بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
صفت درود و تمام شدن نامه
درود بر دلبر بلند بالای طنازم ، کسی که مرا سیاه بخت کرده و خواب از چشمانم ربوده
درود بر نازنینی که طاقتم را به پایان رساند ، همیشه گریانم کرد ، دلم را دزدید و شیفته و مدهوشم کرد .
درود بر زیبارویی که مویی معطر ، چشمی افسونگر ، چهره ای مانند ماه ، چانه ای زیبا دارد .
درود بر گنج خوبی و نیکی ها ، خورشید تابان ، ماه درخشان ، گلبرگ گل یاسمن
درود بر شاهنشاه پیروز ، سوار تیزرو ، جنگجوی برگزیده ، جان جانان جوان ، یار جفاکار
درود بر یار برتر و بیشتر از ریگ های کوهستان و بیابان ، قطرات باران و دریا ها
درود بر محبوب برتر و بیشتر از گیاهان کوهستان و صحرا ها ، جانوران خشکی و دریا ها
درود بر آنکه برتر و افزون تر از ستارگان آسمان ها ، تخم همه ی موجودات ، زنان و مردان نسل آدم ، اندیشه و خیال ها ست
درود جاودانی بر تو می فرستم . وفا و عشق تو را می جویم .
هزاران درود بر تو و بخت تو نیکو باد ، آمین
تمام شدن ده نامه و فرستادن ویس آذین را به رامین
ویس پس پایان دهمین نامه و نوشتن آن ها با مشک خوشبو ، آن را تزیین نمود . نامه را به موی خوشبوی خود مالید . بوی خوش نامه تا یک فرسنگی به مشام می رسید .
آذین را فراخواند و گفت : تو مانند خویشاوند من عزیزهستی . تا کنون خدمتکار و بنده من بوده ای . امروز تو را آزاد می کنم و تو را برابر با خودم می دانم . تو را همراز خود می کنم . می خواهم تو را نزد مجبوبم رامین بفرستم . تو مانند فرزند من هستی و رامین شاه و سرور من است . هر دو برای من عزیز هستید . این نامه را بگیر و به سرعت به رامین برسان . من لحظه شماری می کنم که از این ماموریت سالم بازگردی . مراقب باش دوست یا دشمن به این نامه پی نبرد .
آنجا رسیدی سلام مرا به او برسان و از قول من بگو : ای بدکردار ، من از دست تو صد بار تا مردن رفته ام آیا پیمان و سوگند خود را فراموش کرده ای ؟ تو با دل بیچاره من کاری کردی که دشمن نمی کند . امیدوارم که ایندرد و رنج بر سر تو هم بیاید و کسی نباشد به فریادت برسد . کار بدی در حق من کردی ، بدان نتیجه آن را خواهی دید .
از این پس همه تو را سرزنش و نفرین می کنند . چون محبوب و یار خود را رها کردی و دنبال دلبر دیگری رفتی . در هیچ کجای دنیا نمی توانی دلبری وفادار تر از من پادشاهی نیکو تر از موبد شاه ، جایگاهی مانند خراسان پناهگاهی مانن مرو شایگان ، بیابی .
فراموش کرده که من و شاه موبد چه خوبی هایی به تو کردیم . من اختیاردار گنجینه های شاه موبد بود و تو هیچ نداشتی . به خواست من تو از گوهر ها ، لباس های رنگارنگ دیبای زیبا ، سلاح ، چارپایان ، کمربند های مرصع گرانبهای شاه استفاده می کردی ، از شراب و نوشیدنی های گوارا می نوشیدی . ندیمان زیبارو در خدمتت بودند ، غرق در خوشی بودی و ویس زیبا رو نیز در کنارت بود اما تو به جای سپاسگزاری و حقشناسی به یار دیگری دلبستی !
چه سودی از این کارت بردی ؟ اکنون جایی رفته ای که جز تحمل رنج و سختی نتیجه ای برایت نداشت .
به جای طلا نقره و آهن و روی ، به جای آن همه ناز و نعمت و ابراز عشق رنج مشقت ، به جای مروارید و گوهر شیشه بی ارزش، به جای آبرو آب جوی ، به جای بوی مشک و عطر بوی خاک نصیب تو شد . من به عاقل بودن تو تردید دارم زیرا به جای آن همه نعمت و نیکی ، بدی را برای خودت برگزیدی . گلستان گلی در کنارت بود به گل دلبسته شدی .
آذین همه پیام ویس را شنید سپس با اسبی تیزرو به راه افتاد و به سرعت کوه و صحرا درنوردید و پس از دو هفته به گوراب رسید .