بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه اول

نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن

مشکین دبیر فرزانه اهل بابل پس از شنیدن درد دل ویس ناکام و دلشکسته ، شروع به نوشتن نامه بر حریر و ابریشمی از چین  ، با قلمی از مصر  ، دواتی پر از عنبر و عود به رامین کرد .

نامه را با نام خداوند و یاد مهر و پیوند عشاق آغاز کرد . نوشت :

"  از " سروی ریشه سوخته ، ماهی اسیر محبت ، باغی آفت زده ، شاخه ای خشک ، معدنی کنده شده ، روز ی به پایان رسیده ، یاقوتی افتاده در چاه ، گلزاری سرمازده و خشک ، دریایی بی مرواید و کم آب ، بختی تیره ، عشقی که تا قیامت ماندگار است ، عشقی بی تاب ، جانی در رنج و عذاب ، سرشتی غرق در هوا ، چهره ای که زیباییش نابود شده ، چشمی بیخواب و اشکبار ، یاری با وفا و عاشق ، زیبا رویی بی یار و زار

" به  " سروی خرم و شاداب ، ماهی کمیاب ، باغی پر گل و شکوفه ، شاخه ای پر میوه ، معدنی پر از گوهر های درخشنده ، روزی روشن ، یاقوتی بر تاج پادشاه ، گلزاری سرسبز ، دریایی پر از مروارید و پر آب ، بخت و اقبالی بلند ، عشقی که روز به روز در حال کاهش ، عشقی سرد ، جانی خوشبخت ، سرشتی بیزار از هوی ، چهره ای خوش آب و رنگ ، چشمی خوش خواب ، خیالی آسوده ، یاری بی وفا و بی شرم ، شاهی با خدم و حشم بسیار

این نامه را در حالی می نویسم که از جان خود بیزارم و در آتش عشق تو می سوزم و تو آسوده در مجلس بزم و شادی هستی . به حق دوستی و عشق تو را سوگند می دهم ، به حق هم صحبتی و همنشینی های طولانی قدیم سوگندت می دهم که این نامه را از آغاز تا پایان دقیق بخوان .

ای رامین ، بدان که در این دنیا یک روز شاد و یک روز غمگین هستیم . مدت زمانی زنده و بعد از آن می میریم و تنها داستانی از ما باقی خواهد ماند  . هر کار خوب یا بدی کنیم سرانجام کارمان مرگ است اما در آن دنیای باید پاسخگوی اعمال بد خود باشیم . تو می دانی که کدامیک از ما پیمان و سوگند خود را شکسته است . تو مرا پاک زنی پاک یافتی که انتخابم کردی . هیچکس جز تو از من کامیاب نشده  است . تو مرا در دام رسوایی افکندی و سپس تنها رهایم کردی . با سوگند دروغ فریبم دادی . در آن زمان خود را درستکار نشان دادی اما اکنون فریبکاری می کنی . می گوی من برای گل سوگند خورده ام که با ویس هیچ رابطه دوستی نداشته باشم .

مگر نه تو همین سوگند را زد من خوردی که تا جان در بدن داری روی از من بر نمی گردانی و با کسی جز من دوستی نداشته باشی ؟ کدام قسم تو را باور کنم . سوگند تو مانند باد ناپایدار و گذرا است . پیمان های تو بی ارزش است . تو هر روز به یک رنگ در می آیی . تو با کار های زشت خود آبروی هر دومان را بردی .

نخست اینکه همسسر یک نفر دیگر را فریب دادی و خاندانت ننگ آلود کردی . دوم اینکه سوگند های دروغ و پیمان های بی ارزش بستی . سوم اینکه از یارت بی وفایی ، جفاکاری ، درد و رنجی ببینی او را رها کردی . چهارم به کسی ناسزا گفتی که در دنیا برای تو همه چیز بود .

من همان ویسم که چهره ام مانند آفتاب ، مو هایم خشبو و مشک آلود ، مهر و محبتم پایدار ، برتر از همه زیبارویان ، لبم نوشین است . در کنار شاهی بزرگ است اما در کنار تو کسی چون من نیست . اگر از من روی بگردانی دیگر مرا نخواهی یافت . رامین این کار مکن . از کارت پشیمان خواهی شد. اگر روز از گل سیر شوی دیگر مرا نمی یابی . رامین تو اکنون مستی که پیمان با مرا شکسته ای . وقتی به خود بیایی و هوشیار شوی دیگر نه همسر داری و نه یار سابق خود را و التماس و ناله سودی ندارد .

