بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

جواب دادن موبد شهرو را و گفتن از  لت کردن (اصطلاح لت و پار کردن ) ویس و دایه

موبد شاه با دیدن گریه و شیون شهرو و از ترسی که از او و پسرش ویرو داشت ، شروع به دلجویی کرد و گفت : ای نور چشم گرامی من ، تو از من درد و رنج بسیار کشیده ای . تو مانند خواهرم و ویرو مانند برادر من و ویس هم همسر من است . من ویس را مانند چشمانم دوست می دارم . او برایم از جانم عزیزتر است . اگر خیانت نمی کرد من با او مهربان بودم . او با کار هایش مرا خششمگین کرد . هنوز او در دل من جا دارد . برایش می میرم . من در مورد او به تو دروغ گفتم . زاری و شیون مکن و بر سر و رویت مزن . او زنده و سالم است . اکنون گروهی را به دژ می فرستم تا ویس را بیاورند . من طاقت درد کشیدن و دوری از او را ندارم . اشتباه  کردم او را در دژ زندان کردم .

می دانم که ویس باز مرا می آزارد و در شبستان مکر و نیرنگ  می کند .دلم تابع عقلم نیست . این دل پادشاهی قدرتمند مانند مرا به زانو درآورده است . بخت با من یار نیست تا بتوانم از او کامیاب شوم .

سپس به برادرش زرد دستور داد تا با دویست جنگجوی دلاور به دژ برود و ویس را بیاورد .

ویس پس از یک ماه به کاخ بازگشت اما بدنش هنوز از زخم های ضربات تازیانه موبد  شاه بهبود نیافته بود .

رامین بقصد وساطت برادرش زرد برای درخواست بخشش از شاه ، اطراف خانه زرد پرسه می زد . زرد خواهش بسیار کرد تا موبد شاه رامین را نیز بخشید . شاه کینه جویی با ویس و رامین را کنار گذاشت و دوباره شادی و بزم به کاخ بازگشت .

بدان که هیچ رنجی در دنیا ابدی و ماندگار نیست و روزی به پایان خواهد رسید . پس تا می توانی در زندگی شاد باش . عمر کوتاه است و غصه خوردن فایده ای ندارد .

سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

یکی از دوشنبه شب های بهار موبد شاه دستور داد  دور کاخ را دیوار محکم آهنی بلندی برپا کنند و بر در ها وپنجره های آهنی قفل های محکم بزنند . آنگاه دایه را فراخواند و به او گفت : من از تو بد عهدی و ناجوانمردی زیاد دیده ام . با این وجود می خواهم کلید قفل های  کاخ را به دست تو بدهم . اگرچه از قدیم گفته اند آزموده را آزمودن خطاست ولی می خواهم یکبار دیگر تو را بیازمایم . اگر فرمان مرا اجرا کنی در حق تو نیکی زیادی خواهم کرد . می گویند اگر وسایل منزلت را به دزدان بسپاری ،آن ها در نگهداری از اموالت تلاش بیشتری می  کنند .

موبد شاه پس پند و سفارش بسیار به دایه ، شادمان از دروازه شهر خارج شد ، اما پس از یک روز دلش برای ویس تنگ شد و غم دوری و جدایی از او وجود را گرفت .

رامین که از همراهان شاه بود شب هنگام مخفیانه به شهر برگشت . شاه قاصدانی را نزد رامین فرستاد تا او را برای باده نوشی در کنار بیارند . قاصدان متوجه شدند که رامین لشگرگاه را ترک کرده و به شهر رفته است . شاه می دانست که رامین به منظور دیدن ویس به شهر رفته است .

رامین با شتاب به باغ رفت تا از آنجا وارد کاخ شود اما دید همه درها  و پنجره ها قفل شده است . غمگین و دلسوخته ناله میکرد و می گفت : ای زیباروی من حسودان تو را از من جدا می کنند تا به کام ود برسند . للحظه ای روی بام بیا تا تو را ببینم . من در غم از دست دادن تو گریانم ولی چه سود که از حالم خبر نداری . کمر من از زیبایی چشم و ابروی مانند کمانت خمیده شده است .  اگرچه تقدیر تو را ازمن دور کرده اما یاد تو همیشه در دل من است . چگونه بخوابم وقتی تو در کنار نیستی ؟ در حین نالیدن در باغ خوابش برد و یک ساعت خوابید .

