بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

وفات کردن ویس

ویس هشتاد و یک سال در کنار رامین زندگی کرد . در پیری قامت آن سرو قد بلند بالا خمیده شده بود. دنیا بزرگترین دشمن انسان است .

می گویند : روزی انوشیروان عادل به پیرمردی که او را آزرده بود گفت ، جهان با پیر کردن من کاری کرد که هیچ دشمنی نمی تواند بکند . با قامتی راست به دنیا آمدم اما دنیا پشتم را خمیده کرد و سپس مرا کشت .

اگرچه ویس با وصال رامین به آرزویش رسید اما دنیا با پیر نمودن و سپس مرگ او آن ماه رو را به کام خود برد . با مرگ ویس غمی جانکاه بر دل رامین نشست و دوباره چشم رامین را گریان کرد .

رامین سوگوار و گریان می گفت : ای همسر نام آورم ، ای گرامی تر از جانم ، چرا تنهایم گذاشتی ؟ چرا بر اسب جدایی سوار شدی و از اینجا رفتی ؟ کسی وفادار تر از تو ندیدم . مگر از من بیزار بودی ؟ مگر با من پیمان نبستی که هرگز از من جدا نشوی ؟ چرا پیمان شکستی ؟

دنیا جفاکاری عجیب است . زمانه با کسی وفا نمی کند . تو رفتی و وفا را با خود بردی . هنوز بند اسارت تو بر گردن من است . چرا این درد را بر دلم گذاشتی ؟ عزیزم چرا زیر خاک خوابیدی ؟ با زبان شیرینت می گفتی ای رامین تن من خاک پای تو باشد . اکنون می بینم تنت زیرخاک پای من است . این پادشاهی با تو شیرین بود . اکنون طاقت ماندن در دنیا را ندارم . بدون تو دنیا برایم ارزشی ندارد . با مرگ تو جامه ام را پاره می کنم و خاک بر سرم می ریزم . درد بزرگی بر دلم است . شکیبایی و صبر برای پیران نیکوست . اگر زبانم شکیبایی کند دلم نمی تواند .

رامین دستور داد به رسم نیاکان زردشتی برای دفن ویس دخمه ای شاهوار بسازند . از آتشکده برزین آتش مقدس آوردند و در کنار دخمه آتشگاهی با عظمت ساختند .

نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهی و مجاور شدن به آتشگاه تا روز مرگ

رامین در آغاز سال در روز نوروز فرزندش خورشید را فراخواند . در حضور بزرگان و سالاران کشور او را کنار خود روی تخت پادشاهی نشاند . سپس تاج شاهی را بر سر او نهاد و به او گفت این تاج شاهی مبارک تو باد . این پادشاهی را یزدان به من داد و من اکنون آن را به تو می سپارم . من تو را در فنون و علوم و هنر های مختلف آزموده ام . تو از همه آزمون ها پیروز بیرون آمده ای . چون خردمند هستی این تاج شاهی را به تو می دهم .

اکنون من از صد سالگی گذشته ام و هشتاد و سه سال بر این سرزمین حکمرانی کرده ام . تو شایسته جانشینی پادشاهی می دانم . تو جوانی دلاور ، آشنا با آیین کشورداری هستی . تو نیز مانند من حکومتی نیکو کن تا نام نیک به دست آوری . و کاری کن که سرانجامی نیکو داشته باشی .

رامین پس از تحویل سلطنت و تاج و تخت شاهی به پسرش خورشید کاخ را رها کرد و به دخمه ویس رفت . سپس در آتشکده کنار دخمه با دلی پاک به عبادت یزدان پرداخت. در حقیقت روزی که پارسایی و گوشه نشینی در آتشکده را برگزید پادشاهی واقعی را به دست آورده بود . چون پیش از این گرفتار و فرمانبردار حرص و هوی و هوس در دنیا بود . دل برای کامیابی از حرص فرمانبرداری می کند . رامین وقتی از حرص و آز دوری کرد و رها شد به آتشکده رفت . دلی که بتواند خود را از حرص برهاند ، از بلای جاودانه می رهد .

