بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نامه نوشتن ویس به پیش رامین

ویس دستور داد قلم ، حریر ، مشک و عنبر را برای نوشتن نامه آوردند ، نامه را چنان نوشت که رازی از آن احساس شود . نوشت : ای نامه مهربان نزد دلبر من برو . هر کجا این نامه را بخواند ، آه از سنگ بیابان کنارش بلند می شود .

از عاشق زار مهربان به محبوب سنگدل ، از بی قرار بی خواب و خور به دلخوش شاهی و مقام و جاه ، از عاشق بیمار نالان و ناکام زار و نزار ، از بنده کوچک و دلسوخته عشق ، از بخت برگشته ، از مسکین زرد روی  گریان

نامه را در چنین حالت سختی برایت می نویسم . بدبخت تر از من در جهان نیست . چشمانم غرق در اشک است . زار و بی قرار و دلسوخته ام . همدم بلا و رفیق غم ، دور مانده از محبوب مهربان هستم . همه دلشان به حالم می سوزد . به خاطر فراق و دوری همه راز های درونم بر چهره ام نمودار است . دیگر تحمل ندارم و شاد نیستم . از گریه خوابم نمی برد .

امروز می خواهم در این نامه از شادی بگویم .در حالیکه از درد و رنج عشق سوخته ام . آیا من دلسوخته می توانم کامیاب شوم . چرا چهره زیبایت را از من گرفتی ؟ چهره ات جان و روان من بود . از دوری تو چهره ام زرد و لاغر شده ام . روز ها آفتاب زیبا غمگسارم شده و شب ها ستارگان درخشان آسمان همدم من هستند . هیچکس تحمل شنیدن اندوه مرا ندارد . دوستان پندم می دهند و دشمنان سرزنشم می کنند . از پند و سرزنش مردم شهره و شاخص شده ام . این عشق همچون ابر غم بر من اندوه می بارد . این جدایی مانند تیر زهرآگین در دل من است . اگر وضع و حال همه عاشقان در جهان مانند من باشد ، عشقی در جهان باقی نمی ماند .

وقتی جوان بودم به عاشقان می خندیدم و آن ها را مسخره می کردم اما امروز از کار خود پشیمانم و به روزگار خودم می خندم . قبل از عاشق زیبا و بلند بالا بودم اما اکنون پشتم خمیده و چهره ام زرد شده است .

تو مرا با این حال زار رها کردی و رفتی و اندوه رفتنت را به دلم گذاشتی . چهره ات را به خاطر می آورم و می گریم . دوستانم می گویند غصه چیز از دست رفته را مخور و بیهوده ناله مکن  . خورشید زیبایم  رفته و همه جا جهان برایم تاریک است . حال باید روی بام بنشینم و منتظر طلوع خورشیدم باشد . بالاخره روزی محبوبم باز خواهد گشت .

ای زیبای بلند قامت من ، ای سوار  دلاور ، تو می دانی که من در راه عشق تو جانم را نثار می کنم . جان من فدای یک تار موی تو باد . ارزش چیزی در دنیا برایم با تو برابر نیست . تو عشق مرا آزموده ای و آن را قبول داری . من هم به عشق تو وفادارم . اگر به عشق من یقین داری ، برخیز و بیا تا شواهد آن را ببینی که چهره زرد من ، اشک چشمانم ، خمیدگی پشتم ، حال زارم که مانند کسی است که ده سال بیمار است ، بدبختی ام ، افزون شدن مهر و عشقم را ببینی .

اگر بدون درنگ نیایی مرا دیگر زنده نخواهی دید . پس از خواندن این نامه به سرعت نزد من بازگرد. ای قوت جانم ، تو می توانی راه سه روزه را در یک روز طی کنی . دیدبان منتظر دیدن توست . از عشق تو من میمیرم یا دیوانه می شوم . از یزدان شبانه روز می خواهم تا زودتر تو را ببینم .