ویس نیز در شبستان دیوانه وار به هر طرفی می رفت. او می دانست که رامین به باغ آمده ، با ناله و گریه از دایه خواهش کرد به او کمک کند و در را به روی رامین بگشاید . به گفت : ای دایه از من بدبخت این بند را  باز کن . برو در را باز کن .

دایه گفت : این کار را نخواهم کرد شاه در فاصله نیم فرسنگی اینجاست و ممکن است کسی را مامور مراقبت از اینجا کرده و یا خود مواظب اینجا باشد . شاه به من سفارش زیادی کرد که در را باز نکنم . نمی توانم با پیمان شکستن و او را  خشمگین کنم . ممکن شاه امشب بازگردد ، اگر دوباره به شاه خیانت کنم او مرا مجازات شدیدی خواهد کرد .

دایه با ناراحتی و خشم برخاست و گفت : دوباره شاه را خشمگین مکن . امشب را صبر کن . من می ترسم مشکلی پیش آید و سپس رفت .

ویس مدام گریه می کرد و بر سر و صورتش می زد . همه در و پنجره ها و راه پشت بام بسته بود . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

مویه کردن شهرو پیش موبد

وقتی موبد به مرو رسید  ، شهرو مادر ویس گریان و بر سر و بر صورت زنان نزد موبد شاه رفت . فریاد می زد ای جان مادر ، ای درمان درد های مادر ، مگر تو چه کردی که موبد ستمکار با تو اینچنین کرد . بخت بد با تو چه ها کرد . به موبد شاه گفت : اکنون چه بهانه ای داری که ویس مرا با خودت نیاورده ای؟  دختر زیبای مرا چه کردی ؟ شبستانت زشت و بی روح تاریک شده  است . دخترم در کاخت نیست . دخترم را بیاور تاببرم و گرنه اینجا غوغا می کنم . آنقدر اینجا گریه میکن تا مردم هم به حال من و دخترم گریه کنند و همه دشمن تو شوند . اگر ویس مرا پس ندهی پادشاهیت را می گیرم .  اگر او را بکشی خون او گریبانت را خواهد گرفت . همراه با گریه و زاری شهرو موبد شاه نیز گریه می کرد .

شاه به او گفت ناله و زاری و نفرین های تو بیفایده است . من با او کاری کردم که تا کنون نکرده بودم . با آن کار جلال و شکوه پادشاهیم را از بین بردم  . آبروی تو را بردم . آن زیبارو اکنون در خاک خون افتاده  ، تن و صورت سیمین و زیبایش کبود و خونین است .

شهرو با شنیدن سخنان موبد خود را بر زمین کوفت  و مثل مار به خود می پیچید .و می نالید و می گفت ، ای پست ، ای نابکار تو دختر دردانه ام را دزدیدی  ،  چرا با او این کار را کردی ؟ چرا او را کتک زدی و بدنش را کبود و خونین کردی ؟ ای خاک نفرین بر تو که کشتگان را سیری ناپذیر می بلعی .  از فرو بردن مردم عامی و زیبا رویان و شاهان سیر نمی شوی که دختر بلند بالا و ماه دل افروز مرا هم سر بریده بردی . اکنون آرزوهایم بر باد رفت ، ماه من غروب کرد دیگر مهتاب را نمی بینم ، تو سنگ صبور و غمگسارم بودی ، حالا غم و اندوهم را به چه کسی بگویم .

 فریاد از این ستم و بیداد . دخترم کسی که تو را کشت ، قاتل مردمان بسیار است . او با کشتن تو مرا هم کشت . تو تنها عزیز من بی همتا بودی .  آیا از این دنیا دلگرفته بودی که به دنیای دیگر رفتی؟ با رفتن امید در دلم مرد . حالا تاج ، گوشوار و گردنبند لباس های زیبای تو را  به چه کسی بدهم که شایسته آن باشد . چه کسی توان آن را دارد که خبر مرگت را به برادرت ویرو بدهد و به بگوید شهرو برای مرگ ویس ، ... ویس … ویس می کند و می گرید .  ویس عزیزم با رفتنت همه زیبایی های دنیا برایم بی ارزش شده است .