رامین سه سال در آتشکده بود و کسی او را نمی دید . گاهی به دخمه ویس می رفت با او درد دل می کرد و می گریست . گاهی با یزدان گریه و زاری  می کرد و آمرزش می طلبید . با همه پیری و ناتوانی سه سال اینگونه با یزدان درد دل می کرد و برای گناهانش توبه می کرد . در این سه سال ضعیف و لاغر و ناتوان شده بود .

یک شب که همچون همیشه با یزدان راز و نیاز می کرد جان به جان آفرین تقدیم کرد . پسرش خورشید و بزرگان کشور به آتشکده آمدند . تن او را در دخمه ای ویس قرار داشت در کنار او به خاک سپردند .

و پس از او رامین رفت و اینگونه است سرنوشت همه کس

جهان همیشه در کمین گرفتن جان ماست . ما مشغول و غرق در نعمات ، لذات و زیبایی های آن هستیم . خیال می کنیم کسی از حال ما خبر ندارد ، دانا و با هوشیم . اما حیران و ناتوانیم . نمی دانیم از کجا آمده ایم و به کجا می رویم . به آرامش زودگذر و آرامش گذرا جهان دل خوش کرده ایم . می دانیم همه چیز را می گذاریم و می رویم اما باور نداریم . در این خانه موقت به دنبال جاودانگی می گردیم . جهان مانند زندان است و ما از زندان خود لذت می بریم . به دنبال شناخت یزدان نمی رویم . خوشا به حال کسی که از خداوند یاری بخواهد .

همین مقدار که ما به یاد رفتگانیم بعد از ما نیز به یاد ما خواهند بود و خاطراتمان را به صورت افسانه و داستان تعریف می کنند . همانطور که من "فخرالدین اسعد گرگانی"  در وصف ویس و رامین گفتم . داستان زیبای ، ادیبانه با ابیاتی دل انگیزی بود ای دوست عزیز این داستان را برای دوستانت بخوان تا موجب شادی آنها گردد و به ارزش اشعار من پی ببرند .

بعد از خواندن این داستان برایم از خداوند طلب آمرزش کن . بگو خدایا این جوان را که اشعاری به این زیبایی را خلق کرده بیامرز . ای پوزش پذیر روانش را به سبب گناهانش مجازات مکن . درود خداوند بر پیامبر و یارانش باد .

در انجام گوید

در پایان داستان فخرالدین اسعد گرگانی به وصف طبیعت ، مدح خواجه عمید ، مدح شهر اصفهان ، مدح ابوطاهر محمد بن مظفر ، مدح خواجه و وصف کار خود در سرودن داستان ویس و رامین می پردازد .

امیدوارم  دوستان عزیز و خوانندگان داستان زیبا ویس و رامین از بازنویسی اینجانب لذت برده باشند و خطا های نگارشی و تایپی را بر من ببخشایند .

پیروز و سربلند باشید

۹۷/۰۴/۱۶

بهروز سروش نیا

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نشستن رامین بر تخت شاهنشاهی

رامین با شنیدن خبر مرگ موبد شاه یک هفته با سران لشکر به سوگ نشست . اما در پنهان یزدان را سپاس گفت که سرانجام موبد اینچنین شد و مرگ او با جنگ و خونریزی همراه نبود . روزگار موبد به سرآمد و رامین مرتکب گناهی نشد .

رامین در درگاه یزدان هزاران بار شکرگزاری کرد و می گفت : ای یزدان پاک تو هر کس را بخواهی عزت یا ذلت می دهی . تا زنده ام برای خشنودی تو هر کاری بتوانم انجام می دهم . میان مردم دادگری می کنم . تلاش می کنم راستگو و درستکار باشم . خدایا تو یار و تکیه گاه من باش . این پادشاهی را تو به من بخشیدی . خدایا بنده تو هستم . تو مرا سالار این کشور کردی . مرا در سایه خود حفظ کن .

