنفشه چیده و به رامین تقدیم کرد . رامین به یاد روزی که با ویس پیمان بسته بود افتاد . آن روز ویس با چهره ای زیبا و پیکری طناز بر تخت پادشاهی نشسته بود و یک دسته گل بنفشه به او داد (گل بنفشه نشانه عشق و پیوند با معشوق است) و گفت : به یاد داشته باش که هر جا گل بنفشه دیدی ، عشق و پیوندت با من را به یاد آوری .

رامین لحظه گرفتن دسته گل بنفشه بسیار آشفته شد . غمی سرتا پایش فرا گرفت . آتش عشق قدیم اشک را در چشمانش جاری کرد . آتش عشق ویس دوباره در دلش زبانه کشید . غمگین از اسب پیاده شد و از همراهانش دور شد . دیگر آرام و قرار نداشت . رنگ صورتش پریده بود .

روزگار را نفرین کرد زیرا که غم را همیشه به او هدیه می دهد . به دلش گفت : ای دل سرگشته و آشفته ، ای دل آواره در غربت و دور از خانه و کاشان ، خویشان و  دوستان … یک روز صبوری ، یک روز نالانی ، ای دل تا کی می خواهی خوب و بد خود را تشخیص ندهی ؟ چرا سراب و آب ، حقیقت و مجاز را از هم باز نمی شناسی ؟ چرا نادانی می کنی و به هر کسی دلبسته می شوی ؟ چرا به جای وفا ، جفا می کنی ؟ چرا عهد و پیمانت را می شکنی ؟ برای این است که همیشه آسیب می بینی و اندوه می خوری .

در گوراب به امید رهایی از غم و درد عشق پیمان شکنی کردی اما اینطور نشد و نتوانستی عشق قدیم خود را از یاد ببری . من نادان بودم که اختیارم به تو دادم . به من گفتی ویس را رها کن و یار دیگری انتخاب کن . به امید همراهی و تصمیم قطعی تو این کار را کردم . از جانانم دل بریم اما اکنون افسوس می خورم که به حرف تو گوش دادم . غم فراق از یار دیوانه ام کرده و جانم را می سوزاند . تو روزگارم را سیاه کردی . طاقتم به سر رسیده و پشیمانم . اکنون تو هم درمانده ای . تو مرا به این دام انداختی . چرا به حرف تو گوش کردم ؟ من سزاوار این وضعم چون خودم این اشتباه را کردم . از یار با محبتم دل بریدم و خود را در این چاه افکندم . اکنون چگونه می توانم از  آن دلبر مهربان پوزش بخواهم . چگونه آتش خاموش عشق را روشن کنم . لعنت بر من و لعنت بر آن روزی که از دوستی با او بریدم . از او جدا شدم و به همه شادی هایم " نه " گفتم . از آن روز به بعد روز خوشی نداشته ام . در غربت با غریبه ها همنشین شدم . همچون دیوانگان در تنهایی زندگی می کنم . هیچگاه بخت با من یار نبوده ، امیدوارم کسی مانند من بدبخت نباشد .

رامین با این افکار آشفته از همراهانش دور می شد . رفیدا که متوجه دگرگونی حال رامین شده بود پنهانی و بدون آگاهی رامین به دنبال او می رفت و هر چه رامین با خود زمزمه می کرد را می شنید . رفیدا به رامین نزدیک شد و گفت : ای سردار نامدار ، چرا مانند سوگواران اندوهگین هستی ؟ تو رامین بزرگ سواران پادشاهی ، برادرت سالار پادشاهان جهان است ، تو جوانی دلیر و برتر از پادشاهان هستی ، تاج و تخت پادشاهی داری ، از این بهتر چه می خواهی ؟ این رفتار مناسب سالاری مانند تو نیست .

رامین با حالتی غمگین و زار گفت : تو حال عاشق را نمی فهمی . تو درد مرا حس نمی کنی . برای عاشق هیچ شادی بهتر از وصال محبوب نیست و هیچ دردی بدتر از جدایی و دوری از یار نیست . طبیعی  است وقتی کسی دچار درد و رنج شود ، ناله و زاری و گریه می کند . من از دوری دوستان و اقوامم در عذابم . همه خویشان و دوستان تو در گوراب هستند و احساس غربت نمی کنی . یک غریب حتی اگر پادشاه باشد ، وقتی خویشان و دوستانش را نبیند ، از وضع و حال خود می نالد .  

من در گوراب در ناز و شادی هستم . برای من این پادشاهی ارزش ندیدن یک دوست  را ندارد . گاهی به تو حسودی می کنم ، وقتی می بینم پس از بازگشت از دشت  به خانه زن و فرزندت به پیشواز تو می آیند . اطراف تو را می گیرند . به تو ابراز علاقه می کنند و به تو می نازند . اما من اینجا خویشاوند و دلارام و فرزند ندارم  .

یاد قدیم بخیر که خوش بودم . روزی که از محبوب جفا و آزار یا ناز و نوازش می دیدم ، چه خوش بود . بوسه هایش چه خوش بود . بی توجهی یار ، پشیمانی من از کردار و رفتارم ، چه خوش بود . روزگاری که زلف خوشبوی یار در دستانم  بود ، چه خوش و شاد بودم . در مرو در باغ کاخ در میان گلزار خوش رنگ و خوشبو همنشین یارم بودم . سالار جوانان کامجو و کامران بودم . به شکار می رفتم . در بزم در کنار یارم باده می نوشیدم . اگر از دست یار نالان بودم به دلیل نادانی بود که قدر ناز و نعمت را نمی فهمیدم . زاری و خواری آن زمان دلنشین بود . اکنون می بینم که اینجا زار و خوار شده ام و از آن همه نعمت محروم هستم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

مویه کردن ویس بر جدایی رامین

پس از رفتن آذین ویس شروع به گریه و زاری کرد و می گفت : آن روزهای خوشم که یارم کنارم بود ، چه شد . یارم رفت و دنیا را برایم تیره و تار شد . برای خودم می گریم که یارم رهایم کرد . درد و رنجم در شب های تاریک و در سکوت و تنهایی دو برابر می شود . یادم نمی آید که به کسی بدی کرده باشم که امروز دچار روزگار بد داشته باشم و مکافات آن را ببینم . بارانی از بدبختی بر سرم می بارد . بدبختی هایی که کسی تحمل آن را ندارد . بدبختی چهره ام زرد و تنم را لاغر و نحیف کرده  است . با داستان زندگی غم انگیز من می توان کتاب ها نوشت . عشق آتشی در دلم افروخته که تمام وجودم را می سوزاند .

دلم به حال خودم می سوزد که از روی نادانی عاشق شد . عاشقی دل و جانم را نابود کرد . مایه عاشقی من بودم اما پاداش من هجران و دوری شد . داغ عشق تا ابد بر جان و روان من است . از درد بی وفایی تو به خود می پیچم . از دوریت اندامم به لرزه می افتد . دلم را آزرده ای و صبر و قرارش را برده ای .

دلم عاشقانه به تو مهر می ورزد و نگران چشم زخم دیگران به جان توست . دلم امیدی به دیدار و کامیابی از تو ندارد ولی نمی دانم چرا تو با روح و جان و دل من می ستیزی و بیهوده می آزاری . یادت نیست روزی دلبر تو بودم . آرزوی یک لحظه دیدنم را داشتی . به تو اهمیتی نمی دادم و نگرانت نبودم اما امروز در دنیا غیر تو کسی را ندارم . آرزوی در کنار تو بودن است . آنقدر تغییر کرده ام ، که اگر مرا ببینی ، نمی توانی مرا بشناسی . آنقدر بر سر و صورت خود زده ام که کبود و سیاه شده است . صورتم همیشه خیس اشک است . چشمانم از گریه زیاد سرخ است . امیدی به زندگی و زنده ماندن ندارم .

دلم دشمن من است . سزایش آن است که در آتشی که خودش برافروخته بسوزد . ای دل بنال که سزاوار این حال هستی . سزاواری که دوزخ را در این جهان ببینی . تو چشمانم را دریایی از اشک کردی . لباسم همیشه از اشک خیس است .

به دور نامه ام لباس خیسم را پیچیدم و برای دلبرم فرستادم . نمی دانم با نامه چه می کند ، آن را بخواند یا نخواند ، حالم را بفهمد یا نفهمد .