بارانی از درود بر تو ، دریایی از درود بر تو . خدایا جانم را پس از دیدن او بگیر . ویس نامه را به پایان رساند و قاصدی را با اسب تیز رو فراخواند و به گفت بدون لحظه خوابیدن شبانه روز در صحرا و کوه با اسب به سوی رامین بتازد و نامه را به او برساند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن

نشاط و شادی ویس با رفتن رامین به پایان رسید . یک لحظه رامین را از یاد نمی برد .خواب و خوراک نداشت . چهره اش زرد شد . ویس به دایه گفت: چه کنیم ؟ چاره ای برای این بلا بیندیش ؟ من در آتش عشق می سوزم . طاقت دوری از او را ندارم . نادانی کردم که گذاشتم دلم عاشق شود . برای بی قراری مرا سرزنش مکن . آب هر آتشی را خاموش می کند ولی من نمی دانم چرا اشک چشمم آتش دل مرا شعله ور تر می کند . دیشب شب بدی بود امروز هم مانند شب تاریک است . روز من زمانی است که محبوبم در کنارم باشد . درد من با بوسه های یار درمان می یابد . تا وقتی دلبرم از من دور است نه روز دارم و نه درمان می شوم . باید سر ب بیابان بگذارم و با چوپانان بگردم . نمی دانم چه کنم ، دوست ندارم چیز دیگری جز یارم را ببینم . سرنوشت من پر از بدبختی و غم است . بگو چه کنم .

دایه گفت : هیچ وقت نباید اظهار عجز و ناتوانی کنی . از گریه به چیزی نمی رسی و فقط اندوه و غمت بیشتر می شود . دوستان هم سن و سال تو همه در شادی و کامیابی اند .  چرا همیشه غصه می خوری ،  حوصله مرا سر می بری . دنیا پر از نعمت است و دارو های زیادی برای بهبود درد ها در اختیار ماست . درد هست اما درمان هم در دست توست .

چرا به جای گریه چاره ای نمی اندیشی ؟  تو اکنون پادشاه بزرگ این سرزمینی . شهرو مادرت ، ویرو برادرت ، رامین یار توست . گنج های پر گوهر داری ، سپاه بزرگی تحت فرمان توست . فرمانروایی کن و این داستان را به پایان برسان .

به موبد بی احترامی کردی ، موبد را بار ها آزمودی و نتواستی خشم و کینه اش کم کنی . نتوانستی تغییری در او بوجود آوری . او دلش از من ، تو و رامین خون است . تا ابد هم همین گونه است و منتظر فرصتی برای مجازات ماست . پیش از اینکه موبد ماجرای تو را بفهمد و ما و رامین را بکشد  ، تو اقدامی کن .

رامین بهترین همراه توست . تو تاج شاهی را بر سر او بگذار تا او شاه شود و تو شهبانو . اگر او با تو باشد کسی جرات سرکشی و طغیان بر علیه تو را ندارد . اولین پشتیبان تو برادرت ویرو است . سپس شاهانی که با موبد دشمن هستند و شاهی رامین و ویرو را می خواهند از شما حمایت خواهند کرد .

تا کنون مدارا کرده ای و بلا های بسیاری را تحمل کرده ای . اکنون خردمندانه اقدامی کن که به شادی دایمی تو منجر شود . اکنون موبد شاه در مرو نیست . گنج شاه در اختیار توست . با گنج و ثروت او شاهی را برای خودت برپا کن . برخیز . نامه ای برای رامین بنویس . به او بگو به سرعت به مرو بازگردد تا با هم چاره ای بیندیشیم و حکومت موبد را سرنگون کنیم . ویس از سخنان دایه خوشحال شد و شروع به نوشتن نامه برای رامین کرد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن شاه موبد به شکار و بردن رامین را با خویشتن

هنگام طلوع خورشید صدای درای ، نای ، طبل ، گاو دم بلند شد . سواران ، بزرگان و لشکر از مرو به حرکت درآمدند . رامین با لباس سفر و شکار نزد موبد شاه رفت . شاه در میان بزرگان به رامین گفت : این چه لباس و قیافه ای است ؟ نزد خزانه دار برو و لباس و تجهیزات مناسب مورد نیازت را بگیر . بدون تو به من خوش نمی گذرد . رامین ناکام ، ناراحت و غمگین از به دستور شاه نزد خزانه دار رفت .

ویس خبر همراهی رامین با شاه را شنید . شادی اندکی که داشت از بین رفت ، دلسوخته می گفت : باز باید برای رفتن رامین به سفر  جدایی از او زاری کنم و تنهایی را تحمل کنم . اگر بعد از رفتن یارم سکوت کنم و احساسم را با گریه بیان نکنم ، گناه است .

ای دایه اگر باور نداری ، بیا و چهره زرد مرا ببین . چشمانم و اشکش زبان حال من است . به جای زبان دهانم سخن می گویند . این درد را چگونه تحمل کنم ، برای خودم می گریم . صبر هم درد مرا دعوا نمی کند . ویس از روی بام کاخ  رفتن رامین و لشکر شاه موبد را نگاه می کرد .