رامین سپس دستور داد به همه فرصت دیدار پادشاه جدید یا بار عام بدهند و سواران لشکر بنشینند . صدای طبل و نای جهت آگاه سازی  مردم بلند شد . لشکریان از کوه دیلمان تا شهر آمل صف کشیدند . رامین روز شنبه در لشکرگاه موبد تاجگذاری کرد . بزرگان و سالاران بر سرش گوهر افشاندند و او را پادشاه خواندند . رامین نیز به آنها مروارید شاهوار هدید داد.

رامین یک هفته در آمل شادمان بود . پس از آن حکمرانی ولایاتش را به افراد مورد اعتمادش سپرد . طبرستان را به رهام ، گرگان را به آذین ، سپهبدی درگاهش را به ویرو ، سرهنگی درگاهش را به شیرو سپرد . شیرو  و ویرو برادران ویس بودند .

شهر ری را به بهروز همان کس که هنگام  گریختنش با ویس میزبانش بود ، سپرد . بهروز از دوستدارانش بود . هر کار خوبی بکنی ، اثرش به تو بازخواهد گشت .افراد مورد اعتماد دیگری را مرزبان مرزهای کشور کرد .

سپس با لشکرش به طرف مرو به راه افتاد . سراسر خراسان به جشن و سرور پرداختند و همه جا را آذین بستند . در کنار هر آذین دختران زیبایی ایستاده بودند تا هنگام عبور پادشاه جدید بر سرش گوهر بیفشانند و بر او درود بفرستند . در مرو نیز همه آذین بسته بودند و جشن و سرور برپا بود . از همه جا صدای موسیقی به گوش می رسید. از همه جا بوی عطر مشک و عنبر می آمد .  جشن و سرور ، آذین و گوهرافشانی تا سه ماه در مرو و تمام خراسان ادامه داشت .

زیرا مردم سالیان طولانی تحت ستم موبد شاه بودند و اکنون به آسایش و دادگری پادشاهی مانند رامین رسیده بودند . گویی دوران بدبختی آن ها به پایان رسیده  و روز های خوش آغاز شده بود . هر کس بدی کند نام بد برای همیشه بر او می ماند . به کسی بدی مکن زیرا همان بدی روزی گریبانت را خواهد گرفت . ایزد مردم بد را از جنس دوزخ آفریده و اصل بد را به دوزخ باز خواهد گرداند .

رامین دادگر بود و سپهدارانش همه جا مورد احترام مردم بودند . به راحتی هر سرزمینی را بدون مقاومت مردم فتح می کردند . از چین تا بربر تحت امر رامین بود .

رامین شهر های ویران را آباد کرد و هزاران شهر و روستای جدید ساخت . یاغیان ، راهگیران و دزدان را به زندان انداخت یا به دار کشید . در مسیز کاروان ها رباط و کاروانسرا و خانه ساخت و راهبان هایی را در آنجا مستقر کرد . به همه مستمندان زر و سیم داد و فقیری در کشور باقی نماند . مردم ستم های گذشته را فراموش کردند . کسی جرات زورگویی و ستم به دیگری را نداشت . هر هفته سپاهیان را در دربار جمع می کرد و پند می داد که ستم نکنند .

قاضی های درستکار را برای قضاوت در دادگاه تعیین کرد تا ریشه ستم و بدی را بخشکانند . در مقابل آنها شاه و پیرزن ضعیف یکسان بود . شاه با گدا ، پارسای دیندار و شاه ، دانایان با فرهنگ و شاه فرق نداشت .او برای مشورت دانش آموختگان دانا را گرد خود جمع کرده بود .