شاید پاسخی مهربانانه بدهد . برای عاشق چیزی بدتر از این نیست که هر روز منتظر رسیدن پاسخ نامه اش باشد . روز های خوش وصال سپری شد و اکنون مجبورم با نامه با یارم گفتگو کنم و منتظر جوابش باشم . ببین به چه روزی افتاده ام .

خدایا چرا من یک روز خوشبخت نبودم . کاش همان موقع می مردم و این روز ها را نمی دیدم . اکنون مرگ برایم کامیابی است . ای دنیا ای رفتار زشت توست که عاشقان را خوار می کنی و بر سرشان بارانی از درد و رنج می ریزی و با باد بوی تن یارشان را به آن ها می رسانی .

باد هم با من دشمن است می خواهد با آوردن بوی تو مرا آزار دهد و دل مرا بسوزاند . خاک از من  خوشبخت تر است چون روزی بهار می رسد و سر سبز و شاداب می شود اما من مدام باید با یاد یارم بسوزم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

صفت درود و تمام شدن نامه

درود بر دلبر بلند بالای طنازم ، کسی که مرا سیاه بخت کرده و خواب از چشمانم ربوده

درود بر نازنینی که طاقتم را به پایان رساند ، همیشه گریانم کرد ، دلم را دزدید و شیفته و مدهوشم کرد .

درود بر زیبارویی که مویی معطر ، چشمی افسونگر ، چهره ای مانند ماه ، چانه ای زیبا دارد .

درود بر گنج خوبی و نیکی ها ، خورشید تابان ، ماه درخشان ، گلبرگ گل یاسمن

درود بر شاهنشاه پیروز ، سوار تیزرو ، جنگجوی برگزیده  ، جان جانان جوان ، یار جفاکار

درود بر یار برتر و بیشتر از ریگ های کوهستان و بیابان ، قطرات باران و دریا ها

درود بر محبوب برتر و بیشتر  از گیاهان کوهستان و صحرا ها ، جانوران خشکی و دریا ها

درود بر آنکه برتر و افزون تر از ستارگان آسمان ها ، تخم همه ی موجودات ، زنان و مردان نسل آدم ، اندیشه و خیال ها ست

درود  جاودانی بر تو می فرستم . وفا و عشق تو را می جویم .

هزاران درود بر تو و بخت تو نیکو باد ،  آمین

تمام شدن ده نامه و فرستادن ویس آذین را به رامین

ویس پس پایان دهمین نامه و نوشتن آن ها با مشک خوشبو ، آن را تزیین نمود . نامه را به موی خوشبوی خود مالید .  بوی خوش نامه تا یک فرسنگی به مشام می رسید .

آذین را فراخواند و گفت : تو مانند خویشاوند من عزیزهستی . تا کنون خدمتکار و بنده من بوده ای . امروز تو را آزاد می کنم و تو را برابر با خودم می دانم . تو را همراز خود می کنم . می خواهم تو را نزد مجبوبم رامین بفرستم . تو مانند فرزند من هستی و رامین شاه و سرور من است . هر دو برای من عزیز هستید . این نامه را بگیر و به سرعت به رامین برسان . من لحظه شماری می کنم که از این ماموریت سالم بازگردی . مراقب باش دوست یا دشمن به این نامه پی نبرد .

آنجا رسیدی سلام مرا به او برسان و از قول من بگو : ای بدکردار ، من از دست تو صد بار تا مردن رفته ام آیا پیمان و سوگند خود را فراموش کرده ای ؟ تو با دل بیچاره من کاری کردی که دشمن نمی کند . امیدوارم که ایندرد و رنج بر سر تو هم بیاید و کسی نباشد به فریادت برسد . کار بدی در حق من کردی ، بدان نتیجه آن را خواهی دید .

از این پس همه تو را سرزنش و نفرین می کنند . چون محبوب و یار خود را رها کردی و دنبال دلبر دیگری رفتی . در هیچ کجای دنیا نمی توانی دلبری وفادار تر از من پادشاهی نیکو تر از موبد شاه ، جایگاهی مانند خراسان پناهگاهی مانن مرو شایگان ،  بیابی .

فراموش کرده که من و شاه موبد چه خوبی هایی به تو کردیم . من اختیاردار گنجینه های شاه موبد بود و تو هیچ نداشتی . به خواست من تو از گوهر ها ، لباس های رنگارنگ دیبای زیبا ، سلاح ، چارپایان ، کمربند های مرصع گرانبهای شاه استفاده می کردی ، از شراب و نوشیدنی های گوارا می نوشیدی . ندیمان زیبارو در خدمتت بودند ، غرق در خوشی بودی و ویس زیبا رو نیز در کنارت بود اما تو به جای سپاسگزاری و حقشناسی به یار دیگری دلبستی !

چه سودی از این کارت بردی ؟ اکنون جایی رفته ای که جز تحمل رنج و سختی نتیجه ای برایت نداشت .

به جای طلا   نقره و آهن و روی ،  به جای آن همه ناز و نعمت و ابراز عشق   رنج مشقت ، به جای مروارید و گوهر   شیشه بی ارزش، به جای آبرو   آب جوی ، به جای بوی مشک و عطر   بوی خاک نصیب تو شد .  من به عاقل بودن تو تردید دارم زیرا به جای آن همه نعمت و نیکی ، بدی را برای خودت برگزیدی . گلستان گلی در کنارت بود به گل دلبسته شدی .

آذین همه پیام ویس را شنید سپس با اسبی تیزرو به راه افتاد و به سرعت کوه و صحرا درنوردید و پس از دو هفته به گوراب رسید .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه نهم و دهم

نامه نهم در شرح زاری نمودن

ای زیبای ماه روی ، زیبا موی  بلند بالا ،  تا کی می خواهی مرا آزار دهی ؟ اگر این نامه را دقیق بخوانی ، حال مرا می فهمی . این نامه داستان جفا و بی وفایی توست که با خون دل نوشته شده است . وقتی به یاد روز رفتن و جدایی  تو می افتم آتشی سراپای وجودم را می سوزاند . اشک چشمانم جوهر قلمی است که این داستان دردناک و غم انگیزم را در این نامه برای تو نوشته ام .  زیر حرف های نوشته شده درباره بخت سیاهم اشک چشمانم افتاده است .

غم پشتم را خمیده کرده  و امیدی به بهبود وضع موجود ندارم . من از یزدان می خواهم که مانند گذشته همچون دو مرغ عاشق در آغوش هم باشیم . نامه با نام کردگار بلند مرتبه آغاز کردم و از او کمک خواستم ، چون او موجب آشنایی و عشق میان من و تو بوده است .

این نامه شاهدی بر ادعا و داستان اندوهناک  من است . از خدا یاری خواستم و چیزی بیشتر از آنچه در این نامه نوشتم نمی خواهم . در گذشته تو به دنبال من می دویدی تا اینکه مرا اسیر عشق خود کردی  و من عهد و پیمان و قول و قرار تو را پذیرفتم .

گذشته را به یاد بیاور ، آن روز من ناز می کردم . من همانم که با شادکام بودم اما اکنون این گونه بیچاره و بدبختم . به خاطر تو جایگاهم را نزد شاه از دست دادم . بزرگ بودم خوار شدم . مردم از سرگذشت من عبرت بگیرید . عاشق کسی نشوید . خواهش عاشقانه ای را قبول نکنید .

دلبرم همین تو را بس که این بدنامی تو را بی اعتبار و ناکس می شمارند . چون هر کس این نامه را بخواند برای بی وفایی ات و گناهی که در حق من مرتکب شده ای برایت طلب آمرزش می کند .  یا می گوید خدایا این جفاکار را مجازات کن .

حرف زیادی برای گفتن دارم امام نامه را به پایان می رسانم این همه ناله ام در این نامه یکی از هزاران درد هایم بود . درد دل و سرزنش هایم تمام نشده و بقیه اش را برای خدا می گویم . به درگاه یزدانی روی می آورم که اکنون در های خوشبختی را برویم بسته استاما بالاخره روزی آنرا خواهد گشود . او آشنای همیشگی من است و امیدی به تو و دیگران ندارم .

