بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
عشق خواب از چشمم ربوده بود . من زندگی با شاه را دوست ندارم . من رامین را می خواستم . روزها دستش در دستم بود و شب ها سر بر بالین من می گذاشت . می دانستم که روزی به هوای یار دیگری مانند پرنده از کنارم می پرد . فکر می کرم رامین غمگسار من است ولی اشتباه کردم . او ناگاه از من جدا شد ، هر چه دنبالش می گردم او را نمی یابم . دریغ از روز های که به یاد او گذراندم ، درد و رنج ها را برای وصالش تحمل کردم و دل به امید عشق او بستم . چه کسی نشانی محبوب من را می داند . به دنبال او تمام دنیا را می گردم . او دلم را با خودش برده می خواهم از ستمی که به من کرده در کوه و بیابان زندگی کنم . ای دایه باعث این بدبختی من تو هستی که آتش این عشق را در دلم روشن کردی . تو مرا گرفتار کردی و در این چاه انداختی . حالا باید مرا نجات دهی و دردم را درمان کنی . برخیز و پیام مرا به رامین برسان . به او بگو : ای دروغگوی بی وفا تو ویس را بدبخت کردی . ای بد ذات ، دو رو و دو رنگ ، ای نیرنگ باز تو سوگند و پیمان خود را شکستی . تو در حق من بد کردی اما من این کار را با تو نمی کنم . تو روزی سزای این بد عهدی و پیمان شکنی را خواهی دید . شرم بر تو که با گفتار شیرین و ظاهری زیبا و موجه مرا فریب دادی و عشق مرا از یاد بردی . تو بد ذات هستی . ازدواج با یار جدیدت مبارک باشد . مرا نا امید مکن . با یافتن نعمتی در گورات ، نعمت های گذشته را فراموش مکن . اگر با گل شاد و خوشبختی ، مرا فراموش مکن . هر گلی بوی خاص خود را دارد . می توانی زن جدیدت را در کنار دلبر گذشته ات داشته باشی . ویس پشت سر هم پیامش را به دایه می گفت و می گریست .
دایه گفت: دختر زیبایم ، با اشک هایت دل مرا آتش می زنی . من اکنون به سرعت به گوراب می روم و هرچه از دستم برآید می کنم .تا رامین تغییر عقیده دهد و اندوه تو را رفع کنم .
رفتن دایه به گوراب نزد رامین
دایه همان شب به سوی گوراب حرکت کرد . وقتی به گوراب رسید ، رامین برای شکار به نخجیرگاه رفته بود . برای دیدن رامین به سمت نخجیرگاه رفت . شکارگاه پر از باز و سگان تازی بود . بازها موجب وحشت پرندگان شده بودند و سگ ها نیز موجب وحشت گورخران ، گوزن ها و گراز ها شده بودند و هر یک به سویی می دویدند . همه جا از خون حیوانات شکار شده قرمز شده بود .
ناگهان رامین دایه را دید . بدون سلام و احوالپرسی از حال او و ویس گفت : ای پیرزن پلید دیو سیرت اینجا چه می خواهی ؟ تو صد بار مرا در زندگی فریب داده ای اکنون چه نیرنگی داری ؟ اما دیگر من فریب تو را نخواهم خوورد . از همین جا به خانه ات برگرد . ماندنت در اینجا فایده ای ندارد . برو به ویس بگو : از من چه می خواهد . چرا از کار های زشت خود دست برنمی دارد . برای هوی و هوس دلش گناهان بسیار کرده و رنج بسیار کشیده است . اکنون زمان عذررخواهی و اظهار پشیمانی است . هر دو ما برای کامیابی و کامجویی جوانی خود را تباه کرده ایم و بین مردم بدنام شده ایم . من با تو همراه نخواهم شد چون این عشق سرانجام بدی دارد .
من برای این پیوند به یزدان و ماه و خورشید قسم خورده ام که دیگرتا زمانی که شاه شوم به دنبال عشق او نروم . معلوم نیست که چقدر این زمان طول بکشد پس از آن با او ازدواج می کنم . او همسر کس دیگری است و من به امید رسیدن به او نمی توانم صبر کنم . با آرزوی وصال او جوانیم که قابل بازگشت نیست ، سپری شد و اکنون افسوس می خورم . صبرم حاصلی نداشت . او خوب و زیباست اما رسیدن به او سخت بود . اکنو حس می کنم به پاییز زندگیم رسیده ام . جوانیم به سر آمده و به بیهوده گویی های تو گوش نمی دهم .
به ویس بگو تو بهترین شوهر را داری که تا کنون روزگار به خود دیده است . همسر تو و من که مانند برادرت هستم و تمام مردم این سرزمین در خدمت تواند . اکنون تو در دو جهان خوشبخت هستی.
رامین با خشم دایه را رها کرد و دور شد .
دایه مایوس و غمگین از گفتار رامین ، خوار و نامیدانه با چشمانی پر از اشک به مرو بازگشت . با دلی انوهگین پیام تلخ رامین را به ویس رساند .
ویس دلشکسته از جفا و بی وفایی یار ، درد جانکاه تمام وجودش را فراگرفت و او را در بستر بیماری انداخت .