رامین صد سال عمر کرد . و حکومتش هشتاد سه سال به درازا کشید .

او در طی حکومتش با دادگری همه جا را آباد کرد و مردم از او خشنود و دلشاد بودند . مردم از درد و رنج رها شده  بودند . او مشتاق آموختن دانش ، برگزاری بزم و رامش ، گردش در خراسان ، شکار در کهستان ، رفتن به طبرستان و خوزستان و بغداد بود . او هزاران چشمه و کاریز ساخت و در کنار آنها شهر ها و روستاهای آباد بزرگ بنا کرد .

یکی از آن شهر ها اهواز بود که در گذشته به آن رام می گفتند . امروز نیز کاتبان در نوشته هایشان رام شهر می نویسند . در زبان آن ها رام به معنی خوش بوده است . زیرا رامین را پادشاهی خوش زندگی و خوشنام می دانستند . او پادشاهی سرافراز بود بود . ساز عود و چنگ را بسیار زیبا می نواخت .

پادشاهی در دست ویس بود و دستورات او را با دل و جان می پذیرفت . رامین از ویس دو فرزند پسر زیبای دلاور شد . نام آن دو را خورشید و جمشید گذاشت . سرزمین خاوران ، سغد و چغان را به خورشید سپرد و سرزمین باختری شام، مصر و قیروان را به جمشید داد  .علاوه بر این کلیه امور کشور و حکمرانی آذربایجان ، اران ، ارمن تحت نظر ویس صورت می پذیرفت .

ویس و رامین سالیان طولانی در کنار هم بودند و نوادگان فرزندان و فرزندان فرزندان خود را دیدند.

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

کشتن رامین زرد را به جنگ

ورود رامین به اتاق خواب سپهبد زرد او را از خواب بیدار کرد . شمشیر را بر داشت و مانند شیر به رامین حمله کرد .

رامین گفت : شمشیرت را بینداز و تسلیم شو تا تو را نکشم . من رامین برادر کوچک تو هستم . جان خود را به خطر مینداز .

سپهبد زرد با شنیدن صدای رامین خشمش چندین برابر شد دنیا پیش چشمش تاریک شد و دشنام های زشتی به رامین داد و به او حمله کرد . خواست با خنجر به فرق سر رامین بزند که رامین سپرش را بر سرش گرفت . تیزی خنجر سپر را  به دو نیم کرد . رامین به سرعت ، محکم با خنجر بر سر سپهبد زرد زد . مغز از سرش بیرون ریخت . سپس یک دستش را قطع کرد . خون به همه جا پاشیده شد . بر بالای بام و کوچه های دژ اجساد نگهبانان افتاده بود . اینچنین با کشته شدن عده زیادی کهندژ به دست رامین افتاد .

در طی سه ساعت ونبرد دولت سپهبد زرد سقوط کرد و گنج و گوهر برادران به دست رامین افتاد .  خوی و خصلت جهان این گونه است . پس از هر نوش نیش، گل همراه با خار ، شادی در کنار غم ، سود در کنار زیان قرار دارد .

رامین وقتی به خود آمد با دیدن نعش برادرش زرد جامه از تن درید و ناله و زاری کرد و گفت : آه ای برادر فرخ تو همچون جان و چشم من بودی . دستم بریده باد . شکمم دریده باد . که برادر نازنینی مانند تو را کشتم . با دست خود کمرم را شکستم . برادری چون او نمی توانم بیابم .

رامین بر نعش برادرش بسیار گریست . اما با مرگ زرد و تصرف کهندژ پادشاهی خود را اعلام کرد. شبی تاریخی برای رامین و ویس بود . وقتی روز شد رامین کامیاب شده بود و شادمان در کنار دلبرش ویس نشست.