نامه دهم اندر دعا کردن و دیدار دوست خواستن

هر شب دلسوخته با تنی نحیف سر سجده بر درگاه یزدان می گذارم . ناله و زاری می کنم . صدای گریه ام به آسمان می رود . آه می کشم . خورشد از غم من توان طلوع ندارد . برای دل زار ، خوار ، شکسته ، پر درد و رنج خود می گریم .

ای یزدان پاک تو یار عاشقان بیچاره و  بی کس هستی . رازم را فقط به تو می توانم بگویم . تو می دانی که من دلشکسته و آزرده ام . چون نمی توانم با مردم درد دل کنم ، همه راز هایم را به تو می گویم . درد دل مرا درمان کن . این جدایی را به پایان برسان . دل رامین را نرم کن . عشق گذشته و عهد و پیمانش را به یاد بیاور . دلش را با من مهربان کن . او را مانند من گرفتار درد این عشق کن . یا او را اینجا بیاور یا مرا نزد او ببر . راه دیدار ما را هموار کن . تا بتوانم زیبایم را ببینم . خدایا او را از چشمان بد حفظ کن . هیچ عشقی را به دل او مینداز .

اگر قرار نیست دیگر او را ببینم ، من علاقه ای به ماندن در این دنیا ندارم . جانم را بگیر و مابقی عمرم را به رامین ببخش . رامین محبوبم ناله و زاری و درد دل بسیار کردم . حرف هایم بسیار است . اما این نامه گنجایش آن را ندارد . سخن خوب آن است که اندک ولی سودمند و اثرگذار باشد . از جفاکاریت هرچه گفتنی بود گفتم . تو را با اعمالت به یزدان پک می سپارم .

اگر این سخنان و درد دلم را با کوه مطرح می کردم توان تحمل و شنیدن آن را نداشت اما دل تو سنگ تر و محکم تر از پولاد است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه  هشتم

نامه هشتم اندر خبر دوست پرسیدن

دلم در آتش جدایی از محبوبم می سوزد . چشمان گریان هیکل لاغر و ضعیفم وحال و روزم بر این ادعا شاهدت می دهند . دیگر دنیا برایم ارزش ندارد و روزگارم تیره و تار شده  است . روز روشن من زمانی است که تو در کنارم باشی .

در انتظار آمدن هستم و از همه کاروان هایی که مرو می آیند ، از تو می پرسم که آیا تو را دیده اند یا خبری از تو دارند ؟ می پرسم آیا نظرش در مورد من عوض نشده ؟ آیا دوست دارد مرا ببیند ؟ آیا از من آزرده است ؟ در مورد من چه می گوید ؟ آیا از حال من می پرسد و از من یادی می کند ؟ آیا به من اظهار وفاداری می کند ؟ آیا آرزوی وصال مرا دارد ؟ آیا هنوز سنگدل و نامهربان است ؟ آیا هنوز زیبا و خوشبوست ؟ آیا هنوز دلاور و جنگجوست ؟

حتی اگر تو حال مرا نپرسی من جویای احوال تو می شوم . با اینکه چشمانم را گریان و مرا غمگین کرده ای ، برایت پیوسته شادی آرزو می کنم . هر قاصدی که خبری از تو برایم بیاورد برایم بسیار محترم و قدم او بر چشم من است . زیرا او این فرصت را داشته که محبوبم را از نزدیک ببیند . من به خاطر تو او را هم دوست دارم . اگر خبر شادمانی و تندرستی تو را بدهد شاد می شوم . من بادی را که از سوی مرو می آید را دوست دارم چون بوی تو را با خود می آورد . با باد صحبت می کنم و احوال تو را می پرسم و بوی تو را حس می کنم .

ولی بدان که تو به من ستم بزرگی کردی . از باد می پرسم آیا رامین می پرسد در غم جدایی از او چگونه ام ؟ آیا او همانند من عاشق است یا مرا فراموش کرده است ؟  از شنیدن نامم خوشحال می شود یا خشمگین ؟

ای باد به محبوبم بگو ، ای عاشق فراموشکار ، چرا وقتی من برای تو می میرم تو بی خیالی ؟ ادعای جوانمردی و وفای به عهد می کنی آیا جوانمردان مانند تو پیمان شکن هستند ؟ افراد دلشکسته بسیار دیده ام اما هیچیک مانند من نبوده اند .  تو نه احوال مرا می پرسی و نه دردم را با وصالت درمان می کنی . چرا اینچنین سنگدل و بی وفا هستی ؟ چشمانم را به در دوخته ام و منتظرم تا بیایی .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه ششم

نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست

رامین زیبای من ، چرا دل مرا بردی و رفتی ؟ چرا مرا در شهری غریب تنها رها کردی ؟ شنیده ام که مرا فراموش کرده ای . نامهربان شده ای و سرزنش های مرا دوست نداری . از خدا نمی ترسی و احوالی از من دلشکسته نمی پرسی . من در درد و رنج دوری تو غرق شده ام و می میرم . بی تو حالم خراب و نالانم .

می دانم از ناله های من متنفری ، ولی می نالم تا از وضع و حالم با خبر شوی . دل تو به یاد من نیست و مرا دشمن خود می داند . آیا درد سنگین جدایی و رفتن تو از اینجا کم نبود که داغ یافتن یاری دیگر را بر دلم گذاشتی ؟ چقدر بی وفایی ؟ آیا اینچنین نزد تو خوار و خفیف شده ام که از من بیزاری ؟

تو همان کسی بودی که آرزوی دیدار مرا داشتی . من عزیز و چشم و چراغ تو بودم . من کسی هستم که تو را شادکام کرم و جانی تازه در تن تو دمیدم و با من خوش بودی .

من آن معشوق و محبوب قدیمم اما تو آن عاشق قدیم نیستی . من با تو مهربانم اما تو با من دشمنی می کنی . در حق تو چه بدی کردم که از من دل بریدی ؟ رنج بسیاری برای وصالم تحمل کردی و غرق در عشق من بودی . کجا دیده ای که عاشق غرق در عشق به دنبال معشوقی دیگر برود ؟ این کار تو بسیار شگفت انگیز است . البته شاید هم تعجبی نداشته باشد چون برخی افراد با داشتن یک ظرف حلوای لذیذ از سر نادانی سرکه ترش می خورند و به حلوا توجه ندارند . آن روز ها آرزوی نوشیدن شراب ناب عشق مرا داشتی اما اکنون با شراب ناخالص دیگری خمار شده ای و قدر شراب نابی چون من را نمی دانی ولی این را بدان که این شراب ناب درد های تو را درمان می کند .

محبوبی که در گذشته برگزیده شده جان عاشق است و نباید در کنار او محبوبی جدید برگزید . اکنون که یاری جدید برگزیدی او را رها کن و بیش از این محبوب سابق خود را میازار . عشق مانند گوهر که هر چه بماند خوش رنگتر و با ارزش تر می شود ، عشق هم اگر قدیمی تر باشد با ارزش تر است . تو یاری وفادارتر از من پیدا نمی کنی . من عشق تو را نمی توانم عشق تو را فراموش کنم . تو هم نمی توانی بی وفایی کنی . من مانند خورشیدم و تو چون ماه هستی که وجودمان به هم وابسته است . تو از نور من روشن می شوی . مانند ماه که دور زمین می چرخد و باز به سوی خورشید بازگردد ، تو نیز سرانجام پیش من باز خواهی گشت .

این خوشی و شادی تو به پایان می رسد ای سنگدل برخیز و نزد من بیا . بیش از این مرا عذاب مده . اگر بیایی خودم را فدایت می کنم . قفل سختی ها و رنج زندگی با کلید وصال تو باز می شود . با وفا باش و پیش من بیا و با مهربانی روزگار آشفته مرا سر و سامان بده . با این که یار دیگری برگزیده ای و مرا تا کنون فراموش کردی ، پیشم بیا دیر نشده ، نهال دوستی و محبت را هر وقت بکاری دیر نیست و میوه پر بار می دهد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه چهارم

عشق من به او از روی آگاهی بود و دنبال گوهری شاهانه بودم اما تاکنون آنرا نیافتم . داستان عشقم به او طولانی است . از یزدان می خواهم که مرا به سلامت از ورطه موج های متلاطم دریای عشق او نجات دهد . من سوگند خورده ام که به دنبال محبوب و عشق تازه ای نباشم .