همه می دانند دخترم را در آن دژ کشتند . به انتقام ریختن خون او خون بسیار ریخته خواهد شد .  ای مرو ، ای خراسان این خون ریخته شده را کوچک مشمار . بر سرت تیر و نیزه و سنان خواهد بارید . جویبار هایت را پر از خون سرخ مردمانت می کنیم .  شاه تو دیگر نمی تواند آسوده خاطر باشد . با رفتن ویس خوشبو و شیرینم دیگر نه شکر می تواند ادعای شیرینی کند و نه مشک ادعای خوشبویی داشته باشد . اکنون روز جشن حسودان به ویس است . ای دریغ که ویس ایران و توران درگذشت . ای دریغ که آن زیباروی شیرین سخن خراسان و کهستان رفت . زیبای من کجایی ؟ چرا از من جدا شدی ؟  این باغ و  بوستان با حضور تو زیبا بود  . بی تو گل ها ولاله  های باغ زیبایی ندارد و از دیدن آنها رنج  می ببرم  .  بی نور مهتاب و ستاارگان  آزار دهنده است . من بی تو چگونه زندگی کنم . غم نبودن تو کمر مرا شکسته است . چرا چنین فرزند بدبختی زاییدم تا به دست دیو بدهم . اکنون به دژ اشکفت دیوان می روم و برایش عزاداری می کنم تا از سوز آه دل من سنگ های کوه از هم متلاشی شوند . چرا دختر مرا به دژی که جای دیوان بود بردند . به آن جا می روم و خودم را از بالای کوه پایین می اندازم . تا بمیرم و مرا در کنار گور ویس به خاک بسپارند دیگر با این درد جانسوز نمی توانم زندگی کنم اما اول جان شاه را می گیرم و بعد خودم را می کشم . نمی گذارم که پس مرگ ویس عزیزم شاه شادمانه شراب بنوشد و دلبری دیگر را در آغوش بگیرد . نفرین بر کسی که او را کشت، ای یزدان جان او بگیر . ای ماه زیبا که به زیبایی ویس من حسادت می کردی ، تو را قسم می دهم کمکم کن تا بتوانم از قاتل او انتقام بگیرم  . ای خورشید درخشنده کامروا مرا کمک کن . ای ابر کشور دشمن ویس را با باران و طوفان و سیل نابود کن . در آستان یزدان سر بر خاک می گذارم و از او می خواهم بر موبد شاه آتش ببارد و می نالم که چرا موجودی ستمگر و خونخواری مانند او را آفریدی ، جان او را بگیر .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

گریان می گفت : ای دلارام در فراقت می گریم . نمی دانم اکنون چه بر سر تو آمده ؟ جانم فدای چهره زیبایت ، جانم فدای عشقت . اگر بخواهم زیبایی ها و خوبی های تو را بشمارم عمرم به پایان می رسد و زمان کم می آورم .

از آن سو ویس نیز جدایی از رامین برایش بسیار سخت بود . او می گریست و  بر سر و روی خود می زد ، صورت خود را چنگ می زد و مو های خود را می کند ، بر سینه خود می کوفت . دیوانه وار به شبستان دوید .  گردنبند خود را پاره کرد  ، گوهر ها در آسمان پخش شد لباس زیبایش را در آورد و مانند عزاداران لباسی کهنه و سیاه به تن کرد  . دلش پر از اندوه  بود . واهمه ای از موبد شاه و زرد نداشت و فقط به یاد محبوبش رامین بود .

موبد شاه وارد شبستان شد . ویس را با چهره زخمی و لباسی پاره دید . اطراف ویس پر از لباس های فاخر زیبا که پاره شده بود اطراف ویس ریخته بود .

دایه از ترس پادشاه پنهان شده بود . ویس لباس هایش را پاره و صورت و بازوانش را با چنگ زخم کرده بود و با چشمانی پر از اشک روی زمین نشسته بود .

موبد شاه گفت : ای ویس دیو صفت ، ای ابلیس زاده ، نفرین دو عالم بر تو ، تو نه از یزدان می ترسی ، نه از مردم شرم داری ، نه از مجازات و زندان می ترسی ، نه پند و اندرز می پذیری . با تو من چه کنم .