برداشتن رامین گنج موبد را و گریختن به دیلمان

به دستور رامین تمامی چهارپایان باربر مرو را به کهندژ آوردند و گنج های موبد را بار آن ها کردند . او دو روز در مرو ماند و سپس ویس را سوار کجاوه ای بر شتر کرد و با کاروان گنج ها گریخت . ده هزار شتر و چهارپا و دینار و گوهر بیشمار راه بیابان را در پیش گرفت . شبانه روز حرکت می کردند .

پس از دو هفته بیابان نوردی و گذشتن از بیابان ها به موبد شاه خبر رسید که چه بر سر گنج هایش و کهندژ آمده است . در این هنگام رامین به قزوین در سرزمین دیلمان رسیده بود . لشکر گیل و دیلم همگی دلاورانی بی همتا ، ناوک انداز ، زوبین دار و جنگجو بودند . آنها قبایلی بودند که برای کسب نام و دفاع از شرف و ننگ همیشه با هم در حال جنگ بودند . هیچ حکومتی نتوانسته بود آن منطقه را فتح کند . سرزمینی بکر بود و به هیچ حکومتی باژ نمی داد .

رامین به عنوان شاه وارد آن منطقه شد . به محض ورود دستور داد چرمی بر زمین گستردند . پنج کیسه زر روی آن گذاشت و زر و سیم زیادی را بین آن قبایل پخش کرد . چون رامین شجاع و ثروتمند بود قبایل از او تبعیت و حمایت کردند . سپاهیان زادی گرد او جمع شدند و بزرگان قبایل فرمانش را اطاعت کردند . کشمیر ، آذین ، ویرو ، بهرام ، رهام ، رسام ، گیو از او اطاعت کردند . شاهان سرزمین های دیگر نیز برای حمایت از رامین سپاهیانی را برای او فرستادند . لشکر بزرگی گرد  آمد . ویرو سپهدار اعظم و گیو وزیر رامین شد . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رسیدن نامه ویس به پیش رامین

رامین هنگام دریافت نامه ویس آن را بوسید و بر چشمانش گذاشت . بند نامه را باز کرد و شروع بخواندن کرد . اشک از چشمانش جاری شد و با خود سخنانی چون گوهر ارزشمند گفت که باید با آب طلا آن را نوشت :  

ای دل غمیگین و بلاکش این یک ماه همانند یکسال طول کشید . ای دل دردمند کسی که نام آور باشد آرام قرار ندارد و ادب نمی شناسد . از شمشیر و تهدید نمی ترسد . از برف و سرما ، دریا و موج ، باران و گرما نمی هراسد . ای دل اگر عاشقی نباید از کسی بترسی . کسی به داد تو نمی رسد . وقتی برای خودت نگران نیستی و تلاشی نمی کنی چه توقعی از دیگران داری ؟ این عشق پنهان موجب خواری و تحقیر و افزایش دشمنانت می شود . این بار سنگین را زمین بگذار رازت را آشکار کن و خود را راحت کن . با پنهان کاری آسیب می بینی و کامیاب نمی شوی . یک روز شادی هستی و یک سال غمگین و رنج می کشی .

اکنون کار را یکسره می کنم ، اگر مدارا کنم ، مرد نیستم . مرد روز های خطر از دشمن نمی ترسی . دل به دریا می زند . مانند شیر بی مهابا و دلیر است . برای دستیابی به شادی و کامیابی باید رنج کشید . مانند شکرچی که که برای گرفتن صید رنج بسیار می کشد . برای دستیابی به ویس ماه پیکر باید پادشاهی را شکار کنم . نباید با بخت خود بجنگم . من و ویس اسیر دام هستیم باید دام را پاره کنم و درخت ننگین بدنامی را از بیخ و بن بکنم . باید به موقع این کار را انجام دهم .

علت نشکفتن شکوفه بر درختان در زمستان زمان نامناسب آن است اما در فروردین ماه درختان پر از شکوفه می شوند . روز بلا و گرفتاری هایم به سر رسیده  و زمان شکفتن شکوفه های زندگی من است . در ذهنش پیکر ویس مجسم می شد و صبر و قرارش را از دست می داد . منتظر شد تا شب فرا برسد تا بتواند بسوی دلبرش ویس بازگردد .