نامه چهارم خشنودی نمودن از فراق و امید بستن به وصال

جدایی زیباست اما به شرطی به دلیل بی وفایی یار نباشد . جدایی و تنهایی سخت است اما امید به دیدار مجدد قابل تحمل و شیرین است . حتی سرزنش ، خشم ، ناز ، دشمنی ، آزار یار اگز سرانجام وصال باشد حالت خوش است .

هر موقع دلم هوای یار می کند ، احساس تنهایی و نا شکیبایی می کند ، به دلم می گویم صبور باش روزی به وصال یارت می رسی و این جایی به پایان خواهد  رسید . یک روز بعد از وصال غم صد ساله و درد و رنج دوری را فراموش می کنی . ببین باغبان پس از کاشتن گل چقدر رنج برای برورش آن می کشد . بی خوابی می کشد آب و کود می دهد ، درد خار هایش در در دست را تحمل می کند ، به امید اینکه روزی ثمر کاشته خود را ببیند . وقتی بوته گل می دهد باغبان شادمان در کنارش می نشیند .

به دلم می گویم بازرگانان را ببین چقدر زحمت و رنج می کشند . اهمیتی به خواب ، خورد و خوراک نمی دهند ، یکسال در دریا جان و مالشان میان امواج و طوفان و در خطر است و در دریا با کشتی سفر می کنند ، به امید روزی به ساحل برسند ، کالایشان بفروشند و سود خوبی به دست بیاورند .

معدن کاران را ببین برای یافتن گوهر چقدر رنج و سختی می کشند . شبانه روز در تلاشند و کوه را حفر می کنند ، به امید اینکه گوهری شاهانه بیابند . دنیا ایگونه است و تو دائم باید در بیم و امید باشی .

عشق من به تو مانند درخت سرو همیشه سبز است ، هیچگاه با سرما و گرما خشک نمی شود . عشق تو به من مانند درختان دیگر است که با آمدن پاییز برگ هایشان زرد و خشک می شود . امیدوارم که برای تو بهار شود و دوباره  عشق در دلت جوانه زند و سرسبز و پر پر برگ شوی . من به وصال تو امیدوارم اما تو ناامید و بیزار ، من همنشین درد و رنجم و تو همیشه در رفاه و خوشی ، من بیمارم و پیوسته به حال خود گریه می کنم . امیدوارم که روزی بهبود یابم .

هر چه به من می گویند عشق و یاد تو را فراموش کنم اما من می گویم ، هرگز ، امیدوارم ، امیدوارم ، امیدوارم که روز به به وصال تو برسم و تنها به این امید زنده ام .

 

نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست

رامین عزیز تا حالا تو را اینطور خشمگین و سرسخت ندیده بودم  . در گذشته همیشه آه و ناله می کردی ، چشمانت پر از اشک بود . شاه با تو دشمن بود . در کاخ جایگاه و اعتبار نداشتی . در آتش جدیی و دوری از من می سوختی .

مگر چه اتفاقی افتاده که تغییر رفتار داده ای ؟ با چه کسی همنشین شده ای که مرا فراموش کرده ای؟  آیا می دانی که عشق من تویی و کس دیگری را دوست ندارم ؟ آیا درد و غم گذشته را برای وصال من  از یاد برده ای که به من ستم می کنی ؟ چرا مغرور و بد رفتار شده ای ؟ چرا این همه ناز می کنی ؟ می دانی من هم ناز دارم ؟

به دوران جوانی کوتاه مدت خود مغرور نباش . ای نازنین پیر می شوی و این زیبایی برایت باقی نمی ماند . یار خود را میازار . نازت را بین عاشقانت تقسیم کن . دل من در آتش عشق تو می سوزد . بگذار آتش عشقت همیشه در دلم روشن باشد . این کار تو با من عادلانه نیست . آبروی مرا مبر . من با تو این کار را نکرده بودم .

آیا زمانی که تو سراغ من می آمدی از تو بیزار بودم و این کار را می کردم ؟ مگر خدایی که این همه به من فخر می فروشی . سنگدل ، سیاه دل و نامهربان و بی وفا شده ای . چرا از من دوری می کنی و  خواهان روابطی سرد هستی ؟ من با همه ی جفاهای تو به تو وفادارم و این وضع را نمی خواهم . همان طور که آرش کمانگیر به به خاطر انداختن تیری از ساری به مرو شهرت یافته تو نیز به جفاکاری شهرت داری که هر روز تیری از گوراب به سوی دل من در مرو می اندازی .

چرا اسب خود را را سوار نمی شوی و برای دیدار من به مرو نمی آیی ؟ ای سنگدل چشمانم پر از اشک است . به من می گویند مانند مو لاغر و ضعیف شده ، چرا گریه می کنی ؟ کسی گریه می کند که از دیدار معشوق ناامید شده باشد . بدان که این جدایی نیز پایانی دارد و سرانجام یار باز خواهد گشت . وقتی بازگشتی مقدم تو را گلباران می کنم و بر سرت زر و گوهر می ریزم . جانم را فدایت می کنم . خدایا آن روز دیدار چه وقت فرا می رسد ؟

 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه دوم

نامه دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دید

ای دلبر من با رفتن تو بینوا شدم . چرا رفتی و من بینوای دلداده دلشکسته را تنها گذاشتی ؟ ششادی را از من گرفتی . هر جا که باشی ، دلم پیش توست . اگر باز  گردی بیماریم خوب می شود . دل من گرفتار عشق توست . دلم نمی توانم به کس دیگری جز تو مهر و عشق بورزد و تو را فراموش کند . از درد دوری تو می سوزد ، از جان برایش عزیز تری، من از گذشته به تو وفادارترم  و هیچگاه  به تو جفا  نمی کنم . آنقدر به تو محبت می کنم که به اشتباهت پی ببری و ارزش عشق مرا بفهمی . امیدوارم از ستم کردن به من پشیمان شوی . به من گفتی : تو دلت مانند سنگ است آری دلم ازسنگ است و عشق تو را بر آن حک کرده ام . اگر دلم چون  سنگ محکم نبود  ، چگونه عشق تو مد ت ها در آن باقی می ماند . با دیدن خورشید به یاد زیبایی چهره تو می افتم . درخت صنوبر مرا به یاد هیکل رعنایتو می اندازد . در باغ گل لاله را به یاد چهره زیبی تو می بوسم . عطر و بوی گل های باغ مرا به یاد بوی تن تو می اندازد . به دلم وعده دیدار تو را می دهم . در خواب و خیالم روی تو را می بینم . در خواب گاهی به من مهربانی می کنی . وقتی بیدار می شوم ، بیشتر دلم می سوزد که در کنار نیستی .

چرا در هنگام بیداری مانند زمان خواب به من محبت نمی کنی و پیشم نمی آیی .  چرا همچون عالم رویا و خیال مر در روز به وصالت نمی رسانی . من آرزوی دیدار و وصال تو را دارم و حتی با خواب و خیال هم خوشحال و دلخوش می شوم . دیگر به بخت و اقبال خود امید ندارم و خواب و خیالت دلبسته و خوشم . شبی نیست که خواب تو را نبینم . به چشمانم خواب نمی آید و زندگی تلخ شده  است . اگر قرار باشد صد سال بیدار باشم  این کار را می کنم تا وفاداریم را به مردم جهان  ثابت کنم . وفاداری مانند گوهری در معد عشق است . به دست آوردن گوهر از معدن کار ساده ای نیست . اگر روزی پیشم بیایی مطمئنم از بی وفایی خود شرمسار خواهی بود . یزدان در روز جزا پاداشی نیکو به عاشقان وفادار می دهد . دیدار تو غم و اندوه  را از دلم می زداید .

نامه سوم اندر بدل جستن به دوست

ویس در نامه سوم به رامین نوشت : ماه زیبای من کجایی ؟ تو همه کس منی . به اندازه یک جهان می ارزی . می گویند تو چرا برای یار بد عهد ، بی وفایت گریه و ناله می کنی ؟  او را فراموش کن و عاشق بهتر و با وفایی بیاب .