همانطور که لب نوشین من سیر شدی ، بی گمان روزی هم از گل سیر خواهی شد . وقتی نتوانستی با من بسازی چگونه می توانی با دیگری بسازی . همه می گویند کسی که با ویس نمی سازد سزاوار مرگ است . تو بدبختی که گلستان گل را از دست دادی و به یک شاخ گل بسنده کردی .کم ارزشی را صاحب شدی و پر ارزشی را از دست دادی . اکنون فراموش کردی که برای وصال من بیهوش بودی. خیال و بوی من تن مرده ات را زنده می کرد . نادان سختی و شادی را زود فراموش می کند .

مگویی جوانیم را گم کردم . جوانی تو در هوی و هوس تو گذشت و گم شد . فکر می کرم نیشکر بکارم شیرینی ببار می آورد اما وقتی رسیدی تلخی ببار آوردی . وقتی به یاد درد و رنجی که برایت تمل کردم می افتم مغز استخوانم می سوزد . از چشمان اشک می ریزد . من با دست دایه ام در چاهی که تو کندی افتادم . نمی دانم از که بنالم . تو بی وفایی کردی و درد جدایی را در دل من انداختی . دلم نمی آید نفرینت کنم و سزای اعمالت را به یزدان بسپارم چون طاقت دیدن درد و رنج تو را ندارم .

نامه اول در صفت آرزومندی و در جدایی

اگر برایی نوشتن نامه حریری به بلند فلک داشته باشم و ستارگان دبیر من برای نوشتن شوند ، سیاهی ششب جوهر دوات من شود ، برگ درختان و ریگ رود ها و ماهی ها حروف شوند . اگر دبیران تا روز رستاخیز از امید و آرزوهای من برای دلبرم بنویسند ، به جان شاید بتوانن نیمی از آنرا بنویسند .

فراق تو خواب را چشمان من ربوده است. از درد هجران من دل دشمن هم به حالم می سوزد . با گریه می خواهم کمی از درد کم کنم که آن هم سودی ندارد . من از درد هجرانت گوشه ای تنها نشسته ام اما تو با بدخواه من شادمان نشسته ای. وقتی می بینم مهار تو به دست دشمن افتاده ، گریه ام می گیرد . صبرم به پایان رسیده  و نمی توانم راحت باشم . سرو بلند بالایت در اینجا در بستر بیماری قامتش خمیده شده است . دوستانم به عیادت آمده و کنارم نشسته اند . تن دردمندم نحیف و نزار شده  ، حتی مرگ هم مرا قابل بردن نمی  داند . ای دلبر زیبایم تا وقتی در کنارم بودی خوش و سر حال بودم ، اما از وقتی رفته ای شادی و آرام و قرار ندارم  و تا تو نیایی دنیا برایم اینگونه است .

روزگارم آشفته شده و فلک با من سر جنگ دارد . باید به حال خود بگریم ، چون بی یار و بی عشق شده ام . بدون تو در این جهان کامیاب نمی شوم . تو زندگی من بودی برگرد و بذر عشقی را که در دلم کاشته ای با وفای خود آبیاری کن . بیا چهره زرد مرا ببین و از حال و روزم آگاه شو . اگرچه میگویی دشمن من هستی ولی اگر مرا ببینی دلت به حالم می سوزد و باز با من دوست می شوی .

به من می گویند تو نیازمند پزشک هستی اما نمی دانند درد من به خاطر خود پزشک است . پزشک من تویی که این درد به دلیل بی وفایی و خیانت توست . این درد پنهان فقط به وسیله تو درمان می شود . آرزو دارم دوباره تو را ببینم . هنوز ناامید نشده ام . امیدوارم برگردی و دردم  را درمان کنی .

دشمنان خونین همدیگر را می بخشند ، چه می شود تو نیز مرا ببخشی . اگر بعد خواند این نامه برنگردی ، مطمئن می شوم که یلی بی رحم هستی . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