رفتن رامین به کهندز به مکر

شب شد ، مهتاب زمین را روش کرده بود . رامین مخفیانه لشکرگاه را ترک کرد . فرستاده ویس نیز با چهل جنگجوی دلاور به سرعت بسوی مرو بازگشت و در عرض یک هفته از گرگان به مرو رسید. ویس کسی را به کهندژ نزد رامین فرستاد و گفت : این ماجرا باید مخفی بماند و آنرا به کسی نگوید . همچنین گفت : کاری می کنم که داستان آن سینه به سینه نقل شود و موبد نتواند به مرو بازگردد . فردا نیمه شب در کهندژ هوشیار باش . راهی برای ورود من به دژ بیاب و تا آمدن من این راز را به کسی مگو . قاصد به سرعت به کهندژ رفت .

کهندژ محل نگهداری گنج های موبد شاه و برادرش سپهبد زرد بود . فرماندهی و نگهبانی از اموال و گنج ها به عهده سپهبد زرد بود .  ویس و دایه نیز در تاریکی نیمه شب نزدیک دژ شدند . قاصد ویس که قبلا پنهانی وارد شهر شده بود . نیمه شب چادری زنانه پوشید سوار قاطر شد و به سوی ویس رفت . رسم بر آن بود که هرگاه ویس به دژ می آمد هر روز گروهی از زنان بزرگان و سالاران مهمان او می شدند و یک هفته جشن می گرفتند و شادی می کردند .

قاصد با لباس زنانه و این نیرنگ دور از چشم سپهبد زرد به پیشواز ویس رفت و خبر حضور رامین در دژ را به ویس داد. ویس از شادی در پوست خود نمی گنجید . زیرا خبر آزادی رامین را از بند و اسارت موبد شنیده بود .

ویس همان لحظه برای سپهبد زرد پیام فرستاد و گفت : می خواهم برای شفای بیماری برادرم ویرو به آتشکده بروم آتش مقدس بیفروزم و دعا کنم .

سپهبد زرد پاسخ داد : کار خوبی است . این کار را بکن. همیشه نیکنام و دیندار باش .

ویس با زنان بزرگان به سوی آتشکده ساخته جمشید به راه افتاد . گوسفندان زیادی قربانی کرد . هدایای بسیار مانند گوهر ، لباس ، سیم ، زر به مستمندان بخشید . شبانه قاصدی را نزد رامین فرستاد تا او را بیاورد . ایوان آتشگاه را خالی کردند . زنان بزرگان و افراد غریبه همه رفتند و فقط همراهان رامین و ویس ماندند . ویس و رامین درد و رنجشان به پایان رسیده بود .

رامین توانست با چهل مرد جنگجوی دلاور که مانند زنان چادر بسر در آتشکده بودند وارد کهندژ شود. شمع داران ، خادمان و پیشکاران راه را باز کردند تا آن ها عبور کنند . رامین با این ترفند به همراه جنگجویان وارد دژ شد .

در های دژ را بستند و پاسبانان در محل های خود مستقر شدند . شب با ستارگان زیبا و درخشنده فرا رسید . جنگجویان دلاور از کمینگاه هایشان خارج شدند و نگهبانان دژ را یکی یکی کشتند . سپس رامین نزد برادرش سپهبد زرد رفت .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نامه نوشتن ویس به پیش رامین

ویس دستور داد قلم ، حریر ، مشک و عنبر را برای نوشتن نامه آوردند ، نامه را چنان نوشت که رازی از آن احساس شود . نوشت : ای نامه مهربان نزد دلبر من برو . هر کجا این نامه را بخواند ، آه از سنگ بیابان کنارش بلند می شود .