ویس رامین را می دید که زخاک آلود با کمربند کیانی  بدون خداحافظی دلبرش را ترک می کند . دلسوخته با خود می گفت : درود بر آن سوار لشکر ، درود بر آن یار مهربان ، درود بر آن امیر و سالار خوبان . چرا بدون خداحافظی رفتی ؟ مگر عاشقم نیستی ؟ مگر از من دل بریدی که با لشکر شاه رفتی ؟

وای بر من که دل بر تو بستم . امروز با رفتنت پیوند ما قطع شد . نمی دانم تا بازگشت تو زنده می مانم یا نه ؟ تا روزی که بیایی می گریم . جای تو اینجا سبز است . سبزه جایت را با اشک چشمانم آبیاری می کنم .

رامین از بی قراری تا یک منزل از گذشت زمان و مسافتی که طی کرده بود ، آگاه نبود . در راه می نالید و می گفت : ویس زیبا دیروز در کنارت بودم ، شادی و عشق دیروز چه شد ؟ لب شیرین و دندان زیبای یار چه شد ؟ یار زیبایم ، درد و جفای چند ساله را از بین برده بود . شب و روز با چهره زیبایش بسر بردم . امروز چگونه به پایان برسانم ؟ خدا نکند این بلا بر سر هیچ عاشقی بیاید . از این پس یک روز برایم مانند صد سال است .

موبد شاه در منزل اول از اسب پیاده دستور داد بساط بزم را بر پا کند . رامین در بزم برخاست و آشفته نزد شاه رفت و به بهانه اینکه پایم درد می کند ، از مجلس خارج شد . آن روز به گوشه ای رفت و از درد جدایی از ویس می سوخت . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا با تندی پاسخ رامین را داد و گفت : برو ، دیگر بمرا مرده به پندار و امیدی به همنشینی با من نداشته باش . مانند گذشته مرا از یاد ببر . دوباره خواهش مکن . مانند بار قبل به جای دیگر برو و خواهش کن .یک بار فریب عهد و پیمانت را خوردم . دیگر گول نمی خورم . وقتی عهد شکنی می کنی باید منتظر چنین عواقبی  هم باشی . مکر و حیله ات برای گل ببر . من دیوانه نیستم که با سخنانت وسوسه شوم تو به دفعات آزمایش کرده ام .

بس است . من از موبد شاه جدا نمی شوم و به او بی وفایی نمی کنم . او لایق من است زیرا با همه ی نقایصم مرا دوست دارد . او همیشه یکرنگ و یکدل است ، دوستی مرا فراموش نمی کند و به سراغ یار دیگری نمی رود . او مانند تو نیست همه چیز را فراموش کند . اکنون از داشتن من  شادمان است . من باید کنار موبد شاه باشم ، تو هم هر جایی می خواهی برو . می ترسم شاه بیدار شود به شبستان بیاید و مرا نبیند .اگر از ملاقات ما آگاه شود ممکن است فکر بدی در مورد من بکند .

نمی خواهم مجب رنجش و آزار او شوم . دیگر دوست ندارم سختی بکشم و از خشم شاه بترسم . صد بار جانم به خطر افتاد اما حاصل آن سختی ها ، آزرده شدن موبد شاه ، بدنامی ، نا امیدی ، درد و رنج و تلخکامی بود .

جوانی ام را بر سر عشق تو گذاشتم و اکنون حسرت اشتباهم را می خورم که سودی ندارد . در دنیا و آخرت بدنام شدم . تا آسیبی به تو نرسیده به مرو بازگرد . شبت خوش . امیدوارم همیشه  کنار یارت گل باشی . پیوند با او جاودانه باشد و صاحب پنجاه فرزند شوید .

ویس پس از گفتگوی تند و سرزنش آمیزش با رامین به همراه دایه به شبستان بازگشت . رامین دلشکسته و بی قرار تنها ماند . گاهی از دست یارش نزد یزدان می نالید و گاهی از بخت و اقبال بدش شکایت می کرد . می گفت : ای یزدان دانای پاک ، اکنون بیچاره و درمانده ام . هر موجودی جایگاه و آشیانه ای دارد اما من بی پناه و بی جا و مکانم . امیدوارم مرا ببخشی . من از اینجا نمی روم و برنمی گردم . اگر قرار است در تنهایی بمیرم ، بهتر است جاو خانه محبوبم بمیرم . تا همه  عالم بفهمند که عاشقی جلو خانه محبوبش جان داد . تا جانم کامیاب نشود جایی نمی روم . از سرما ، باد و  باران هم نمی ترسم . اگر یارم برگردد و مرا در آغوش بگیرد و ببوسد همه ی سختی ها را فراموش می کنم .

