بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه ششم
نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست
رامین زیبای من ، چرا دل مرا بردی و رفتی ؟ چرا مرا در شهری غریب تنها رها کردی ؟ شنیده ام که مرا فراموش کرده ای . نامهربان شده ای و سرزنش های مرا دوست نداری . از خدا نمی ترسی و احوالی از من دلشکسته نمی پرسی . من در درد و رنج دوری تو غرق شده ام و می میرم . بی تو حالم خراب و نالانم .
می دانم از ناله های من متنفری ، ولی می نالم تا از وضع و حالم با خبر شوی . دل تو به یاد من نیست و مرا دشمن خود می داند . آیا درد سنگین جدایی و رفتن تو از اینجا کم نبود که داغ یافتن یاری دیگر را بر دلم گذاشتی ؟ چقدر بی وفایی ؟ آیا اینچنین نزد تو خوار و خفیف شده ام که از من بیزاری ؟
تو همان کسی بودی که آرزوی دیدار مرا داشتی . من عزیز و چشم و چراغ تو بودم . من کسی هستم که تو را شادکام کرم و جانی تازه در تن تو دمیدم و با من خوش بودی .
من آن معشوق و محبوب قدیمم اما تو آن عاشق قدیم نیستی . من با تو مهربانم اما تو با من دشمنی می کنی . در حق تو چه بدی کردم که از من دل بریدی ؟ رنج بسیاری برای وصالم تحمل کردی و غرق در عشق من بودی . کجا دیده ای که عاشق غرق در عشق به دنبال معشوقی دیگر برود ؟ این کار تو بسیار شگفت انگیز است . البته شاید هم تعجبی نداشته باشد چون برخی افراد با داشتن یک ظرف حلوای لذیذ از سر نادانی سرکه ترش می خورند و به حلوا توجه ندارند . آن روز ها آرزوی نوشیدن شراب ناب عشق مرا داشتی اما اکنون با شراب ناخالص دیگری خمار شده ای و قدر شراب نابی چون من را نمی دانی ولی این را بدان که این شراب ناب درد های تو را درمان می کند .
محبوبی که در گذشته برگزیده شده جان عاشق است و نباید در کنار او محبوبی جدید برگزید . اکنون که یاری جدید برگزیدی او را رها کن و بیش از این محبوب سابق خود را میازار . عشق مانند گوهر که هر چه بماند خوش رنگتر و با ارزش تر می شود ، عشق هم اگر قدیمی تر باشد با ارزش تر است . تو یاری وفادارتر از من پیدا نمی کنی . من عشق تو را نمی توانم عشق تو را فراموش کنم . تو هم نمی توانی بی وفایی کنی . من مانند خورشیدم و تو چون ماه هستی که وجودمان به هم وابسته است . تو از نور من روشن می شوی . مانند ماه که دور زمین می چرخد و باز به سوی خورشید بازگردد ، تو نیز سرانجام پیش من باز خواهی گشت .
این خوشی و شادی تو به پایان می رسد ای سنگدل برخیز و نزد من بیا . بیش از این مرا عذاب مده . اگر بیایی خودم را فدایت می کنم . قفل سختی ها و رنج زندگی با کلید وصال تو باز می شود . با وفا باش و پیش من بیا و با مهربانی روزگار آشفته مرا سر و سامان بده . با این که یار دیگری برگزیده ای و مرا تا کنون فراموش کردی ، پیشم بیا دیر نشده ، نهال دوستی و محبت را هر وقت بکاری دیر نیست و میوه پر بار می دهد .