آن ها حال مرا نمی فهمند . گلاب خوشبو و پاک است اما نمی توان آنرا جایگزین آب زلال و گوارای جویبار کرد . کسی مار او را می گزد نمی تواند به جای پاد زهر ، خوراکی دیگری بخورد . جدایی من از تو مایه شادی حسودان شده است . کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد .دست مصنوعی ساخته شده از گوهر نمی تواند جایگزین دست طبیعی شود . تا برنگردی روزگارم تیره و تاریک است . تو جان من هستی و  بدل و جایگزین جای تو را نمی گیرد . تا عشق تو در دل من است کسی نمی تواند از من کامیابی ببیند . عشق تو مرا بیمار و نحیف و ضعیف کرده است . دلم مانند سنگی است که مهر و عشق هیچکس قادر به نفوذ در آن نیست . تو نور چشم من هستی . نادان مباش و از  من دوری مکن . جای تو اینجا کنار من است . تو مانند گل سرخی شاد و سر حال هستی و من مانند گل زردی پژمرده‌ هستم . به من میگویند رامین فراموش کن و محبوب دیگری پیدا کن من می گویم همین محبوبم برایم بس است . تا کنون با اینکه درد و رنج می کشم ، پای او مانده و وفاداری کرده ام ، پس از این نیز وفادار می مانم و از دیگر زیبارویان و علاقه مندانم دوری می کنم . با همین بخت و اقبال زندگی می کنم .

عشق من به او از روی آگاهی بود و دنبال گوهری شاهانه بودم اما تاکنون آنرا نیافتم . داستان عشقم به او طولانی است . از یزدان می خواهم که مرا به سلامت از ورطه موج های متلاطم دریای عشق او نجات دهد . من سوگند خورده ام که به دنبال محبوب و عشق تازه ای نباشم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

عشق خواب از چشمم ربوده بود . من زندگی با شاه را دوست ندارم . من رامین را می خواستم . روزها دستش در دستم بود و شب ها سر بر  بالین من می گذاشت . می دانستم که روزی به هوای یار دیگری مانند پرنده از کنارم می پرد . فکر می کرم رامین غمگسار من است ولی اشتباه کردم . او ناگاه از من جدا شد  ، هر چه دنبالش می گردم او را نمی یابم . دریغ از روز های که به یاد او گذراندم ، درد و رنج ها را برای وصالش تحمل کردم و دل به امید عشق او بستم . چه کسی نشانی محبوب من را می داند . به دنبال او تمام دنیا را می گردم . او دلم را با خودش برده می خواهم از ستمی که به من کرده در کوه و بیابان زندگی کنم . ای دایه باعث این بدبختی من تو هستی که آتش این عشق را در دلم روشن کردی . تو مرا گرفتار کردی و در این چاه انداختی . حالا باید مرا نجات دهی و دردم را درمان کنی . برخیز و پیام مرا به رامین برسان . به او بگو : ای دروغگوی بی وفا تو ویس را بدبخت کردی . ای بد ذات ، دو رو و دو  رنگ ، ای نیرنگ باز تو سوگند و پیمان خود را شکستی . تو در حق من بد کردی اما من این کار را با تو نمی کنم . تو روزی سزای این بد عهدی و پیمان شکنی را خواهی دید . شرم بر تو که با گفتار شیرین و ظاهری زیبا و موجه مرا فریب دادی و عشق مرا از یاد بردی . تو بد ذات هستی . ازدواج با یار جدیدت مبارک باشد . مرا نا امید مکن . با یافتن نعمتی در گورات ، نعمت های گذشته را فراموش مکن . اگر با گل شاد و خوشبختی ، مرا فراموش مکن . هر گلی بوی خاص خود را دارد . می توانی زن جدیدت را در کنار دلبر گذشته ات داشته باشی . ویس پشت سر هم پیامش را به دایه می گفت و می گریست .

دایه گفت: دختر زیبایم ، با اشک هایت دل مرا آتش می زنی . من اکنون به سرعت به گوراب می روم و هرچه از دستم برآید می کنم .تا رامین تغییر عقیده دهد و اندوه تو را رفع کنم .

رفتن دایه به گوراب نزد رامین

دایه همان شب به سوی گوراب حرکت کرد . وقتی به گوراب رسید ، رامین برای شکار به نخجیرگاه رفته بود . برای دیدن رامین به سمت نخجیرگاه رفت . شکارگاه پر از باز و سگان تازی بود . بازها موجب وحشت پرندگان شده بودند و سگ ها نیز موجب وحشت گورخران ، گوزن ها و گراز ها شده بودند و هر یک به سویی می دویدند . همه جا از خون حیوانات شکار شده قرمز شده بود .

ناگهان رامین دایه را دید . بدون سلام و احوالپرسی از حال او و ویس گفت : ای پیرزن پلید دیو سیرت اینجا چه می خواهی ؟ تو صد بار مرا در زندگی فریب داده ای اکنون چه نیرنگی داری ؟ اما دیگر من فریب تو را نخواهم خوورد . از همین جا به خانه ات برگرد . ماندنت در اینجا فایده ای ندارد . برو به ویس بگو : از من چه می خواهد . چرا از کار های زشت خود دست برنمی دارد . برای هوی و هوس دلش گناهان بسیار کرده و رنج بسیار کشیده است . اکنون زمان عذررخواهی و اظهار پشیمانی است . هر دو ما برای کامیابی و کامجویی جوانی خود را تباه کرده ایم و بین مردم بدنام شده ایم . من با تو همراه نخواهم شد چون این عشق سرانجام بدی دارد .

من برای این پیوند به یزدان و ماه و خورشید قسم خورده ام که دیگرتا زمانی که شاه شوم به دنبال عشق او نروم . معلوم نیست که چقدر این زمان طول بکشد پس از آن با او ازدواج می کنم . او همسر کس دیگری است و من به امید رسیدن به او نمی توانم صبر کنم . با آرزوی وصال او جوانیم که قابل بازگشت نیست ، سپری شد و اکنون افسوس می خورم . صبرم حاصلی نداشت  . او خوب و زیباست اما رسیدن به او سخت بود . اکنو حس می کنم به پاییز زندگیم رسیده ام . جوانیم به سر آمده  و به بیهوده گویی های تو گوش نمی دهم .

به ویس بگو تو بهترین شوهر را داری که تا کنون روزگار به خود دیده است . همسر تو و من که مانند برادرت هستم و تمام مردم این سرزمین در خدمت تواند . اکنون تو در دو جهان خوشبخت هستی.

رامین با خشم دایه را رها کرد  و دور شد .

دایه مایوس و غمگین از گفتار رامین ، خوار و نامیدانه با چشمانی پر از اشک به مرو بازگشت . با دلی انوهگین پیام تلخ رامین را به ویس رساند .

ویس دلشکسته از جفا و بی وفایی یار ، درد جانکاه تمام وجودش را فراگرفت و او را در بستر بیماری انداخت .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رسیدن پیک رامین به مرو شاهجان و آگاه شدن ویس از آن

وقتی خبر آمدن پیک از طرف رامین به گوش ویس رسید نگران شد دلش گواه می داد که رامین بی وفا شده و پیمانش با او را شکسته است.  

وقتی موبد شاه  با چهره ای شاد نامه می خواند دلهره و اضطراب داشت ، قلبش داشت می ایستاد اما جلو حاضرین با چهره خندان وانمود می کرد اتفاق مهمی نیفتاده است اما دلش مانند سیر و سرکه می جوشید . شاه موبد نامه را به او داد تا بخواند .

ویس شروع به خواندن کرد . چهره اش تغییر کرد . رو به شاه کرد و گفت : من از یزدان همین را  می خواستم تا شاه دیگر  به من حرف زشت نزند و بهانه جویی نکند . اکنون برای دریافت این خبر خوش به نیازمندان بخشش می کنم و هدایاای زیادی را برای شادباش برای دشمنانم رامین و گل می فرستم . اکنون هر دو راحت شدیم . دیگر کسی با ما دشمنی نمی کند و از تو به من ستمی نخواهد رسید . من در کاخ تو در ناز و نعمت غوطه ورم اما تا حالا یک روز یا شب لذتی از این نعمت ها نبرده ام و آسایش نداشته ام .

اکنون از زندگی لذت می برم . او برای من در زندگی مانند ماه بود اما تو را دارم که مانند خورشید در زندگی من هستی . هیچیک از سخنان ویس حرف دلش نبود .