رامین زیر باران تا صبح می نالید اشک می ریخت . رامین و اسبش خیس در سرما پشت در ایستاده بودند . کفش هایش از شدت سرما به پایش چسبیده بود .

ویس نیز پس از بازگشت به شبستان به صورت خود چنگ می زد و می گریست و می گفت : ای یزدان در این هوای سرد وقت باریدن باران نبود و . ای ابر شرم نمی کنی که رامین را خیس ، چهره اش را زرد و ناخنش را کبود می کنی. ای ابر ساعتی استراحت کن و بارش باران را قطع کن .  

ای باد آرام باش . چرا او را می آزاری و بوی عطر او را با خود بردی ؟ ای دریا بخشندگی تو در برابر رامین مانند ذره است . از حسادت باران را فرستادی تا در این سرما رامین را خیس کند . سلاح تو باران است اما سلاح رامین شمشیر برنده است . من چه سنگدلم که در شبستان گرم در میان خز و پارچه دیبا آسوده نشسته ام و رامین در برف و سرما زیر باران می لرزد . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

صفت درود و تمام شدن نامه

درود بر دلبر بلند بالای طنازم ، کسی که مرا سیاه بخت کرده و خواب از چشمانم ربوده

درود بر نازنینی که طاقتم را به پایان رساند ، همیشه گریانم کرد ، دلم را دزدید و شیفته و مدهوشم کرد .

درود بر زیبارویی که مویی معطر ، چشمی افسونگر ، چهره ای مانند ماه ، چانه ای زیبا دارد .

درود بر گنج خوبی و نیکی ها ، خورشید تابان ، ماه درخشان ، گلبرگ گل یاسمن

درود بر شاهنشاه پیروز ، سوار تیزرو ، جنگجوی برگزیده  ، جان جانان جوان ، یار جفاکار

درود بر یار برتر و بیشتر از ریگ های کوهستان و بیابان ، قطرات باران و دریا ها

درود بر محبوب برتر و بیشتر  از گیاهان کوهستان و صحرا ها ، جانوران خشکی و دریا ها

درود بر آنکه برتر و افزون تر از ستارگان آسمان ها ، تخم همه ی موجودات ، زنان و مردان نسل آدم ، اندیشه و خیال ها ست

درود  جاودانی بر تو می فرستم . وفا و عشق تو را می جویم .

هزاران درود بر تو و بخت تو نیکو باد ،  آمین

تمام شدن ده نامه و فرستادن ویس آذین را به رامین

ویس پس پایان دهمین نامه و نوشتن آن ها با مشک خوشبو ، آن را تزیین نمود . نامه را به موی خوشبوی خود مالید .  بوی خوش نامه تا یک فرسنگی به مشام می رسید .

آذین را فراخواند و گفت : تو مانند خویشاوند من عزیزهستی . تا کنون خدمتکار و بنده من بوده ای . امروز تو را آزاد می کنم و تو را برابر با خودم می دانم . تو را همراز خود می کنم . می خواهم تو را نزد مجبوبم رامین بفرستم . تو مانند فرزند من هستی و رامین شاه و سرور من است . هر دو برای من عزیز هستید . این نامه را بگیر و به سرعت به رامین برسان . من لحظه شماری می کنم که از این ماموریت سالم بازگردی . مراقب باش دوست یا دشمن به این نامه پی نبرد .

آنجا رسیدی سلام مرا به او برسان و از قول من بگو : ای بدکردار ، من از دست تو صد بار تا مردن رفته ام آیا پیمان و سوگند خود را فراموش کرده ای ؟ تو با دل بیچاره من کاری کردی که دشمن نمی کند . امیدوارم که ایندرد و رنج بر سر تو هم بیاید و کسی نباشد به فریادت برسد . کار بدی در حق من کردی ، بدان نتیجه آن را خواهی دید .

از این پس همه تو را سرزنش و نفرین می کنند . چون محبوب و یار خود را رها کردی و دنبال دلبر دیگری رفتی . در هیچ کجای دنیا نمی توانی دلبری وفادار تر از من پادشاهی نیکو تر از موبد شاه ، جایگاهی مانند خراسان پناهگاهی مانن مرو شایگان ،  بیابی .

