بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
پاسخ دادن رامین ویس را
رامین گفت : از این پس عاشق نمی شوم و آزادیم را به اسارت عشق نمی فروشم . به خاطر عشق خواری بسیار کشیدم و زیر یوغ ستم کسی نمی روم . دیگر به دنبال مهر و عشق تو نمی آیم . به تو امیدی ندارم . دلم را با سنگ پشیمانی می زنم تا تن به ننگ و رسوایی ندهد . اگر دلم عاشق هرکس شود آنرا از سینه ام در می آورم . جدایی از دل بهترین کار است زیرا همه دلم را می خواهند و مرا نمی خواهند . امشب بخت با من یاری کرد که تو مهربانی نکردی . خیلی کار ها که پیش نمی رود ، سرانجام نیکی ندارد . امشب یزدان کار ها را به گونه ای مقدر کرد که سرانجام خوبی داشت و مرا برای همیشه از درد و رنج ، سوز و گداز و عذرخواهی راحت کرد .
اکنون از بندگی به شاهی رسیده ام . زمینی بودم آسمانی شدم . آزادم و از خواب جهالت بیدار شدم . جان نادانم دانا شد . دیگر مرا غمگین و خوار نخواهی دید . کسی که حریص نباشد از هیچ چیز نمی ترسد . بدون رنج زندگی می کنم ، تو نیز اینچنین شادمان خواهی بود . اگر صد سال تخم عشق بکاری ، چیزی به دست نمی آوری . عاشقی و وصال راهی دشوار دارد ، کسی در این دنیا نمی تواند راه را به پایان برساند . عاقل باش و پند مرا گوش کن .
پاسخ ویس رامین را
ویس زیبا در حالی که دست رامین را گرفته بود و از شور عشق سرمست بود و از سرما می لرزید ، گفت : ای عزیزتر از چشمانم ، تو شایسته دوستی و عشق هستی ، تو شایسته شهریاری هستی ، بی تو نمی خواهم زندگی کنم . تو را آزردم ، با تو رفتار ناپسند کردم ، اما تو مرا آزار مده . بیا گذشته را فراموش کنیم و با هم مهربان و شاد باشیم . از رفتار و گفتارم دلتنگ مباش . تو پادشاهی نام آوری و نباید با سرزنش و ناز زیبارویت احساس ننگ و دشمنی کنی .
با من جوانمردی و مدارا کن وگرنه روز قیامت باید برای این کار پاسخگو باشی . دل مرا برده ای و اکنون می خواهی بروی . فکر می کردم با وفا باشی . چرا از من بیزاری ؟ چرا پیمانت را بیهوده شکستی ؟ چرا چشمان خمار و زیبای مرا می گریانی ؟
بیا برگردیم سرما مرا می کشد . اگر برنمی گردی ، مرا با خودت ببر . اگر صد ها فرسنگ از خراسان دور شوی در هر سختی و مشکل با تو می آیم . اگر دستانم که با آنها دامنت را گرفته ام با خجر ببری ، باز با تو می آیم و یک لحظه دیگر کنار موبد نمی مانم . چون طاقت دوری تو را ندارم . چقدر بی رحم و سنگدل شده ای که با این هم زاری و ناله من دلت به حالم نمی سوزد ؟
گریه های ویس در دل رامین اثر نداشت و ویس ناامیدانه با چشمانی گریان و لرزان از سرما با دایه به کاخ برگشت و بر اقبال و بخت بد خود نفرین می کرد و می گفت : من سرانجام از دست این بخت بد خواهم مرد . به دایه گفت : من ناکس هستم اگر دیگر به رامین اظهار مهر و محبت کنم . اگر این کار کردم چمم را با انگشت در بیاور . با این ذلت ، بدبختی و حسرت اگر بمیرم ، حتی گور هم دوست ندارد مرا در دل خود بپذیرد . بلایی بدتر این نیست که محبوب و جانان عاشق را رها کند .
پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن
با رفتن ویس بارش برف شدت گرفت . چنان کولاک شد که چشم جایی را نمی دید و راه رامین مسدود شد . تنش می لرزید اما از آتش جدایی از ویس می سوخت . از گفتارش پشیمان بود و گریه می کرد . فریادی کشید و به تاخت به سوی ویس رفت . خود را پایین انداخت و شروع به گریه و زاری کرد و گفت : مرا ببخش ای زیبارو . نادانی کردم . با این فکر بد ، آبروی خودم را بردم . از شرم روی دیدنت را ندارم . زبانم قدرت عذرخواهی را ندارد . بی تو نمی دانم چه کنم . بیچاره ام که تو را از دست دادم . صبر و قرار ندارم . به خاطر خشم عنان اختیار را از دست دادم . اکنون پشیمان و فرمانبردار توام . اگر کینه جویی کنی با خنجر سینه خود را می شکافم .در ای برف و سرما دامنت را می گیرم تا هر دو ایجا بمیریم . من جز تو در این دنیا کسی را ندارم . اگر قرار است زنده نمانم تو هم باید زنده نمانی . با هم بمیریم تا در آن دنیا با هم باشیم . تو برایم مانند حوری بهشتی هستی . با هم جاودان خواهیم ماند . از مهر و عشق تو ناامید نمی شوم .
رامین می گفت و می گریست و سخنانش را صد بار تکرار کرد . دنیا از کار این دو شگفت زده بود ، ویس سنگدل شده بود و گفتار رامین در ویس اثر نمی کرد . از دور بام کاخ نمایان شد رامین ویس از ترس رسوای هر دو سکوت کردند . بالاخره هوی و هوس دل فریبشان داد . دست یکدیگر را گرفتند و وارد کاخ شدند . شادمان در ها را بستند و میان پوست گرم قاقم و دیبا خوابیدند و مانند شراب و شیر در هم آمیختند . سپس در جام زرین شراب ناب نوشیدند . بر سر هم گل و کافور افشاندند . برای دلجویی یکدیگر سخنان دل انگیز گفتند . همدیگر را می بوسیدند و عذرخواهی می کردند .
شاه موبد از خواب بیدار شد . در حالی که از آمدن رامین به کاخ و کار ها و خلوت ویس و رامین خبر نداشت .
رامین با دیدن ویس اندوه گذشته ، سختی یک ماهه ی راه و شش ماه دوری از ویس را از یاد برده بود .
عشق باید چنین باشد که عاشق و معشوق هنگام وصال چنین حال و هوایی داشته باشند .