آیا غیر از کشتن تو راهی دیگر برای من مانده است ؟ اگر راهی می دانی بگو ؟ تو حیله گری ، در هر جایی کار گناه آلود و زشت خود را می کنی و برایت کاخ و زندان و کوه و صحرا فرقی ندارد .  با هر روشی خواستم تو را اصلاح کنم نتوانستم ، پاداش دادم ، مجازات کردم اما دست از کار زشت خود بر نداشتی . تو دیو صفتی ، نیکی مرا در حق خود درک نمی کنی . ظاهرت زیبا و لطیف است اما باطنت بی وفا و حیله گر . حیف این چهره و اندام زیبا که یزدان به تو داده و صفات زشت تو قرین شده است . من با تو بسیار مدارا کردم .  آشکارا و پنهانی به تو تذکر دادم  ولی فایده ای نداشت . ای ویس چرا مرا می آزاری ؟ تو از روی نادانی کار های زشت بسیار کرده ای و من به اصلاح شدن تو امیدی ندارم .

دیگر از چشم من افتاده ای دیگر مهر و عشق تو را نمی خواهم ، عشق و زندگی با تو مانند نقاشی کشیدن روی آب است . تو به من نمی توانی وفادار باشی . از این به بعد می خواهم مانند تو باشم .کاری می کنم که رامین را فراموش کنی و او دیگر نتواند برایت چنگ و تنبور بنوازد . دیگر نتوانید مست و مدهوش شوید  و تو نتوانی برایش دلبری کنی . کاری می کنم که سنگ به حال شما گریه کند . شما دو نفر بزرگترین دشمن من هستید . چرا من از دشمن خود پذیرایی و نگهداری کنم ؟

شاه به سوی ویس رفت . موی او را گرفت و بر زمین کشید . دست هایش را از پشت بست . با تازیانه بر پشت و ران و سینه ی او زد . شدت تازیانه به حدی بود که بدنش کبود و زخم شد و از زخم ها خون جاری شد . سپس شروع به زدن دایه کرد . آنقدر بر سر و شانه ویس دایه زد که هر دو بیهوش و خونین بر زمین افتادند . در حالتی نیمه مرده هر دو را به داخل خانه انداخت و در را قفل کرد . دل همه به وضع حال آن ها می سوخت . سپس زرد را از مقام سپهبدی بر کنار و جایگاهی پایین در میان لشکران منصوب کرد .

شاه خسته ، افسرده و دلشکسته دستور حرکت لشکر به سمت مرو شاهجان را صادر کرد . پس از یک هفته لشکر به مرو رسید .

شاه از آزردن ویس ناراحت و پشیمان بود و با خود می گفت این چه کاری بود که من کردم و جانانم را آزردم . این کار مناسب مقام پادشاه نبود . من به دلبرم که دیوانه وار عاشقش هستم ستم کردم . از روی نادانی کاری کردم که از آن پشیمانم . عاشقی که صبور نباشد هیچگاه به وصال محبوبش نمی رسد . عاشق باید از گناه معشوق بگذرد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آیا می دانی رامین به این حماقت تو چقدر خندیده است ؟ همه مردم می دانندرامین اینجاست اما تو برادر نادانم نمی دانی !!

سپهبد زرد گفت : شاهنشاها خوش آمدی . شاد باش بیهوده خشمگین و ناراحت مباش . تو شاهی و می توانی هر کلامی بگویی و هر عمل بد یا خوب را انجام  دهی . از کسی نمی ترسی و صلاح کار را می دانی . تهمت و گناهکار دانستن من تنها از زبان می تواند بیان شود . تو مرا به گناهی متهم می کنی که از آن خبر ندارم . تو رامین را با خود به جنگ بردی . من از کار های او خبر ندارم و نمی دانم تو با او چه کردی . مگر پرنده است که بتواند از پیش تو پرواز کند و به این دژ با در های بسته و دیوار های بلند ر روی این کوه بیاید ؟  تو هنگام رفتن در های این دژ را مهر موم کردی . ببین مهر و موم قفل در سالم است و چیزی دست نخورده  و گرد و خاک یکسال بر روی آن است . رامین چگونه می تواند از دیوار های بلند دژ که هر طرفش یک نگهبان از آن مراقبت می کند وارد قلعه شود . کسی باورش نمی شود رامین بتواند از این در و دیوار و نگهبان بگذرد . چیزی مگو که هیچ خردمندی نمی پذیرد .

موبد شاه گفت : ای زرد کارت را توجیه مکن تو و نگهبانانت هوشیار نبودید . به گمان این که در ها بسته است و همه چیزی امن است خانه ات را به دشمن دادی . در های بسته و مهر و موم چه سودی دارد وقتی تو و نگهبانانی غافل را مسئول حفاظت از این قلعه کردم . یک سال جنگیدم و با پیروزی بر دشمن شهرتی بزرگ به دست آوردم ، اما تو با این کارت آبروی مرا بردی و مایه ننگ من شدی .