فراموش کرده که من و شاه موبد چه خوبی هایی به تو کردیم . من اختیاردار گنجینه های شاه موبد بود و تو هیچ نداشتی . به خواست من تو از گوهر ها ، لباس های رنگارنگ دیبای زیبا ، سلاح ، چارپایان ، کمربند های مرصع گرانبهای شاه استفاده می کردی ، از شراب و نوشیدنی های گوارا می نوشیدی . ندیمان زیبارو در خدمتت بودند ، غرق در خوشی بودی و ویس زیبا رو نیز در کنارت بود اما تو به جای سپاسگزاری و حقشناسی به یار دیگری دلبستی !

چه سودی از این کارت بردی ؟ اکنون جایی رفته ای که جز تحمل رنج و سختی نتیجه ای برایت نداشت .

به جای طلا   نقره و آهن و روی ،  به جای آن همه ناز و نعمت و ابراز عشق   رنج مشقت ، به جای مروارید و گوهر   شیشه بی ارزش، به جای آبرو   آب جوی ، به جای بوی مشک و عطر   بوی خاک نصیب تو شد .  من به عاقل بودن تو تردید دارم زیرا به جای آن همه نعمت و نیکی ، بدی را برای خودت برگزیدی . گلستان گلی در کنارت بود به گل دلبسته شدی .

آذین همه پیام ویس را شنید سپس با اسبی تیزرو به راه افتاد و به سرعت کوه و صحرا درنوردید و پس از دو هفته به گوراب رسید .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه نهم و دهم

نامه نهم در شرح زاری نمودن

ای زیبای ماه روی ، زیبا موی  بلند بالا ،  تا کی می خواهی مرا آزار دهی ؟ اگر این نامه را دقیق بخوانی ، حال مرا می فهمی . این نامه داستان جفا و بی وفایی توست که با خون دل نوشته شده است . وقتی به یاد روز رفتن و جدایی  تو می افتم آتشی سراپای وجودم را می سوزاند . اشک چشمانم جوهر قلمی است که این داستان دردناک و غم انگیزم را در این نامه برای تو نوشته ام .  زیر حرف های نوشته شده درباره بخت سیاهم اشک چشمانم افتاده است .

غم پشتم را خمیده کرده  و امیدی به بهبود وضع موجود ندارم . من از یزدان می خواهم که مانند گذشته همچون دو مرغ عاشق در آغوش هم باشیم . نامه با نام کردگار بلند مرتبه آغاز کردم و از او کمک خواستم ، چون او موجب آشنایی و عشق میان من و تو بوده است .

این نامه شاهدی بر ادعا و داستان اندوهناک  من است . از خدا یاری خواستم و چیزی بیشتر از آنچه در این نامه نوشتم نمی خواهم . در گذشته تو به دنبال من می دویدی تا اینکه مرا اسیر عشق خود کردی  و من عهد و پیمان و قول و قرار تو را پذیرفتم .

گذشته را به یاد بیاور ، آن روز من ناز می کردم . من همانم که با شادکام بودم اما اکنون این گونه بیچاره و بدبختم . به خاطر تو جایگاهم را نزد شاه از دست دادم . بزرگ بودم خوار شدم . مردم از سرگذشت من عبرت بگیرید . عاشق کسی نشوید . خواهش عاشقانه ای را قبول نکنید .

دلبرم همین تو را بس که این بدنامی تو را بی اعتبار و ناکس می شمارند . چون هر کس این نامه را بخواند برای بی وفایی ات و گناهی که در حق من مرتکب شده ای برایت طلب آمرزش می کند .  یا می گوید خدایا این جفاکار را مجازات کن .

حرف زیادی برای گفتن دارم امام نامه را به پایان می رسانم این همه ناله ام در این نامه یکی از هزاران درد هایم بود . درد دل و سرزنش هایم تمام نشده و بقیه اش را برای خدا می گویم . به درگاه یزدانی روی می آورم که اکنون در های خوشبختی را برویم بسته استاما بالاخره روزی آنرا خواهد گشود . او آشنای همیشگی من است و امیدی به تو و دیگران ندارم .

