ديدن دوآل
داستان كوتاه : ديدن دوآل
نويسنده : بهروز سروش نيا 

امروز صبح ساعت ٧ صبح شاد و سرخوش از خواب بیدار شدم ، آخه با امين قرار داشتم . امين پسر خوب و محجوبى بود ، اهل  كليدبر نزديك شهر هاى فومن و صومعه سرا ، آدم ناخودآگاه یاد كلوچه هاى خوشمزه شمال مى افته ...
كارهام رو سريع انجام دادم لباس پوشيدم و سوار ماشين شدم و راه افتادم تا به موقع سر قرارم حاضر بشم . 
نزديكى كليد بر امين به تلفن همراهم زنگ زد و پرسید كجاىى داداش ؟  گفتم ده دقيقه ديگه مى رسم . معلوم بود او هم منتظره و دوست داره هر چه زودتر بريم دوآل رو ببينيم !
محل قرارمون رستوران امين به نام مارال بود . رستورانى با محيطى و چيدمان و فضايى زيبا كه امين و برادرش مديريت اين رستوران رو به عهده داشتند . امين در رستوران آچار فرانسه بود هميشه لباس سفيد به تن براى مشتريان هر خدمت و كارى رو انجام مى داد . پسر هاش سامى و كامى كه هشت ساله و ده ساله بودند پا به پاش در كار رستوران و بيرون رستوران همراهى مى كردند . 
بالاخره به رستوران رسيدم وارد پاركينگ شدم فضا و محيط  همانطور كه از شخصيت امين توقع داشتم بسيار تميز و مرتب بود . 
امين فردى آرام و شكيبا ، خوش اخلاق و مهربان بود . فكر مى كنم شما هم با خواندن اين صفحات به اىن نتیجه برسید . او  با قد بلند ، اندامى كشيده و ورزيده و موهاى سياه ، صورتى آفتاب سوخته ، خط زخمى قديمى بر لب كه بر اثر زمين خوردنش در مسابقه دوچرخه سوارى به وجود آمده بود . با دیدن من از پشت شيشه هاى تمام قد و كه از تميزى برق مى زد ، با انرژی از رستوران به سرعت بيرون آمد و سامى و كامى كنار ماشين آماده ايستاده بودند . 
سامى و كامى هم دو تا پسر با مزه و مهربان و خوش زبان امین بودند كه مثل پدرشون لاغر و ورزيده بودند ، با دیدن من هر دو داخل ماشين پریدند تا حركت كنند . با خودم گفتم : خدايا حالا اين دو تا بچه دست و پا گير ميشند ... چه جورى با پاهاى ظريف و با قدم هاى كوتاه و ضعيف این ها حركت كنيم .
سلام و احوالپرسى كردیم و دنبال ماشين امين راه افتادم . به شهر گوراب زرميخ رسیديم . جلو مرغ فروشى توقفى كرديم و بساط جوجه كباب را فراهم كردم باز راه افتاديم .
 به روستاى سياه كوه رسیديم از روى پل باريكى كه به اندازه عرض يك سوارى بود عبور كرديم و به دامنه كوه رسيديم . بله آماده بوديم تا كوهپیمایى سبكى را آغاز كنيم .
مردم محلى به قله این كوه *دوآل* مى گفتند در زبان فارسى و روی نقشه آنجا را *دو عالم* مى گويند . علت نام گذارى به این مکان خاطر این بود كه مزار دو امام زاده عالم و دانشمند به نام سيد على و سيد محمد روى قله قرار دارد . اين قله علاوه بر موقعيت مذهبى داراى موقعيت تاريخى هم بود . در زمان قيام ميرزا كوچك خان پايگاه و محل استقرار ياران و همراهان ميرزا كوچك خان بوده است . در چند صد مترى آنجا برج ديدبانى فلزى است كه توسط روس ها ساخته شده و جنازه یك جيپ روسى هنوز موجود و پا بر جاست .
كوه از سه طرف با جلگه احاطه شده است سمت غربى كوه ييلاقات و قلل دىگر و از شرق به روستاى سياه كوه و چالكسر احاطه شده است . از شمال به روستاى پلنگان تنيان و رفتگى و از جنوب به توسه كله آليان محدود مى شود 
دو عالم كوه يا دوآل كوه نزديكترین قله به جلگه غربى گيلان است . طبيعت زيبا ، درختان آلوچه وحشى ، انار جنگلى ، آب زلال چشمه ها در این منطقه منحصر به فرد است . 