وقتی موبد شاه شکایات و دلگیری خود را بیان کرد ، کلید در دژ را از داخل کفشش بیرون آورد  و به سوی خانه ویس رفت .

دایه صدای باز شدن در را شنید با شتاب نزد ویس رفت ، به او خبر داد که شاه خشمگین وارد دژ شده است ، باید کاری کرد .  رامین به سرعت خود را به دیوار دژ رساند از آن پایین آمد و دوان دوان از دژ دور شد .

رامین بی قرار و سرگشته می دوید و با خود می گفت ای تقدیر از من چه می  خواهی چرا پیوسته در صدد آزار من هستی و با من می جنگی ؟  دائم مرا از محبوبم جدا و دور می کنی . شادیم را به تلخکامی بدل می کنی . چرا روح و جانم را هدف تیر های زهرآلود می کنی ؟ دیروز مانند شهریاری خوشبخت شادمان در کنار یارم بودم ، امروز بیچاره ای نگون بخت غمگین و گریان آواره در کوهستانم . سنگ طاقت درد های مرا ندارد . کبک ها هم به حال من گریه می کنند .  دلم خوش بود که در کنار ویس زیبارو هستم اما دلبرم را از من گرفتی .  رامین را دور کردی اما غم هجران یار پایش را بسته است . آنگاه نشست و به حال خود گریست .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دژاشکفت دیوان نزد ویس

موبد  شاه پس از  شکست دادن  و مطیع نمودن رومیان و پادشاهان آن ها و فتح سرزمین ارمن و اران و مجبور نمودن پادشاهان مغلوب به پرداخت خراج بسیار سر مست و پیروز به مرو بازگشت .

مادرش هنگام ملاقات با او داستان رامین را به او گفت .

شادی موبد شاه از پیروزی در جنگ به عزا بدل شد . با شتاب عزم رفتن به دژ اشکفت دیوان کرد . دستور داد سالاران فرمان حرکت به لشکر داده و طبل حرکت بزنند . همه از حرکت آگاه شدند .

ناگهان صدای شیپور دردژ اشکفت شنیده شد . رامین فهمید که شادی و عیش و نوش آن ها به پایان رسیده  و موبد شاه برا گرفتن انتقام به دژ می آید . لشکریان خسته موبد شاه همه اعتراض می کردند .

یکی می گفت : تازه از جنگ برگشته بودیم ، استراحت نکرده ما را به سوی دژ راهی کردند ، باید برویم و کار رامین را یکسره کنیم .

یکی می گفت : همیشه باید اسیر کار های رامین باشیم و راه های طولانی را برویم تا او را از ویس دور کنیم .

یکی می گفت : ویس برای شاه از صد دشمن قوی مانند قیصر و خاقان بدتر است .

شاه همچنان آشفته حال و عصبانی باشتاب از کوه و بیابان عبور می کرد تا به دژ اشکفت دیوان برسد . دیده بان دژ گرد و خاک حرکت لشکر موبد شاه را از دور دید . او دوید و به سپهبد زرد رسیدن لشکریان شاهنشاه را اطلاع داد . غوغا و ولوله ای در دژ بر پا شد . به هم می گفتند چه شده که به جای اینکه شاهنشاه سپهبد زرد را به نزد خود فرابخواند ، خود با شتاب و خشمگین  به اینجا آمده است.

شاه موبد با رسیدن به دژ با چهره ای برافروخته به برادرش زرد گفت : امیدوارم یزدان شما دو برادر را نابود کند . سگ از شما وفادار تر است . شما بد نژادید . یکی از شما همنشینبد سیرتان و جادوگرید و دیگری همانند خر نادان و ابله است . تو مانند گاو نادان هستی و باید نگهبان تپاله گاوان باشی . این چه نگبانی بود که تو از ویس کردی تا رامین به او نرسد . مرگ بر من که یک گاو نادان را مامور نگهبانی از یک دزد کردم . تو در دژ در خانه گرم و در بسته ات نشسته ای و رامین درون خانه ی دیگر در دژ مشغول عیش و طرب و کامیابی است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

هر گرفتاری یک راه حل دارد با چاره جویی بر آن پیروز می شوی و به آن موفقیت افتخار می کنی .