نامه دهم اندر دعا کردن و دیدار دوست خواستن

هر شب دلسوخته با تنی نحیف سر سجده بر درگاه یزدان می گذارم . ناله و زاری می کنم . صدای گریه ام به آسمان می رود . آه می کشم . خورشد از غم من توان طلوع ندارد . برای دل زار ، خوار ، شکسته ، پر درد و رنج خود می گریم .

ای یزدان پاک تو یار عاشقان بیچاره و  بی کس هستی . رازم را فقط به تو می توانم بگویم . تو می دانی که من دلشکسته و آزرده ام . چون نمی توانم با مردم درد دل کنم ، همه راز هایم را به تو می گویم . درد دل مرا درمان کن . این جدایی را به پایان برسان . دل رامین را نرم کن . عشق گذشته و عهد و پیمانش را به یاد بیاور . دلش را با من مهربان کن . او را مانند من گرفتار درد این عشق کن . یا او را اینجا بیاور یا مرا نزد او ببر . راه دیدار ما را هموار کن . تا بتوانم زیبایم را ببینم . خدایا او را از چشمان بد حفظ کن . هیچ عشقی را به دل او مینداز .

اگر قرار نیست دیگر او را ببینم ، من علاقه ای به ماندن در این دنیا ندارم . جانم را بگیر و مابقی عمرم را به رامین ببخش . رامین محبوبم ناله و زاری و درد دل بسیار کردم . حرف هایم بسیار است . اما این نامه گنجایش آن را ندارد . سخن خوب آن است که اندک ولی سودمند و اثرگذار باشد . از جفاکاریت هرچه گفتنی بود گفتم . تو را با اعمالت به یزدان پک می سپارم .

اگر این سخنان و درد دلم را با کوه مطرح می کردم توان تحمل و شنیدن آن را نداشت اما دل تو سنگ تر و محکم تر از پولاد است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه  هشتم

نامه هشتم اندر خبر دوست پرسیدن

دلم در آتش جدایی از محبوبم می سوزد . چشمان گریان هیکل لاغر و ضعیفم وحال و روزم بر این ادعا شاهدت می دهند . دیگر دنیا برایم ارزش ندارد و روزگارم تیره و تار شده  است . روز روشن من زمانی است که تو در کنارم باشی .

در انتظار آمدن هستم و از همه کاروان هایی که مرو می آیند ، از تو می پرسم که آیا تو را دیده اند یا خبری از تو دارند ؟ می پرسم آیا نظرش در مورد من عوض نشده ؟ آیا دوست دارد مرا ببیند ؟ آیا از من آزرده است ؟ در مورد من چه می گوید ؟ آیا از حال من می پرسد و از من یادی می کند ؟ آیا به من اظهار وفاداری می کند ؟ آیا آرزوی وصال مرا دارد ؟ آیا هنوز سنگدل و نامهربان است ؟ آیا هنوز زیبا و خوشبوست ؟ آیا هنوز دلاور و جنگجوست ؟

حتی اگر تو حال مرا نپرسی من جویای احوال تو می شوم . با اینکه چشمانم را گریان و مرا غمگین کرده ای ، برایت پیوسته شادی آرزو می کنم . هر قاصدی که خبری از تو برایم بیاورد برایم بسیار محترم و قدم او بر چشم من است . زیرا او این فرصت را داشته که محبوبم را از نزدیک ببیند . من به خاطر تو او را هم دوست دارم . اگر خبر شادمانی و تندرستی تو را بدهد شاد می شوم . من بادی را که از سوی مرو می آید را دوست دارم چون بوی تو را با خود می آورد . با باد صحبت می کنم و احوال تو را می پرسم و بوی تو را حس می کنم .

ولی بدان که تو به من ستم بزرگی کردی . از باد می پرسم آیا رامین می پرسد در غم جدایی از او چگونه ام ؟ آیا او همانند من عاشق است یا مرا فراموش کرده است ؟  از شنیدن نامم خوشحال می شود یا خشمگین ؟

ای باد به محبوبم بگو ، ای عاشق فراموشکار ، چرا وقتی من برای تو می میرم تو بی خیالی ؟ ادعای جوانمردی و وفای به عهد می کنی آیا جوانمردان مانند تو پیمان شکن هستند ؟ افراد دلشکسته بسیار دیده ام اما هیچیک مانند من نبوده اند .  تو نه احوال مرا می پرسی و نه دردم را با وصالت درمان می کنی . چرا اینچنین سنگدل و بی وفا هستی ؟ چشمانم را به در دوخته ام و منتظرم تا بیایی .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه ششم

نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست

رامین زیبای من ، چرا دل مرا بردی و رفتی ؟ چرا مرا در شهری غریب تنها رها کردی ؟ شنیده ام که مرا فراموش کرده ای . نامهربان شده ای و سرزنش های مرا دوست نداری . از خدا نمی ترسی و احوالی از من دلشکسته نمی پرسی . من در درد و رنج دوری تو غرق شده ام و می میرم . بی تو حالم خراب و نالانم .