شاه از اتاق بیرون رفت  . تب عشق دوباره به سراغش آمد . از دلهره قلبش به شدت می زد . تمام بدنش عرق کرده بود و می لرزید . شروع به گریه کرد و بر سر و صورت خود چنگ می زد . خاک بر سر خود می ریخت و در خاک می غلطید . می گفت : من بد بخت هستم . امروز چه روز نامبارک و شومی است . دایه بیا ببین چه خبر غم انگیزی برایم آورده اند . ببین رامین بی وفا چه بر سر من آورده است . رامین در گوراب ازدواج کرده  ، به من مژده داده که من صاحب یک گل زیبا شده ام . اکنون مردم مرو چه می گویند . باید همه به حالم بگریند . حال برای درد من چاره ای بیندیش . مرگ برایم از شنیدن این خبر بهتر بود . از دنیا بیزارم اکنون نه جانم را می خواهم نه مال و مادر و برادرم  را …

رامین عشق  و جان من بود با رامین خووش و کامران بودم . از یزدان می خواهم گره از این مشکم بگشاید . تمام اموالم را به فقرا و نیازمندان می بخشم تا با دعایشان مشکل من حل شود . از یزدان می خواه م رامین از کارش پشیمان شود و به مرو بازگردد . از خدا می خواهم حالش مانند حال من شود و اینجا بیاید و اظهار  پشیمانی کند و من هم همینگونه بی وفایی امروز او را به رخش بکشم و آزارش دهم و کار بد او را جبران کنم . خدایا حق مرا از او بگیر و او را مانند من بی قرار کن .

دایه گفت ، اندوهگین مباش خود را آزار مده  و به خود ستم مکن . می دانم اکنون این زندگانی برایت تلخ است و آرزوی مرگ می کنی . از بس بر سر و روی خود زدی و موی خود را کندی چهره ات مانند اهریمن زشت شده است . این دنیا بلای جان و دشمن توست  . اگر تو نباشی ، می خواهم نه دایه باشد نه رامین باشد و نه شاه  … وقتی من نباشم برایم فرقی نمی کند که تو مرا دوست داشته باشی یا نداشته باشی !!! همه مردان حریص و فراموش کارند و مانند رامین از عشق خود سیر می شوند .

اهمیتی ندارد که رامین از عشق تو سیر شد ، روزی نیز از عشق گل سیر خواهد شد . گل از اگر زیباترین زن گوراب باشد ، خاک زیر پای تو از او زیباتر است .

ویس گفت : جوانی ام از بین رفت . همه زنان شوهر و یار دارند ولی من هیچکس را ندارم . من پیش شوهر شکاک و بد زبان خود آبرویم را بردم . نه شوهر و نه یاری دارم . دایه دیگر مرا مرا پند نده . نمی توانم صبر کنم . کسی درد مرا نمی فهمد و نمی تواند آن را درمان کند . این نامه تیری زهرآلود به قلب من بود باید برای خودم گریه کنم .

ای عاشقان  امروز من شما را نصیحت می کنم هوشیار باشید و از زندگی و عشق من عبرت بگیرید . دنبال عشق و عاشقی عاشق پیشگان حیله گر مروید . بذر عشق را در دل خود مکارید و آن را پرورش ندهید . شعله عشق چنان در وجودم زبانه می کشید که نمی توانستم آن را خاموش کنم . درغم فراق معشوق پیوسته چشمانم پر از اشک بود .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن رامین به گوراب و دیدن "  گل " و عاشق شدن بر وی

رامین جایگاه والایی از موبد شاه کسب کرد ولی همچنان عشق ویس را دل داشت . او مرزبان شده بود و باید اطراف کشور قدرت خود را به عنوان پادشاه نشان می داد . او یاغیان گرگان را سرکوب کرد و امنیت را به مردم بازگرداند . مردم ساری و آمل با دادگری و قدرت او زندگی راحتی پیدا کردند . سایه قدرت او در گوراب منطقه امنی را بوجود آورده بود و مردم آسوده و شادمان در سرزمین آبادشان زندگی می کردند . با سپاهش به اصفهان رفت . تا امنیت از گرگان تاری تا بغداد برقرار کند .

سپس به سوی مرز بازگشت . راه او از گوراب می گذشت . گوراب حاکمی نیکنام به نام رفیدا داشت . رفیدا برای خوشامد رامین جشنی بزرگ برپا کرد . رامین و سپاهش آن روز را در بزم و آواز و ساز و ساغر و شراب سپری کردند . رفیدا سحرگاه هر روز رامین را به شکار می برد . چند روز این گونه به شکار و شادی گذشت . رامین همیشه و هر جا به یاد ویس بود و اندوهش اشک را بر چشم او ظاهر می کرد .

روزی رامین در  مسیر شکارگاه زیبارویی دلفریب بلند بالا ، گیسو کمند ، شیرین لب با چشم و ابرویی زیبا را در راه دید . دختر نامش گل بود . تاجی بر سر داشت و مو هایش تا پایش می رسید . بوی عطر مشک او همه جا پیچیده بود . لباس دیبای زیبا و آراسته به تن داشت . با ناز و دلنشین سخن می گفت . با زیور و گوهر های فراوان خود را آراسته بود . هشتاد خدمتکار زیبا از کشور های چین ، روم ، هند و بربر در خدمتش بودند . رامین مبهوت زیبایی های گل شده بود .

گل دلربا به سوی رامین آمد و گفت ای پادشاه جهاندار ، ای نام آور بزرگ از وجود تو کشور ما دارای امنیت و آباد شد . افتخار و تابندگی کشور ما بخاطر  شاهنشاه دادگری  مانند توست . شب فرا رسیده  بیا و امشب ساعاتی میهمان ما باش و استراحت کن ، تا در باغ در میان گل ها و ریاحین خوشبوی زیبا با پرندگان شکاری و کبک و شراب از تو پذیرایی کنم .

رامین گفت : ای ماهرو از کدام نژاد و قبیله هستی ؟ آیا ازدواج کرده ای ؟ نامت چیست ؟ جایگاه و طبقه اجتماعیت چیست ؟ آیا مایلی همسر من شوی ؟ تو از قند شیرین تری ، حتی اگر جان را برای شیرینی و دلربایی تو بدهند ، می ارزد .

آن فرشته زیبارو گفت : اینجا نام مرا همه می دانند . از نژادی بزرگ و مشهور و محترم هستم . پدرم رفیدا و مادرم گهر را همه در این سرزمین می شناسند . برادرم مرزبان آذربایجان است . چون مادرم مرا در گلزار به دنیا آورده  نامم را گل نهاده اند . مادرم اهل همدان و پدرم اهل گوراب است .

من مانند گلبرگم ، گل بویم ، گل اندامم ، گل چهره ام ، گل گونه ام و گل نامم . اکنون من بانوی گورابم . نام نژاد تو را نیز می دانم . تو رامین برادر شاهنشاه هستی که عاشق ویس بود . می دانم او را به اندازه جانت دوست داری . عشق او در دل توست و اکنون از او دور افتاده ای . این دلدادگی تو به خاطر دایه جادوگر پیر اوست . تو نمی توانی شریک دیگری برای خود برگزینی . تو و او رسوای عشقتان شده اید . پادشاه و یزدان نیز از عشق شما دو نفر ناراحت و ناراضی هستند .

رامین بر دلش نفرین کرد که اینچنین او را رسوای عالم کرده و همه با این عشق او را ملامت و سرزنش می کنند .

رامین به نرمی به گل گفت : ای زیباروی بلند بالا ، ای ماهرو ، این مرد بلا کشیده را سرزنش مکن. از یزدان بخواه تا حال مرا دگرگون کند . سرنوشت من  تقدیر یزدان است . زخم زبان مزن . از گذشته ام یاد مکن . گذشته ها گذشته است ، دو هفته به من فرصت بده و با من باش . گذشته را فراموش خواهم کرد . اگر به گذشته نگاه نکنی و حال را ببینی مرا فردی متفاوت  خواهی یافت . بهتر از من کسی را نخواهی یافت و شریک زندگی من می شوی . اگر مرا کامیاب من نیز هر چه در دنیا دارم را به تو می بخشم و برایت هر کاری بخواهی می کنم . شایسته تر از تو همسری نمی توانم بیابم . تو داروی شفابخش روح و جان من هستی . اگر همسرم شوی سوگند می خورم تا زنده ام به تو وفادار باشم و یار دیگری را در آغوش نگیرم . گذشته را فراموش می کنم  . در گذشته ویس برایم بهترین یار بود اما سوگند به دو جهان (  دنیا و آخرت  )  که از او بیزار شده ام .