من عاشق جهان و آفریده یزدان هستم دنیا نیز عشق خود را نصیب من کرد .

ویس جام شرابی پر کرد گفت من این جام  را به یاد وفا و پیمان و عشق رامین پر می کنم . تا آخر عمر من به او وفا دارم و اسیر عشق او هستم . سپس جام را می نوشید و می گفت : چه خوش است در خلوت با محبوب شراب بنوشی و در آغوش یار باشی .

رامین تا نه ماه بدون اینکه کسی بفهمد در کنار ویس بود و هر شب را تا سحر با دلبرش  با شادی و مستی آواز می خواند . غم های گذشته را فراموش کرده بود و پیوندش در آتش  فروزان عشق محکم تر می شد . در آوازش می خواند که اکنون که در کنار محبوبم هستم مانند آن است که در باغ در میان گل های زیبای رنگارنگ و خوشبو هستم . کامیاب شده ام و شکار زیبایم را صید کرده ام . عقل را رها کردم تا لحظاتی را با یارم در مستی و بی خودی با او بسر ببرم . هر لحظه چهره ، مو و لب یارم حس می کنم . او را می بویم ، می بینم ، می بوسم . زیبایی دنیا و بهشت با لحظه ای نشستن در کنار یارم برابر نیست . چرا برای دست یافتن به این جایگاه شراب ننوشم . ویس زیباروی من جام شراب را بیاور . غم به پایان رسید بیا شاد باشیم . امروز را دریاب و خوش باش به فکر فردا مباش دیگر این لحظات تکرار نخواهد شد . هر دو عاشق هم و به دنبال این وصال بودیم . زمانی خواست یزدان این بود که تو در دژ اشکفت زندانی باشی و من در گرگان بیمار باشم  اما اکنون به خواست یزدان به هم رسیدیم .  کسی جز یزدان قادر به چنین کاری نبود .

نه ماه گذشت ویس و رامین  از لحاظ خوراک و پوشاک تامین بودند و در آسودگی کامل بی نیاز از هر چیز به جز خوردن و خوابیدن و نوشیدن کاری نداشتند . سرشان پر از شور عشق ، دستشان جام پر از شراب و دلشان شاد از مهر یکدیگر بود . رامین ، ویس و دایه اندوهشان به پایان رسیده بود . از این راز فقط مادر رامین خبر داشت . زیرا از زمانی که رامین به مرو بازگشت و و وقتی ویس را نیافت سر به کوه و بیابان گذاشته بود مادرش مراقب اوضاع و حال او بود و می دانست که کجاست !! 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رامین پس از انداختن تیر با گفت ، خدایا این تیر اکنون کجا افتاد ؟ آیا پیامم به ویس رسید ؟ گمان می کنم اگر ویس این تیر ببیند چاره ای برای ورود من به دژ خواهد اندیشید . ای دل بیچاره ام مترس به امیدم یزدان از این حصار و دیوار بلند و محکم عبور خواهیم کرد و به ویس عزیز می رسیم و او را نجات خواهیم داد . من پهلوانی دلیرم و گردنکشان زیادی را شکست داده ام . به خاطر عشق ویس است که تا کنون زنده مانده ام . با عشق او از یک لشکر  جنگجو نمی ترسم . با تمام دشمنی های موبد شاه و زرد باز اقبال و بخت پیروزی با من است . فکر رامین مشغول یافتن راه ورود به دژ و فکر ویس با یاد وصال دلبر مهربانش مشغول بود .  

دایه گفت عزیزم بخت با شما یار است چون اکنون زمستان است و نگهبانان به علت سرما در گوشه اتاقشان می لرزند . آن ها هنگام شب فقط دو بار از اتاق بیرون می آیند و روی دیوار گشت می زنند .  اکنون که نگهبان روی بام نیست بهترین زمان است تا کاری بکنیم و رامین از محل حضور خودمان آگاه کنیم . شاید ما او را نبینیم اما او با شاه به این دژ زیاد آمده و می داند ما کجا دژ هستیم . بیا آتشی بزرگ روشن کنیم در را باز کنیم تا او روشنایی را ببیند و بداند ما از حضور او آگاهیم تا دلخوش شود و به سوی دیوار بیاید تا برای آوردنش به داخل دژ راهی پیدا کنیم .