می دانم از ناله های من متنفری ، ولی می نالم تا از وضع و حالم با خبر شوی . دل تو به یاد من نیست و مرا دشمن خود می داند . آیا درد سنگین جدایی و رفتن تو از اینجا کم نبود که داغ یافتن یاری دیگر را بر دلم گذاشتی ؟ چقدر بی وفایی ؟ آیا اینچنین نزد تو خوار و خفیف شده ام که از من بیزاری ؟

تو همان کسی بودی که آرزوی دیدار مرا داشتی . من عزیز و چشم و چراغ تو بودم . من کسی هستم که تو را شادکام کرم و جانی تازه در تن تو دمیدم و با من خوش بودی .

من آن معشوق و محبوب قدیمم اما تو آن عاشق قدیم نیستی . من با تو مهربانم اما تو با من دشمنی می کنی . در حق تو چه بدی کردم که از من دل بریدی ؟ رنج بسیاری برای وصالم تحمل کردی و غرق در عشق من بودی . کجا دیده ای که عاشق غرق در عشق به دنبال معشوقی دیگر برود ؟ این کار تو بسیار شگفت انگیز است . البته شاید هم تعجبی نداشته باشد چون برخی افراد با داشتن یک ظرف حلوای لذیذ از سر نادانی سرکه ترش می خورند و به حلوا توجه ندارند . آن روز ها آرزوی نوشیدن شراب ناب عشق مرا داشتی اما اکنون با شراب ناخالص دیگری خمار شده ای و قدر شراب نابی چون من را نمی دانی ولی این را بدان که این شراب ناب درد های تو را درمان می کند .

محبوبی که در گذشته برگزیده شده جان عاشق است و نباید در کنار او محبوبی جدید برگزید . اکنون که یاری جدید برگزیدی او را رها کن و بیش از این محبوب سابق خود را میازار . عشق مانند گوهر که هر چه بماند خوش رنگتر و با ارزش تر می شود ، عشق هم اگر قدیمی تر باشد با ارزش تر است . تو یاری وفادارتر از من پیدا نمی کنی . من عشق تو را نمی توانم عشق تو را فراموش کنم . تو هم نمی توانی بی وفایی کنی . من مانند خورشیدم و تو چون ماه هستی که وجودمان به هم وابسته است . تو از نور من روشن می شوی . مانند ماه که دور زمین می چرخد و باز به سوی خورشید بازگردد ، تو نیز سرانجام پیش من باز خواهی گشت .

این خوشی و شادی تو به پایان می رسد ای سنگدل برخیز و نزد من بیا . بیش از این مرا عذاب مده . اگر بیایی خودم را فدایت می کنم . قفل سختی ها و رنج زندگی با کلید وصال تو باز می شود . با وفا باش و پیش من بیا و با مهربانی روزگار آشفته مرا سر و سامان بده . با این که یار دیگری برگزیده ای و مرا تا کنون فراموش کردی ، پیشم بیا دیر نشده ، نهال دوستی و محبت را هر وقت بکاری دیر نیست و میوه پر بار می دهد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه چهارم

عشق من به او از روی آگاهی بود و دنبال گوهری شاهانه بودم اما تاکنون آنرا نیافتم . داستان عشقم به او طولانی است . از یزدان می خواهم که مرا به سلامت از ورطه موج های متلاطم دریای عشق او نجات دهد . من سوگند خورده ام که به دنبال محبوب و عشق تازه ای نباشم .

نامه چهارم خشنودی نمودن از فراق و امید بستن به وصال

جدایی زیباست اما به شرطی به دلیل بی وفایی یار نباشد . جدایی و تنهایی سخت است اما امید به دیدار مجدد قابل تحمل و شیرین است . حتی سرزنش ، خشم ، ناز ، دشمنی ، آزار یار اگز سرانجام وصال باشد حالت خوش است .