اما حالا اوايل فروردين ماه هست و فعلا خبرى از ميوه هاى ترش و بامزه اىن درخت ها نیست . تابلو كوچه كوهنوردان نظرم رو به خودش جلب كرد .. كوچه باغ باریك  با شيب تند  به عرض كمتر از يك متر كه بر اثر عبور كوهنوردان و حيوانات اهلى و وحشى ناهموار شده بود درست وسط كوچه با عبور آب باران جويى به عمق بيست سانتيمتر درست شده بود عبور از آن جا را مشكل تر مى كرد .
از همان اول ، كوه ، كوهنوردان را به مبارزه و چالش مى كشید . پس از طى كردن مسافتى و تمام شدن ديوار باغ جنگل آغوش خودش رو باز كرد ولى شيب تند كوه همچنان ادامه داشت . لحظه عبور از كوچه باغ مواظب خودم بودم كه نيفتم و با شاخه هاى درختان انار زخمى نشم و از سامى و كامى غافل بودم ناگهان صداى آن ها را از صد متر جلوتر شنيدم . دو بچه اى كه من فكر مى كردم مانع حركت سریع ما شوند جلو تر از ما در شيب تند مى دویدند و به انتظار رسیدن ما روى تنه درختان شكسته مى نشستند .
عظمت كوه سر به فلك كشیده ، آرامش و سكوت جنگل لحظه اى من رو از خود بى خود كرده بود ، نشاطى خاص درونم را اشباع كرده بود . باد با سردى ملایمى صورتم را نوازش مى داد و غبار غمناك آلودگى هواى شهر را از شش هایم پاك مى كرد . از صداى ماشين و هياهوى شهرنشينى خبر نبود . شيب تند كوه نفس هايم را به شمارش انداخته بود پاهايم فشار زيادى رو تحمل مى كرد . احساس مى كردم كوله پشتى ام خيلى سنگين تر از قبل شده ، از امين و بچه ها خواستم توقف كوتاهى كنند تا نفسى تازه كنيم و جرئه اى آب بنوشم ، روى تنه درخت افتاده اى نشستم و از قمقمه ام كمى آب نوشيدم . كمى به اطراف نگاه كردم . از امين پرسیدم : چرا بعضى از این درختان خشكند و يا از ريشه از زمين جدا شده و يا سوخته اند . 
امين گفت : باران باعث فرسايش خاك و باد موجب سقوط درختان و سوختگى نيز به دليل سائقه و رعد و برق است . چريدن دام ها و نيز مزید بر علت براى از بین رفتن مراتع و فرسايش بيشتر زمين بود .
سامى و كامى هم به دلیل آموزش هاى پدر مقید به پاكيزه نگهداشتن محیط زيست بودند ، دستكش پلاستیكى به دست در كنار ، امين كيسه پلاستيكى بزرگى داشت كه هنگام كوهنوردى جهت جمع آورى زباله هاى آدم هاى بى خیال خود خواه و ناآگاه كه در مسیر كوهپيمایى ریخته شده بود ، استفاده مى كرد .  مى گفتند هر چند روز يكبار این كار را براى پاكسازى طبيعت انجام مى دهند اگرچه تلاش آن ها براى جمع آورى كل زباله كافى نبود .
به راهمان ادامه داديم صداى آواز  پرندگان هوش از سر مى برد چند داركوب دیدم كه با صداى ممتد نوك زدنشان به تنه درخت  ، چكش وار مشغول سوراخ كردن تنه درختان بودند . از راه مال رو و پر پیچ و خم همچنان بالا مى رفتيم . راه بسيار  صعب العبور ، لغزنده بود . به سختى پرتگاه و دره اى عميق را عبور كرديم . سطح شنى روى شيب كوه بعضى نقاط را چنان لغزنده كرده بود كه كفش كوهنوردى هم لیز مى خورد . 
