بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین

ویس مدتی در شبستان نشست کمی به رامین فکر کرد . سپس برخاست و دوباره به سمت دری که رامین آن سوی آن بود ، رفت . از روزنه در با اسب رامین شروع به صحبت کرد و گفت : تو مانند فرزند منی . قدمت بر چشم ، خوش آمدی . دلم نمی آید تو را آزار بدهم . چرا همراه بد اندیش و سست پیمانی را با خودت آوردی . اگر او با تو نبود جای تو بر چشم من بود  .

سپس رو به رامین کرد و گفت ، ای رامین از اینجا برو . غم و دردت را به پزشک بگو تا مداوایت کند . روز ها و شب های  زیادی به خاطر دوری از تو غصه خوردم و بیدار و آشفته بودم و رنج کشیدم . اکنون باید مجازات بدی هایی را که کردی ببینی . امید و آرزو هایت را بردار و از اینجا برو . من از تو نا امید شدم و دلبریدم . اکنون که خود را راحت کرده و پارسایی را برگزیده ام ، از دنیا خشنودم .

اکنون پیش دلبر خود در گوراب برو و او را داشته باش . تو از من جدا شدی و رفتی نمی توانم دوباره به تو عشق بورزم . از من مهر و محبت مخواه . تو با این که از من کامیاب شده بودی ، برایم نامه نوشتی و به زشتی از من یاد کردی . تو مانند یک مادر بدبختی هستی که دختر کور دارد عیب دخترش را نمی بیند و برای دختر خود دنبال دامادی بی عیب و نقص می گردد . من چون دلشکسته ام سخنانم را بی پرده و صریح می گویم اگر دوست نداری از گفته های من دل آزرده نشوی بهتر است زودتر از اینجا بروی .

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین در پاسخ ویس گفت :ای ماه رو ، مرا با درد و رنج خود نابود کردی . عشق دل عاشق را بی قرار می کند . عشقدل هوشیاران را نیز می رباید . اگر پیر شدم ولیعشق مرا جوان نگهداشته است . افسوس روز های گذشته را مخور . درد دیگری بر دل دردمند میفزا . به من طعنه مزن . زیرا این وضعیت به سبب بخت و اقبال بد من بوده است . چرا اکنون که نیازم را می بینی اظهار بی نیازی می کنی . حال که راز دلم را فهمیدی می خواهی با دلبری آزارم دهی . ای عاشقان راز دل خود را نزد معشوق برملا نکنید تا به روز من گرفتار نشوید .

ای نگار من تو سلار زیبا رویانی . بزرگان باید دادگر باشند . باید حال مستمندان را درک کنند . من عاشقی گناهکارم ولی مستحق ای همه سرزنش نیستم . من گرفتار حرص شدم . تا حرص هست گناه هم هست . پیامبر خدا آدم حریص شد و  گناه کرد . من نیز از نوادگان او هستم .

این گناه در سرنوشت من نوشته شده بوده است . با زور و عقل نمی توان بر تقدیر غلبه کرد . هیچ کسی برای خود بدی نمی خواهد . اتفاقات دیروز را فراموش کن و فردا را ببین . درباره گذشته به جز عذرخواهی نمی توان کار دیگری کرد . کوچکتر باید پوزش بخواهد ببزرگتر باید ببخشد . از تو تا کنون بخشش ندیده ام این گناه را کرد تا بخشش تو را ببینم .

گناهم را ببخش . این کار نیکوی تو پاداش اخروی دارد . من با شرمساری خود مجازات می شوم . صبری که تا کنون برای وصال تو کردم برایم مجازات بزرگی بود .  تو سنگدلی و زبانی وتند و گزنده داری . می گویی : امید از وصال تو بریده ام .

