بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
جواب دادن موبد شهرو را و گفتن از لت کردن (اصطلاح لت و پار کردن ) ویس و دایه
موبد شاه با دیدن گریه و شیون شهرو و از ترسی که از او و پسرش ویرو داشت ، شروع به دلجویی کرد و گفت : ای نور چشم گرامی من ، تو از من درد و رنج بسیار کشیده ای . تو مانند خواهرم و ویرو مانند برادر من و ویس هم همسر من است . من ویس را مانند چشمانم دوست می دارم . او برایم از جانم عزیزتر است . اگر خیانت نمی کرد من با او مهربان بودم . او با کار هایش مرا خششمگین کرد . هنوز او در دل من جا دارد . برایش می میرم . من در مورد او به تو دروغ گفتم . زاری و شیون مکن و بر سر و رویت مزن . او زنده و سالم است . اکنون گروهی را به دژ می فرستم تا ویس را بیاورند . من طاقت درد کشیدن و دوری از او را ندارم . اشتباه کردم او را در دژ زندان کردم .
می دانم که ویس باز مرا می آزارد و در شبستان مکر و نیرنگ می کند .دلم تابع عقلم نیست . این دل پادشاهی قدرتمند مانند مرا به زانو درآورده است . بخت با من یار نیست تا بتوانم از او کامیاب شوم .
سپس به برادرش زرد دستور داد تا با دویست جنگجوی دلاور به دژ برود و ویس را بیاورد .
ویس پس از یک ماه به کاخ بازگشت اما بدنش هنوز از زخم های ضربات تازیانه موبد شاه بهبود نیافته بود .
رامین بقصد وساطت برادرش زرد برای درخواست بخشش از شاه ، اطراف خانه زرد پرسه می زد . زرد خواهش بسیار کرد تا موبد شاه رامین را نیز بخشید . شاه کینه جویی با ویس و رامین را کنار گذاشت و دوباره شادی و بزم به کاخ بازگشت .
بدان که هیچ رنجی در دنیا ابدی و ماندگار نیست و روزی به پایان خواهد رسید . پس تا می توانی در زندگی شاد باش . عمر کوتاه است و غصه خوردن فایده ای ندارد .
سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ
یکی از دوشنبه شب های بهار موبد شاه دستور داد دور کاخ را دیوار محکم آهنی بلندی برپا کنند و بر در ها وپنجره های آهنی قفل های محکم بزنند . آنگاه دایه را فراخواند و به او گفت : من از تو بد عهدی و ناجوانمردی زیاد دیده ام . با این وجود می خواهم کلید قفل های کاخ را به دست تو بدهم . اگرچه از قدیم گفته اند آزموده را آزمودن خطاست ولی می خواهم یکبار دیگر تو را بیازمایم . اگر فرمان مرا اجرا کنی در حق تو نیکی زیادی خواهم کرد . می گویند اگر وسایل منزلت را به دزدان بسپاری ،آن ها در نگهداری از اموالت تلاش بیشتری می کنند .
موبد شاه پس پند و سفارش بسیار به دایه ، شادمان از دروازه شهر خارج شد ، اما پس از یک روز دلش برای ویس تنگ شد و غم دوری و جدایی از او وجود را گرفت .
رامین که از همراهان شاه بود شب هنگام مخفیانه به شهر برگشت . شاه قاصدانی را نزد رامین فرستاد تا او را برای باده نوشی در کنار بیارند . قاصدان متوجه شدند که رامین لشگرگاه را ترک کرده و به شهر رفته است . شاه می دانست که رامین به منظور دیدن ویس به شهر رفته است .
رامین با شتاب به باغ رفت تا از آنجا وارد کاخ شود اما دید همه درها و پنجره ها قفل شده است . غمگین و دلسوخته ناله میکرد و می گفت : ای زیباروی من حسودان تو را از من جدا می کنند تا به کام ود برسند . للحظه ای روی بام بیا تا تو را ببینم . من در غم از دست دادن تو گریانم ولی چه سود که از حالم خبر نداری . کمر من از زیبایی چشم و ابروی مانند کمانت خمیده شده است . اگرچه تقدیر تو را ازمن دور کرده اما یاد تو همیشه در دل من است . چگونه بخوابم وقتی تو در کنار نیستی ؟ در حین نالیدن در باغ خوابش برد و یک ساعت خوابید .
ویس نیز در شبستان دیوانه وار به هر طرفی می رفت. او می دانست که رامین به باغ آمده ، با ناله و گریه از دایه خواهش کرد به او کمک کند و در را به روی رامین بگشاید . به گفت : ای دایه از من بدبخت این بند را باز کن . برو در را باز کن .
دایه گفت : این کار را نخواهم کرد شاه در فاصله نیم فرسنگی اینجاست و ممکن است کسی را مامور مراقبت از اینجا کرده و یا خود مواظب اینجا باشد . شاه به من سفارش زیادی کرد که در را باز نکنم . نمی توانم با پیمان شکستن و او را خشمگین کنم . ممکن شاه امشب بازگردد ، اگر دوباره به شاه خیانت کنم او مرا مجازات شدیدی خواهد کرد .
دایه با ناراحتی و خشم برخاست و گفت : دوباره شاه را خشمگین مکن . امشب را صبر کن . من می ترسم مشکلی پیش آید و سپس رفت .
ویس مدام گریه می کرد و بر سر و صورتش می زد . همه در و پنجره ها و راه پشت بام بسته بود .