بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس
رامین مدتی با گل زندگی کرد اما به مرور از همنشینی با او سیر شد . مهر و محبتش به او کم شد . با او احساس شادمانی نمی کرد و مثل گذشته ددر گوراب خوش نبود و این وضعیت شادی و خاطرات گذشته را به یادش می آورد و رامین به یاد عشق قدیمش ویس می انداخت .
روزی رامین با سوارانش به صحرایی پر از گل و ریاحین خوشبو و رنگارنگ رفته بود . یکی از خدمتکاران دسته گلی از بنفشه چیده و به رامین تقدیم کرد . رامین به یاد روزی که با ویس پیمان بسته بود افتاد . آن روز ویس با چهره ای زیبا و پیکری طناز بر تخت پادشاهی نشسته بود و یک دسته گل بنفشه به او داد (گل بنفشه نشانه عشق و پیوند با معشوق است) و گفت : به یاد داشته باش که هر جا گل بنفشه دیدی ، عشق و پیوندت با من را به یاد آوری .
رامین لحظه گرفتن دسته گل بنفشه بسیار آشفته شد . غمی سرتا پایش فرا گرفت . آتش عشق قدیم اشک را در چشمانش جاری کرد . آتش عشق ویس دوباره در دلش زبانه کشید . غمگین از اسب پیاده شد و از همراهانش دور شد . دیگر آرام و قرار نداشت . رنگ صورتش پریده بود .
روزگار را نفرین کرد زیرا که غم را همیشه به او هدیه می دهد . به دلش گفت : ای دل سرگشته و آشفته ، ای دل آواره در غربت و دور از خانه و کاشان ، خویشان و دوستان … یک روز صبوری ، یک روز نالانی ، ای دل تا کی می خواهی خوب و بد خود را تشخیص ندهی ؟ چرا سراب و آب ، حقیقت و مجاز را از هم باز نمی شناسی ؟ چرا نادانی می کنی و به هر کسی دلبسته می شوی ؟ چرا به جای وفا ، جفا می کنی ؟ چرا عهد و پیمانت را می شکنی ؟ برای این است که همیشه آسیب می بینی و اندوه می خوری .
در گوراب به امید رهایی از غم و درد عشق پیمان شکنی کردی اما اینطور نشد و نتوانستی عشق قدیم خود را از یاد ببری . من نادان بودم که اختیارم به تو دادم . به من گفتی ویس را رها کن و یار دیگری انتخاب کن . به امید همراهی و تصمیم قطعی تو این کار را کردم . از جانانم دل بریم اما اکنون افسوس می خورم که به حرف تو گوش دادم . غم فراق از یار دیوانه ام کرده و جانم را می سوزاند . تو روزگارم را سیاه کردی . طاقتم به سر رسیده و پشیمانم . اکنون تو هم درمانده ای . تو مرا به این دام انداختی . چرا به حرف تو گوش کردم ؟ من سزاوار این وضعم چون خودم این اشتباه را کردم . از یار با محبتم دل بریدم و خود را در این چاه افکندم . اکنون چگونه می توانم از آن دلبر مهربان پوزش بخواهم . چگونه آتش خاموش عشق را روشن کنم . لعنت بر من و لعنت بر آن روزی که از دوستی با او بریدم . از او جدا شدم و به همه شادی هایم " نه " گفتم . از آن روز به بعد روز خوشی نداشته ام . در غربت با غریبه ها همنشین شدم . همچون دیوانگان در تنهایی زندگی می کنم . هیچگاه بخت با من یار نبوده ، امیدوارم کسی مانند من بدبخت نباشد .
رامین با این افکار آشفته از همراهانش دور می شد . رفیدا که متوجه دگرگونی حال رامین شده بود پنهانی و بدون آگاهی رامین به دنبال او می رفت و هر چه رامین با خود زمزمه می کرد را می شنید . رفیدا به رامین نزدیک شد و گفت : ای سردار نامدار ، چرا مانند سوگواران اندوهگین هستی ؟ تو رامین بزرگ سواران پادشاهی ، برادرت سالار پادشاهان جهان است ، تو جوانی دلیر و برتر از پادشاهان هستی ، تاج و تخت پادشاهی داری ، از این بهتر چه می خواهی ؟ این رفتار مناسب سالاری مانند تو نیست .
رامین با حالتی غمگین و زار گفت : تو حال عاشق را نمی فهمی . تو درد مرا حس نمی کنی . برای عاشق هیچ شادی بهتر از وصال محبوب نیست و هیچ دردی بدتر از جدایی و دوری از یار نیست . طبیعی است وقتی کسی دچار درد و رنج شود ، ناله و زاری و گریه می کند . من از دوری دوستان و اقوامم در عذابم . همه خویشان و دوستان تو در گوراب هستند و احساس غربت نمی کنی . یک غریب حتی اگر پادشاه باشد ، وقتی خویشان و دوستانش را نبیند ، از وضع و حال خود می نالد .
من در گوراب در ناز و شادی هستم . برای من این پادشاهی ارزش ندیدن یک دوست را ندارد . گاهی به تو حسودی می کنم ، وقتی می بینم پس از بازگشت از دشت به خانه زن و فرزندت به پیشواز تو می آیند . اطراف تو را می گیرند . به تو ابراز علاقه می کنند و به تو می نازند . اما من اینجا خویشاوند و دلارام و فرزند ندارم .
یاد قدیم بخیر که خوش بودم . روزی که از محبوب جفا و آزار یا ناز و نوازش می دیدم ، چه خوش بود . بوسه هایش چه خوش بود . بی توجهی یار ، پشیمانی من از کردار و رفتارم ، چه خوش بود . روزگاری که زلف خوشبوی یار در دستانم بود ، چه خوش و شاد بودم . در مرو در باغ کاخ در میان گلزار خوش رنگ و خوشبو همنشین یارم بودم . سالار جوانان کامجو و کامران بودم . به شکار می رفتم . در بزم در کنار یارم باده می نوشیدم . اگر از دست یار نالان بودم به دلیل نادانی بود که قدر ناز و نعمت را نمی فهمیدم . زاری و خواری آن زمان دلنشین بود . اکنون می بینم که اینجا زار و خوار شده ام و از آن همه نعمت محروم هستم .