از من دوری مکن . به جان خودت تحمل این تنهایی را ندارم . طاقت ندارم از تو جدا باشم . دلم هر بلایی را تحمل می کند اما دوری از تو را نمی تواند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا با تندی پاسخ رامین را داد و گفت : برو ، دیگر بمرا مرده به پندار و امیدی به همنشینی با من نداشته باش . مانند گذشته مرا از یاد ببر . دوباره خواهش مکن . مانند بار قبل به جای دیگر برو و خواهش کن .یک بار فریب عهد و پیمانت را خوردم . دیگر گول نمی خورم . وقتی عهد شکنی می کنی باید منتظر چنین عواقبی  هم باشی . مکر و حیله ات برای گل ببر . من دیوانه نیستم که با سخنانت وسوسه شوم تو به دفعات آزمایش کرده ام .

بس است . من از موبد شاه جدا نمی شوم و به او بی وفایی نمی کنم . او لایق من است زیرا با همه ی نقایصم مرا دوست دارد . او همیشه یکرنگ و یکدل است ، دوستی مرا فراموش نمی کند و به سراغ یار دیگری نمی رود . او مانند تو نیست همه چیز را فراموش کند . اکنون از داشتن من  شادمان است . من باید کنار موبد شاه باشم ، تو هم هر جایی می خواهی برو . می ترسم شاه بیدار شود به شبستان بیاید و مرا نبیند .اگر از ملاقات ما آگاه شود ممکن است فکر بدی در مورد من بکند .

نمی خواهم مجب رنجش و آزار او شوم . دیگر دوست ندارم سختی بکشم و از خشم شاه بترسم . صد بار جانم به خطر افتاد اما حاصل آن سختی ها ، آزرده شدن موبد شاه ، بدنامی ، نا امیدی ، درد و رنج و تلخکامی بود .

جوانی ام را بر سر عشق تو گذاشتم و اکنون حسرت اشتباهم را می خورم که سودی ندارد . در دنیا و آخرت بدنام شدم . تا آسیبی به تو نرسیده به مرو بازگرد . شبت خوش . امیدوارم همیشه  کنار یارت گل باشی . پیوند با او جاودانه باشد و صاحب پنجاه فرزند شوید .

ویس پس از گفتگوی تند و سرزنش آمیزش با رامین به همراه دایه به شبستان بازگشت . رامین دلشکسته و بی قرار تنها ماند . گاهی از دست یارش نزد یزدان می نالید و گاهی از بخت و اقبال بدش شکایت می کرد . می گفت : ای یزدان دانای پاک ، اکنون بیچاره و درمانده ام . هر موجودی جایگاه و آشیانه ای دارد اما من بی پناه و بی جا و مکانم . امیدوارم مرا ببخشی . من از اینجا نمی روم و برنمی گردم . اگر قرار است در تنهایی بمیرم ، بهتر است جاو خانه محبوبم بمیرم . تا همه  عالم بفهمند که عاشقی جلو خانه محبوبش جان داد . تا جانم کامیاب نشود جایی نمی روم . از سرما ، باد و  باران هم نمی ترسم . اگر یارم برگردد و مرا در آغوش بگیرد و ببوسد همه ی سختی ها را فراموش می کنم .

رامین زیر باران تا صبح می نالید اشک می ریخت . رامین و اسبش خیس در سرما پشت در ایستاده بودند . کفش هایش از شدت سرما به پایش چسبیده بود .

ویس نیز پس از بازگشت به شبستان به صورت خود چنگ می زد و می گریست و می گفت : ای یزدان در این هوای سرد وقت باریدن باران نبود و . ای ابر شرم نمی کنی که رامین را خیس ، چهره اش را زرد و ناخنش را کبود می کنی. ای ابر ساعتی استراحت کن و بارش باران را قطع کن .  

ای باد آرام باش . چرا او را می آزاری و بوی عطر او را با خود بردی ؟ ای دریا بخشندگی تو در برابر رامین مانند ذره است . از حسادت باران را فرستادی تا در این سرما رامین را خیس کند . سلاح تو باران است اما سلاح رامین شمشیر برنده است . من چه سنگدلم که در شبستان گرم در میان خز و پارچه دیبا آسوده نشسته ام و رامین در برف و سرما زیر باران می لرزد .