عشق خواب از چشمم ربوده بود . من زندگی با شاه را دوست ندارم . من رامین را می خواستم . روزها دستش در دستم بود و شب ها سر بر  بالین من می گذاشت . می دانستم که روزی به هوای یار دیگری مانند پرنده از کنارم می پرد . فکر می کرم رامین غمگسار من است ولی اشتباه کردم . او ناگاه از من جدا شد  ، هر چه دنبالش می گردم او را نمی یابم . دریغ از روز های که به یاد او گذراندم ، درد و رنج ها را برای وصالش تحمل کردم و دل به امید عشق او بستم . چه کسی نشانی محبوب من را می داند . به دنبال او تمام دنیا را می گردم . او دلم را با خودش برده می خواهم از ستمی که به من کرده در کوه و بیابان زندگی کنم . ای دایه باعث این بدبختی من تو هستی که آتش این عشق را در دلم روشن کردی . تو مرا گرفتار کردی و در این چاه انداختی . حالا باید مرا نجات دهی و دردم را درمان کنی . برخیز و پیام مرا به رامین برسان . به او بگو : ای دروغگوی بی وفا تو ویس را بدبخت کردی . ای بد ذات ، دو رو و دو  رنگ ، ای نیرنگ باز تو سوگند و پیمان خود را شکستی . تو در حق من بد کردی اما من این کار را با تو نمی کنم . تو روزی سزای این بد عهدی و پیمان شکنی را خواهی دید . شرم بر تو که با گفتار شیرین و ظاهری زیبا و موجه مرا فریب دادی و عشق مرا از یاد بردی . تو بد ذات هستی . ازدواج با یار جدیدت مبارک باشد . مرا نا امید مکن . با یافتن نعمتی در گورات ، نعمت های گذشته را فراموش مکن . اگر با گل شاد و خوشبختی ، مرا فراموش مکن . هر گلی بوی خاص خود را دارد . می توانی زن جدیدت را در کنار دلبر گذشته ات داشته باشی . ویس پشت سر هم پیامش را به دایه می گفت و می گریست .

دایه گفت: دختر زیبایم ، با اشک هایت دل مرا آتش می زنی . من اکنون به سرعت به گوراب می روم و هرچه از دستم برآید می کنم .تا رامین تغییر عقیده دهد و اندوه تو را رفع کنم .

رفتن دایه به گوراب نزد رامین

دایه همان شب به سوی گوراب حرکت کرد . وقتی به گوراب رسید ، رامین برای شکار به نخجیرگاه رفته بود . برای دیدن رامین به سمت نخجیرگاه رفت . شکارگاه پر از باز و سگان تازی بود . بازها موجب وحشت پرندگان شده بودند و سگ ها نیز موجب وحشت گورخران ، گوزن ها و گراز ها شده بودند و هر یک به سویی می دویدند . همه جا از خون حیوانات شکار شده قرمز شده بود .

ناگهان رامین دایه را دید . بدون سلام و احوالپرسی از حال او و ویس گفت : ای پیرزن پلید دیو سیرت اینجا چه می خواهی ؟ تو صد بار مرا در زندگی فریب داده ای اکنون چه نیرنگی داری ؟ اما دیگر من فریب تو را نخواهم خوورد . از همین جا به خانه ات برگرد . ماندنت در اینجا فایده ای ندارد . برو به ویس بگو : از من چه می خواهد . چرا از کار های زشت خود دست برنمی دارد . برای هوی و هوس دلش گناهان بسیار کرده و رنج بسیار کشیده است . اکنون زمان عذررخواهی و اظهار پشیمانی است . هر دو ما برای کامیابی و کامجویی جوانی خود را تباه کرده ایم و بین مردم بدنام شده ایم . من با تو همراه نخواهم شد چون این عشق سرانجام بدی دارد .

من برای این پیوند به یزدان و ماه و خورشید قسم خورده ام که دیگرتا زمانی که شاه شوم به دنبال عشق او نروم . معلوم نیست که چقدر این زمان طول بکشد پس از آن با او ازدواج می کنم . او همسر کس دیگری است و من به امید رسیدن به او نمی توانم صبر کنم . با آرزوی وصال او جوانیم که قابل بازگشت نیست ، سپری شد و اکنون افسوس می خورم . صبرم حاصلی نداشت  . او خوب و زیباست اما رسیدن به او سخت بود . اکنو حس می کنم به پاییز زندگیم رسیده ام . جوانیم به سر آمده  و به بیهوده گویی های تو گوش نمی دهم .

به ویس بگو تو بهترین شوهر را داری که تا کنون روزگار به خود دیده است . همسر تو و من که مانند برادرت هستم و تمام مردم این سرزمین در خدمت تواند . اکنون تو در دو جهان خوشبخت هستی.

رامین با خشم دایه را رها کرد  و دور شد .

دایه مایوس و غمگین از گفتار رامین ، خوار و نامیدانه با چشمانی پر از اشک به مرو بازگشت . با دلی انوهگین پیام تلخ رامین را به ویس رساند .

ویس دلشکسته از جفا و بی وفایی یار ، درد جانکاه تمام وجودش را فراگرفت و او را در بستر بیماری انداخت .