نكته خنده دار این بود كه با این همه مشكلات حركتى براى من باز سامى و كامى هميشه از ما پیش تر بودند . در دلم به فكرم مى خندیدم و یاد مثل معروف كار نیكو كردن از پر كردن است افتادم . این دو بچه به دلیل همراهى همیشگى با پدرشان مسیر را به خوبى مى شناختند و انرژى خود را به خوبى در طول مسیر تقسیم مى كردند و احساس خستگى برايشان معنا نداشت و مثل دو غزال در سربالایی کوه می دویدند .
سامى و كامى به نرده هایى رسیدند كه چوپان ها و مردم محلى آنرا با چوب هایى از شاخه هاى درختان ساخته بودند و مراتع جنگل را بین خود تقسيم كرده بودند .  بدين ترتيب ما از  چراگاه گله یك نفر به چراگاه احشام نفر دیگر داخل شديم مسیر همچنان شیب دار و حركت به كندى و سختى انجام مى گرفت . صداى نفس هایم را مى شنیدم و تلاش مى كردم به روى خودم نیاورم در ضمن امین و بچه ها هم من رو آدم پا به سن گذاشته و ضعیفى به حساب نیاورند . سامى و كامى هم سعى مى كردند با مهربانى و ادب خاص خودشون آموخته ها و شنيده ها و تجربیاتشون به من منتقل كنند تا هم طى كردن مسير سهل تر و هم سختى مسیر را برای من كمتر كنند .
سامى سنگی برداشت و مى گفت :   عمو این سنگ برا تيز كردن چاقو استفاده میشه ... كامى برگی بر می داشت و مى گفت : عمو این برگ و غلاف مهوه بلوطه یادگارى بگذارش تو جيبت ... 
همينجور مشغول بودم تا به نرده ها چوبى بعدى كه قلمرو گله نفر آخر بود رسیدىم .
سامى وكامى صاحب این مرتع به نام پیر زن مهربون معرفى مى كردند . مى گفتند : این پیرزن تعدادى بز و گوسفند داره و از كوهنوردان در قبال مبلغى با پخت نان و لبنیات و گوشت و خوراک و فرآورده هاى دست ساز خودش پذيرایى مى كنه ...
بعد خوشحال خندان به سمت نوك قله دویدند .  امين صبورانه آهسته آهسته با من بالا مى آمد ، او هوای من را داشت و براى تازه شدن نفس من توقفى كرد ، به قله مجاور كه دویست سیصد متر با ما فاصله داشت ، اشاره كرد و گفت : روى این كوه هم یك اثر تاريخى هست . در زمان قيام ميرزا كوچك خان این منطقه تحت تسلط او و همرزمانش بوده ، روس ها هم در این كوه یك به عنوان منطقه استراتژیک یک برج آهنين بلند براى دیدبانى ساخته بودند كه هنوز پا برجاست . لاشه یک جیپ قدیمی روسی هم در کنار آن است .
دوباره به راه افتادیم ، صداى سامى و كامى را شنیدم كه دارند سلام و احوالپرسى مى كنند . با آخرین رمق ها و توانم با راهنمایى امین جهت طى كردن مسیر مناسب تر سرانجام به مجموعه قله ، خانه پیرزن ،  آغل گوسفندان و بزها ، مقبره دو امامزاده رسیدیم .
ديوار هاى ساختمان امامزاده سبز رنگ با در و پنجره چوبى بود و شیروانى فلزى قهوه رنگى سقف آن را پوشانده بود . در مجاورت امامزاده چند سنگ قبر بود كه متعلق به مادر و پدر و برادر پیرزن بود كه خادمين امامزاده بودند .
با چند متر  فاصله آغل و محل نگهدارى علوفه حيوانات قرار داشت . دو ساختمان کاهگلی به صورت موازى  يكى محل زندگى پیرزن و شوهرش و ساختمان دیگر متعلق به پسر پیرزن و همسر و دو فرزند دخترش بود .
پیرزن با قامتى خمیده به سبب دوستى با امين ما را با زبان تالشى به داخل خانه اش دعوت كرد . خانه شامل یك هال كوچك حدود شش متر كه آشپزخانه و نشيمن حساب ميشد  و یك ميهمانخانه حدود دوازده متر بود . در آشپزخانه با گاز رو ميزى چاى را دم كرد روى بخارى هیزمیش نان را گرم كرد ، از يخچال گازيش شیر و پنیر آورد و همه را در سفره چید . او حدود هشتاد سال داشت و به رغم پیرى و گوژپشتى خود با میهمان نوازى پذيرایى مى كرد . 