از عاشق زار مهربان به محبوب سنگدل ، از بی قرار بی خواب و خور به دلخوش شاهی و مقام و جاه ، از عاشق بیمار نالان و ناکام زار و نزار ، از بنده کوچک و دلسوخته عشق ، از بخت برگشته ، از مسکین زرد روی  گریان

نامه را در چنین حالت سختی برایت می نویسم . بدبخت تر از من در جهان نیست . چشمانم غرق در اشک است . زار و بی قرار و دلسوخته ام . همدم بلا و رفیق غم ، دور مانده از محبوب مهربان هستم . همه دلشان به حالم می سوزد . به خاطر فراق و دوری همه راز های درونم بر چهره ام نمودار است . دیگر تحمل ندارم و شاد نیستم . از گریه خوابم نمی برد .

امروز می خواهم در این نامه از شادی بگویم .در حالیکه از درد و رنج عشق سوخته ام . آیا من دلسوخته می توانم کامیاب شوم . چرا چهره زیبایت را از من گرفتی ؟ چهره ات جان و روان من بود . از دوری تو چهره ام زرد و لاغر شده ام . روز ها آفتاب زیبا غمگسارم شده و شب ها ستارگان درخشان آسمان همدم من هستند . هیچکس تحمل شنیدن اندوه مرا ندارد . دوستان پندم می دهند و دشمنان سرزنشم می کنند . از پند و سرزنش مردم شهره و شاخص شده ام . این عشق همچون ابر غم بر من اندوه می بارد . این جدایی مانند تیر زهرآگین در دل من است . اگر وضع و حال همه عاشقان در جهان مانند من باشد ، عشقی در جهان باقی نمی ماند .

وقتی جوان بودم به عاشقان می خندیدم و آن ها را مسخره می کردم اما امروز از کار خود پشیمانم و به روزگار خودم می خندم . قبل از عاشق زیبا و بلند بالا بودم اما اکنون پشتم خمیده و چهره ام زرد شده است .

تو مرا با این حال زار رها کردی و رفتی و اندوه رفتنت را به دلم گذاشتی . چهره ات را به خاطر می آورم و می گریم . دوستانم می گویند غصه چیز از دست رفته را مخور و بیهوده ناله مکن  . خورشید زیبایم  رفته و همه جا جهان برایم تاریک است . حال باید روی بام بنشینم و منتظر طلوع خورشیدم باشد . بالاخره روزی محبوبم باز خواهد گشت .

ای زیبای بلند قامت من ، ای سوار  دلاور ، تو می دانی که من در راه عشق تو جانم را نثار می کنم . جان من فدای یک تار موی تو باد . ارزش چیزی در دنیا برایم با تو برابر نیست . تو عشق مرا آزموده ای و آن را قبول داری . من هم به عشق تو وفادارم . اگر به عشق من یقین داری ، برخیز و بیا تا شواهد آن را ببینی که چهره زرد من ، اشک چشمانم ، خمیدگی پشتم ، حال زارم که مانند کسی است که ده سال بیمار است ، بدبختی ام ، افزون شدن مهر و عشقم را ببینی .

اگر بدون درنگ نیایی مرا دیگر زنده نخواهی دید . پس از خواندن این نامه به سرعت نزد من بازگرد. ای قوت جانم ، تو می توانی راه سه روزه را در یک روز طی کنی . دیدبان منتظر دیدن توست . از عشق تو من میمیرم یا دیوانه می شوم . از یزدان شبانه روز می خواهم تا زودتر تو را ببینم .

بارانی از درود بر تو ، دریایی از درود بر تو . خدایا جانم را پس از دیدن او بگیر . ویس نامه را به پایان رساند و قاصدی را با اسب تیز رو فراخواند و به گفت بدون لحظه خوابیدن شبانه روز در صحرا و کوه با اسب به سوی رامین بتازد و نامه را به او برساند .