گل گفت : رامین مرا فریب مده . من با نیرنگ تو به دام نمی افتم . من فرمانروایی و پادشاهی نمی خواهم . من سپاه ، دینار و جواهرات نمی خواهم . من عشق تو را می خواهم . اگر از تو مهری ببینم ، تحت فرمان و خواست تو می شوم . تو همسری همانند من نخواهی یافت . تو باید همین جا بمانی و به خراسان و مرو نزد ویس جادوگر زن موبد نروی .  او متعلق به دیگری است . هم اکنون سوگند بخور که علاقه ای به او نداری و پیامی برایش نخواهی فرستاد .اگر این پیمان را ببندی ، از این پس ما همانند دو روح در یک بدن می شویم .

رامین برای پایان دادن به این بحث و گفتگو پیمان را پذیرفت . سپس دست گل را گرفت و به سوی کاخ رفتند . رفیدا دید  رامین دست در دست گل وارد کاخ شد ، بسیار شادمان شد دستور داد صد جام گوهر بر سر آن ها بپاشند . سپس در و دیوار را برای برگزاری جشن عروسی تزیین و آماده کردند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس

رامین پس از تصمیم برای از یاد بردن عشق ویس و رها کردن خود از درد و رنج و سرنش مردم برای شاه پیام فرستاد که من از اینجا به ماه آباد می روم ، تا هوای آنجا حال مرا تغییر دهد و درد و رنج و سستی رهایم کند و بتوانم دوباره سپهبد ایران شوم . بازها و سگ های شکاریم آماده اند تا در آنجا به شکار یوزپلنگ ، کبک و گوزن بروم  . هر زمان شاهنشاه صلاح دانست و امر فرمود باز خواهم گشت .

پادشاه از شادمان از سخنان رامین شده و پادشاهی سرزمین های ری ، گرگان و کوهستان را به او سپرد . سپس منشور و مهر پادشاهی را برای او فرستاد .

رامین که خیمه گاهش را بیرون شهر برپا کرده  و آماده حرکت بود ، برای خداحافظی نزد ویس رفت . رامین پس ورود به سوی ویس رفت و بر تخت شاهی نشست . ویس به او گفت از تختپادشاهی برخیز ، نباید جای بزرگان بنشینی . چون به معنی آن است که پادشاه شده ای . این کار برای تو زود است .

رامین خشمگین شد و برخاست . بر بخت خود نفرین کرد و گفت این همه برای به دست آوردن عشق او درد و رنج کشیده و تلاش کردم  ، ببین به من چه می گوید . امید به عشق و مهر زن خیالی باطل است . عشق زنان زود گذر است . یزدان را سپاش می گویم که مرا آگاه کرد و چشمم را بر حقایق و واقعیت ها گشود . دریغ از این که وز های جوانی و عمرم را برای دستیابی به عشق او هدر دادم و خودم را از بین بردم  . دیگر خانه شوم عشق نابود شد و غم و اندوهم به پایان رسید .  ای بخت حال که با دل من همراه شده ای باید از عشق و ننگ آن بگریزم .  

ویس با دیدن چهره غمگین رامین از کار خود پشیمان شد . سپس دستور داد از گنج شاهی ک لباس شاهانه زرباف زیبا و صد و سی لباس دیبا زیبای ساخت روم ، شوشتر و چین برای رامین بیاورند . سپس دست رامین را گرفت و به باغ رفتند و کمی بازی و شوخی کردند . از بازی شاد شدند اما وقتی به جدایی فکر می کردند اندوهگین می شدند . ویس با چشمان پر از اشک به رامین گفت ، ای بی وفا چرا با رفتن خود روز مرا  سیاه و تاریک کردی ؟ چرا از ویس ، بلند بالا و ماه پیکرت چشم پوشیدی؟ من غیر عشق و وفاداری به تو کاری نکردم . اگر عشق مرا فراموش کنی ، شاید دیگر مرا نبینی . از کنار من مرو روزی برای این تصمیم خود افسوس خواهی خورد و درد جدایی من تو را از پا می اندازد . بیا مانند گذشته برای ویس ناز و زیبای خود چنگ بنواز و آواز بخوان .  

رامین گفت : یزدان از حال من آگاه است و تو نیز خوب می دانی که من تحمل جداییی و دوری از تو را ندارم . از دشمن تو می ترسم . دنیا با من دشمن شده و اعتبارم را از دست داده ام . از سرزنش مردم دنیا برایم همچون جهنم شده  است . در خواب و بیداری در امان نیستم  .

اگر شاه مرا بکشد در آینده دیگر به تو و آرزو هایم نمی رسم . بهتر است برای حفظ جان خود با عشق و مهر تو از اینجا بروم . در آینده معلوم نیست چه اتفاقی رخ دهد . به خاط این که یک عمر با تو زندگی کنم ،  یک سال جدایی را می توان تحمل کرد . شاید سرانجام به وصال یکدیگر برسیم . من تا کنون از روزگار رنج بسیار کشیده ام اما امید به آینده دارم . خداوند دادگر وعده داده روزی سختی ها به پایان می رسد و غم و انده به شادی و خوشی بدل می شود .

تو خورشید روشن کننده زنگی من هستی . این جهان برایم به اندازه یک تار موی تو ارزش ندارد . امیدوارم روزی جدایی به پایان برسد . یقین دارم روزی شادمان خواهیم شد و مشکلات زندگی ما حل خواهد شد .

ویس گفت آری ، همینطور است . اما بخت با من یاری نمی کند که یکبار دیگر تو را ببینم . می ترسم در گوراب تو چشمت به دختری زیبا بیفتد و وفا و عشق مرا فراموش کنی و به او دل ببندی . هرگز گوراب مرو ، چوندر آنجا دختران زیبای دلربا بسیار است . آن ها با زلف و چشم فتنه گر خود تو را مفتون و شیفته خود می کنند و تو نمی توانی از دام عشق آن ها بگریزی .

رامین گفت :اگر دخترانی فتنه گری زیبا همچون فرشتگان آسمانی با گفتار و کردار نیکو و لبانی شیرین تر از عسل ببینم نمی توانند ذره ای از مهر و عشق تو دلم بکاهند و جای تو را در دلم بگیرند . این دایه و  تخت شاهی و همه ی زر و زیور ها را به تو می سپارم و می روم . سپس همدیگر بوسیدند و با چشم اشکبار از هم جدا شدند .

وقتی رامین سوار اسب شد ، ویس طاقت نیاورد و شروع به گریه و زاری کرد و گفت : دیگر صبر و طاقت این جدایی را ندارم . نفرین بر این اقبال که هر دم برایم یک بازی غم انگیز دارد . پس از اندکی شادی مرا بر خاک مذلت و غم نشاند . حال باید در غم هجران تو بسوزم و بگریم .  چگون می توانم اینجا بمانم و دشمنم را دوست داشته باشم .

رامین دستور حرکت داد شیپور ها به صدا درآمد و سپاهیان به راه افتادند . گرد و غبار سم اسبان و پیاده نظام به آسمان برخاسته بود . چشمان ویس و رامین از این جدایی پر از اشک بود . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

 

اندر پند دادن شاه موبد ویس را و سرزنش کردن

موبد شاه برای این که محبت ویس زیبارو را به خود جذب کند و دل سنگ او را نرم کند ، با محبت به او گفت : ای زیبای من به خاطر جفا و نامهربانی تو رنج بسیاری بردم . تو روزگار مرا سیاه کردی . زندگی را برایم تلخ کردی . عزیزم تو همه خوبی ها را داری . نیک سیرت و زیبا هستی . من شاهنشاه این سرزمینم . بیا با مهر و محبت خود زندگی مرا شاد و شیرین کن . من حکومت و پادشاهیم را به تو می بخشم . به وزیران ، دبران و سردارانم دستور می دهم به امر تمام امور کشوری و لشکری  را انجام دهند . ای نازنینم تو به آن ها فرمان بده . من خیر و صلاح تو را می خواهم . من با تو با مهر و راستی سخن می گویم . تو در مورد من اشتباه فکر می کنی .