آتشی روشن کردند . رامین از دور ویس را کنار آتش دید . به سوی او دوید ، خار و خاشاک و سنگ تیز مسیر را حس نمی کرد . به دیوار رسید . ویس چهل لباس دیبای چینی خود را محکم به هم گره زده  و به شکل طناب از دیوار دژ پایین انداخته بود .

رامین دیبای آویزان را گرفت و به سرعت خود را از دیوار بالا کشید و به بام رسید . دو عاشق دلداده دوباره به رسیدند و شادمان به داخل اتاق رفتند . در اتاق را محکم بستند و سنگی بزرگ پشت آن نهادند و با خوراکی و نوشیدنی های گوارا فارغ از ترس کنار هم نشستند و یاد ی از گذشته های تلخشان کردند رامین از حال و روز بدش می گفت و ویس از بدی های موبد شاه تعریف می کرد .

در آن شب سرد دی ماه رامین و ویس و دایه کنار آتش فروزان غصه و غم ها را فراموش کردند و با شادی و نشاط کنار هم نشسته بودند و مطمئن بودند کسی از شادی آن ها خبر ندارد تا آن را به پایان برساند و از هم جدایشان کند .

شبی زیبا بود دو دلداده به وصال رسیده بودند . رامین طنبور به دست گرفت و شروع به خواندن آواز عاشقانه  ی زیبا کرد و گفت : ای عاشق رنج کشیده  ، اگرچه ناکام بوده ای اما شادکامی به راحتی به دست نمی آید . تا رنج نبری گوهر نمی یابی . اکنون نتیجه رنج و شکیبای خود را می بینی . به تو گفتم صبر داشته باش زیرا پایان خوشی را برایت می دیدم . شب  تاریک برایم مانند  روز روشن است و زمستان برایم  مانند نوروز زیباست . دوری و جدایی وصال را برایت دلچسب تر می کند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آمدن رامین به دژ اشکفت دیوان پیش ویس

رامین به مرو بازگشت ، به دنبال ویس گشت ٫ او را در کاخ  و باغ کاخ نیافت . از نبودن محبوبش غمگین و دلگرفته  شد و شروع به ناله و زاری کرد . با خود می خواند و می گفت : تو کبک زیبا من بودی . تو آسمانی بودی که زیبا رویان مانند ستاره در تو می درخشیدند . تو در میان  آن ستارگان همچون خورشید می درخشیدی . تو با زیباییت عقل خردمندان را می ربودی و دلشان را گرفتار خودت می کردی .  وقتی تو در این کاخ بودی صفا داشت ، در هر گوشه ای از این باغ به خاطر تو آواز می خواندند . اکنون که آفتاب درخشان وجودت اینجا نیست در آسمان ماه و ستارگان دیده نمی شوند . به تو هم مانند من ستم  کردند . از تو شادی را گرفتند و از من کامرانی را . یاد آن روز ها شاد و کامران بودیم بخیر !! امیدوارم روزی دوباره بر تخت پادشاهی شادمان ببینم و در کنارت باشم .

آواز  می خواند و از کاخ بیرون می رفت .

ناامیدانه و گریان راه دژ اشکفت را در پیش گرفت . شبانه روز راه دشوار و صعب العبور را به سوی دژ می پیمود تا به دژ رسید . رامین محل نگهداری ویس در دژ را می دانست به آن سو رفت تا راهی برای ارتباط با دلبرش بیابد .

رامین دلاوری تیرانداز بود . تیری به سوی محل اقامت ویس انداخت تا ویس بفهماند او در کنار دژ است . تیر به پایه تخت ویس برخورد کرد . دایه با شادمانی  تیر را برداشت و پیام رامین را فهمید .

به دایه گفت به این تیر نگاه کن پیامی از رامین برای ما دارد . به گمانم سروشی از غیب برای نجات ما به دژ اشکفت آمده است .  از این پس با دلبرت همنشین و شادکام و کامروا خواهی شد .

ویس به تیر نگاه کرد متوجه شد که نام رامین روی آن نوشته شده است . تیر را بوسید و نام رامین روی قلبش گذاشت و گفت ای تیر تو برای من بسیا بارزش و خجسته هستی . تو حاوی پیام کسی هستی که تا ابد عشقش در دل من زنده است ، دل من از ندیدن و نبودن او مجروح است . تو اکنون تیر های غم را از دلم بیرون کشیدی . تا کنون پیامی خوش تر و نیکو تر از به دستم نرسیده بود .