چند لامپ كم مصرف هم در اتاق و بیرون خانه ديده بودم ، از امين پرسيدم : مگر تا اينجا برقكشى شده !
امين گفت : نه ، ولى از طرف دولت يك باترى خورشیدى به او داده اند تا در روز انرژى خورشيد را ذخیره كند و شب اين لامپ ها را روشن كند .
امين و بچه ها با پیرزن با زبان محلى مشغول خوش و بش شدند و من هم از اتاق بيرون آمدم و مشغول عكس گرفتن از زيبایى هاى طبيعت با موبايل شدم .  چشم انداز خيره كننده اى بود . هر چه نظرم را جلب كرد ، عكسش گرفته شد .
كمى بیرون نشستم و ساعاتى مدهوش به مناظر نگاه كردم . هر چه بود سبزى و زيبايى بود . ناگهان صداى امين مرا به حال عادى خود بازگرداند كه مى گفت : چاى آماده است . بفرماييد چاى بخوريد .
بلند شدم براى نوشیدن چاى به داخل اتاق رفتم از سامى و كامى پرسیدم : بابا كجاست ؟ گفتند : بابا رفته اتاقك بیرون ناهار رو آماده كنه ...
من هم رفتم تا كمكى بكنم .دیدم همه كار ها انجام شده و مشغول باد زدن كباب هست . امين حين باد زدن کباب ، از كار هاى خير خواهانه و کمك هایش به افراد نيازمند و از جمله این پیرزن و خانواده اش گفت .
 او گفت من هر وقت بتونم به اینجا ميام ... البته هيچوقت دست خالى نيستم و سعى مى كنم با دوستام و افرادی که راهنماشون هستم هر كمكى از دستمون بر بياد براى اين پیرزن انجام بدیم . به كمك دوستان اينجا براش از چشمه هاى بالاى كوه مجاور لوله کشی كرديم چند شير آب در فضاى باز ، دستشویى های امامزاده و آشپزخانه تعبيه كرديم ، دوستان توانمند تر در ساخت و ساز ها و حتى تميز كردن و هموار نمودن مسير رفت آمد کوهنوردان ، بريدن درختانى كه بر اثر باد شدید شكسته و در مسیر عبور كوهنوردان و احشام افتاده اند كمك مى كنند . جوجه كباب اماده شده بود . ما سهم غذا خود را در مهمانخانه خورديم و پیرزن و بچه هاش در هال كوچك كلبه غذا خوردند .
كمى استراحت كردیم . نم نم باران مى بارید و موجب ليزتر شدن مسیر شيب دار و گلى شدن آن ، هنگام بازگشت می شد . 
از پیرزن تشكر كردیم و قدرى وجه نقد روى ميز خوراك پزيش گذاشتيم و خوشحال و خندان به سمت پايین كوه به راه افتاديم .
بازگشت فشارى به ریه و تنفس نمى آورد  ، ولى خطر لیز خوردن  همچچنان وجود داشت . سامى و كامى باز پيش قراول بودند و من با ترس از لیز خوردن همراه امين آهسته آهسته مشغول پايین رفتن بودم . با همه دقت و استفاده از باتوم كوهنوردى چند بار لیز خوردم كه به خير گذشت .بالاخره جنگل به پايان رسید و كوچه باغ كوهنوردان رسيدیم . 
كوچه را هم با احتياط پايین آمدیم در حالى كه داستان يك روز شاد همراه امين و سامى و كامى دوست داشتنى را به پايان مى رساندم . به ماشين ها رسيدیم كوله پشتى در ماشين گذاشتم و از محبت هاى امين تشكر كردم كه باعث شد تا گردش چرخه زندگى ، يك خانواده گیلک کوه نشین را که در قله كوه با كمترين امكانات شهرى زندگی می کنند ، مشاهده نمايم .
 پس از خداحافظى ، به این فکر می کردم دو کودک این خانواده کوه نشین چگونه براى مدرسه رفتن هر روز می توانند به شهر بیایند  و یا این خانواده چگونه نیاز هاى اولیه خوراک و پوشاکی دیگرشان را با این راه صعب العبور و طولانی تامین می نمايند . سپس راه خود را به سوی خانه در پیش گرفتم .