ای زیبای من جان و زبانم به تو راست می گوید . با من مهربان باش تا به تمام آرزو هایت برسی . آن چنان قدرتی به دست می آوری که شاهان کشور های دیگر بر آستان درگاهت سجده کرده و به احترام زمین را بوسه می زنند . اما اگر بخواهی با من بد کنی و همین راه و روش را ادامه دهی ، من هم مجبورم با بدترین شکل با تو رفتار می کنم . از خشم من بترس . از برادرت ویرو شرم داشته باش . او نیز از کار های تو سیاه رو و شرمنده است .  اگر از برادرت شرم داشتی مرا نمی آزردی . با این سبک زندگی شایسته خواهری آن برادر نیستی . مهر و وفایت را از من دریغ مکن . حالا می خواهم حرف دلت را به من بگویی ؟ پاسخ تو به درخواست من چیست ؟ آیا هنوز با من دشمنی و مرا دوست نداری ؟ آن قدر که برای جلب نظر و کسب مهر و محبت تو تلاش کردم ، خسته شده ام .  اگر به من وفادار نباشی با تو مدارا نمی کنم . چون  مرا رسوای عالم کردی ، راهی جز انتقام گیری از تو با شمشیر را ندارم .

پاسخ دادن ویس موبد را

ویس گفت ای پادشاه  خردمند گرانمایه ، تو صبر بسیار داری . به این خاط است که یزدان هر چه هنر ، خوبی و شایستگی بسیار را به تو بخشیده است . تو شاهنشاه بزرگی هستی . امیدوارم همیشه بلند همت ، نامدار ، کامکار و جاودان باشی .  خدایا به خواست تو از آغاز آفرینش تا رستاخیز روزگار هر روز اتفاقی تازه را برای ما رقم می زند . بدی و خوبی در سرشت ماست . عقل و دانش و مردانگی نمی تواند سرنوشت ما را تغییر دهد . همانگونه که یزدان تو را پادشاهی قدرتمند و پیروز آفریده ، مرا نیز نگونبخت و بیچاره خلق کرده است . من بی گناهم چون نمی توانم در سرنوشتم تاثیر بگذارم و آن را تغییر دهم . من در غم و شادی زندگیم نقش ندارم . سرنوشت من از هنگام تولد با سختی و خواری گره خورده است . اکنون از این سرنوشت شوم خود سیر شده ام و دوست دارم بمیرم . چون می دانم تا آخر عمر شاد نخواهم بود . چرا مهربان باشم در حالی که در درد و غم و ننگ غوطه ورم . پادشاها تو دشمن هستی . خویشاوندانم از من بیزارندو مرا سرزنش می کنند  . همه داستان و راز زندگی مرا می دانند . بین مردم انگشت نما شده ام .

عقل من می گوید دیگر به کسی مهر و محبت مکن و عشق کسی را وارد دلت مکن . متوجه شدم که عشق موجب نابودی و مرگ است . چون دریا عشق بی پایان و بیکران است ، شتی زندگی و عمر انسان کفاف رسیدن به محبوب را نمی دهد . پس بیهوده به کسی مهر نمی ورزم  . پند و اندرز تو را نمی پذیرم و اگر تو نیز از من گناه یا اشتباهی دیدی مرا بکش .

من دیگر خود را اسیر مهر و وفا به رامین نمی کنم . به او محبتی نمی کنم و از این پس او را اطراف من نمی بینید . به یزدان سوگند می خورم که از این پس متعلق به توام . زیبایی و شیرینی من متعلق به توست .

وقتی موبد شاه سخنانی که هیچگاه از دهان ویس نشنیده بود را از زبان او شنید سر و روی ویس را بوسید . او را نوازش و بسیار ستایش کرد . سپس شادمان از یکدیگر جدا شدند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

 

به گوی گفت : ای شیر دل چرا اینقدر از وضع خود می نالی ؟ روزی این دولت و حکومت پادشاهی به تو می رسد . تا وقتی اسیر هوی و هوس هستی این بلا ها بر سرت می آید . وقتی نمی توانی  غم دوری یار را تحمل کنی نباید دلت را به او بسپاری  . عاشق باید برای رسیدن به محبوبش هر خواری را  تحمل کنند . هر کس می خواهد گل زیبایی را بچیند باید تحمل خار هایی که به دستش می رود را داشته باشد . عاشق مانند یک بازرگان است گاهی از تجارت خود سود می برد و گاهی ضرر می کند . کشاورزی که تخم گندم را می کارد در حین کاشتن ، رشد کردن و درو کردن رنج بسیار می برد .

تو بذر عشق در دلت کاشته ای و می خواهی محصولی بهشتی به دست آوری ، این کار رنج بسیار زیاد است . صد  ها بار به تو گفتم عاشقی کار سختی است ، هرکس نمی تواند وارد این وادی شود . به خودت ستم مکن . عشق همچون آتشی در دل است با آتش بازی مکن . تا وقتی ویس دوستدار توست شاه با تو دشمن است . صلاح نیست با شیر بجنگی . بدون کشتی نمی توان از دریا عبور کرد . تو خانه ای در مسیر سیلاب ساخته ای و مست عشقی ، بالاخره روزی سیلاب تو و خانه ات را می برد . تا کنون صد بار در دام افتاده ای و از خوش اقبالی نجات یافته ای . اگر روزی بخت با تو یار نباشد جانت را از دست خواهی داد .  

به دستور من گوش کن . صبر داشته باش . یک سال از ویس دوری کن و به سراغش مرو  تا عشق و مهر او در دلت کم شود . عشق های بسیار با دوری از بین رفته است . درد تو با جدایی درمان خواهد شد . تو با بی تدبیری کاری کرده ای که رسوای عالم شده و درمانی برای دردت نداری .  از چشم برادرت و بزرگان کشور و مردم افتاده ای . تو را یه دلیل بدنامی و ناجوانمردی شایسته جانشینی شاه و پادشاهی  نمی دانند .  

نباید برای شادی و کامجویی از ویس بیش از این خود را در بین خاص و عام بدنام کنی .  از بین بردن بدنامی کار بسیار سختی است . اگر دوستی خوب داشتی تو را با پند و اندرزش از این کار منع می کرد . دوست خوب از هر گوهری گران بها تر است .  دلت را به عشق کسی وابسته مکن . تو از ویس کامیاب شدی . اگر صد سال با ویس باشی ، ویس تغییری نمی کند ، اما هزاران زیباروی دیگر که از ویس پاک تر ، زیباتر ، خوبتر هستند می توانی بیابی . چرا عمرت برای این زن تباه می کنی . اگر به کس دیگر دل ببندی ، او را فراموش می کنی . تو زیبارو ندیده ای که او را زیباترین زن دنیا می دانی . یک سال خود را امتحان کن و این هوی و هوس را از خودت دور کن .

غیر از خراسان کشور های هند ، چین ، روم و بربر تحت فرمان برادر توست . به جاهای دیگر برو و دلبر زیبای دیگری پیدا کن .  با یافتن دلبری زیباتر و نیکوتر از ویس او را فراموش می کنی و از زندگی لذت می بری .

تو با رفتار و اعمال خود برادرت را آزرده ای و شرمنده بزرگان قوم هستی .اکنون زمان جبران است ، برو زندگی جدید و خوب دیگری را آغاز کن . از جوانیخود لذت ببر . زندگی را با بزم و رزم ، شکار و شادی بگذران . تو شایسته پادشاهی هستی ، برو و بزرگی را تجربه کن . چرا با ویس و دایه اش می گردی و آبروی خود را می بری ؟  همانند هم سالان خود به دنبال جاه و مقام و پادشاهی باش . دیو و افکار شیطانی در وجودت رخنه کرده  است ، به دنبال هوی و هوس افتاده ای و خود را اینچنین خوار کرده ای.

اگر پند مرا گوش نکنی ، نتیجه این کار های تو وجب شادی و کامیابی دشمن است . اگر اندر مرا بشنوی از این بدبختی نجات خواهی یافت . غم هایت تبدیل به شادی خواهد شد . تو این کار بکن تا نتیجه آن را به چشم ببینی . من هم از دور مواظب تو هستم .

رامین دو دل بود که چه کار بکند اما به به گوی گفت تو درست می گویی . پند تو را گوش می کنم ، دل من دشمن من است . دیگر به دنبال هوی و هوس نمی روم و فردا به ماه آباد می روم .