هر موقع دلم هوای یار می کند ، احساس تنهایی و نا شکیبایی می کند ، به دلم می گویم صبور باش روزی به وصال یارت می رسی و این جایی به پایان خواهد  رسید . یک روز بعد از وصال غم صد ساله و درد و رنج دوری را فراموش می کنی . ببین باغبان پس از کاشتن گل چقدر رنج برای برورش آن می کشد . بی خوابی می کشد آب و کود می دهد ، درد خار هایش در در دست را تحمل می کند ، به امید اینکه روزی ثمر کاشته خود را ببیند . وقتی بوته گل می دهد باغبان شادمان در کنارش می نشیند .

به دلم می گویم بازرگانان را ببین چقدر زحمت و رنج می کشند . اهمیتی به خواب ، خورد و خوراک نمی دهند ، یکسال در دریا جان و مالشان میان امواج و طوفان و در خطر است و در دریا با کشتی سفر می کنند ، به امید روزی به ساحل برسند ، کالایشان بفروشند و سود خوبی به دست بیاورند .

معدن کاران را ببین برای یافتن گوهر چقدر رنج و سختی می کشند . شبانه روز در تلاشند و کوه را حفر می کنند ، به امید اینکه گوهری شاهانه بیابند . دنیا ایگونه است و تو دائم باید در بیم و امید باشی .

عشق من به تو مانند درخت سرو همیشه سبز است ، هیچگاه با سرما و گرما خشک نمی شود . عشق تو به من مانند درختان دیگر است که با آمدن پاییز برگ هایشان زرد و خشک می شود . امیدوارم که برای تو بهار شود و دوباره  عشق در دلت جوانه زند و سرسبز و پر پر برگ شوی . من به وصال تو امیدوارم اما تو ناامید و بیزار ، من همنشین درد و رنجم و تو همیشه در رفاه و خوشی ، من بیمارم و پیوسته به حال خود گریه می کنم . امیدوارم که روزی بهبود یابم .

هر چه به من می گویند عشق و یاد تو را فراموش کنم اما من می گویم ، هرگز ، امیدوارم ، امیدوارم ، امیدوارم که روز به به وصال تو برسم و تنها به این امید زنده ام .

 

نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست

رامین عزیز تا حالا تو را اینطور خشمگین و سرسخت ندیده بودم  . در گذشته همیشه آه و ناله می کردی ، چشمانت پر از اشک بود . شاه با تو دشمن بود . در کاخ جایگاه و اعتبار نداشتی . در آتش جدیی و دوری از من می سوختی .

مگر چه اتفاقی افتاده که تغییر رفتار داده ای ؟ با چه کسی همنشین شده ای که مرا فراموش کرده ای؟  آیا می دانی که عشق من تویی و کس دیگری را دوست ندارم ؟ آیا درد و غم گذشته را برای وصال من  از یاد برده ای که به من ستم می کنی ؟ چرا مغرور و بد رفتار شده ای ؟ چرا این همه ناز می کنی ؟ می دانی من هم ناز دارم ؟

به دوران جوانی کوتاه مدت خود مغرور نباش . ای نازنین پیر می شوی و این زیبایی برایت باقی نمی ماند . یار خود را میازار . نازت را بین عاشقانت تقسیم کن . دل من در آتش عشق تو می سوزد . بگذار آتش عشقت همیشه در دلم روشن باشد . این کار تو با من عادلانه نیست . آبروی مرا مبر . من با تو این کار را نکرده بودم .

آیا زمانی که تو سراغ من می آمدی از تو بیزار بودم و این کار را می کردم ؟ مگر خدایی که این همه به من فخر می فروشی . سنگدل ، سیاه دل و نامهربان و بی وفا شده ای . چرا از من دوری می کنی و  خواهان روابطی سرد هستی ؟ من با همه ی جفاهای تو به تو وفادارم و این وضع را نمی خواهم . همان طور که آرش کمانگیر به به خاطر انداختن تیری از ساری به مرو شهرت یافته تو نیز به جفاکاری شهرت داری که هر روز تیری از گوراب به سوی دل من در مرو می اندازی .

چرا اسب خود را را سوار نمی شوی و برای دیدار من به مرو نمی آیی ؟ ای سنگدل چشمانم پر از اشک است . به من می گویند مانند مو لاغر و ضعیف شده ، چرا گریه می کنی ؟ کسی گریه می کند که از دیدار معشوق ناامید شده باشد . بدان که این جدایی نیز پایانی دارد و سرانجام یار باز خواهد گشت . وقتی بازگشتی مقدم تو را گلباران می کنم و بر سرت زر و گوهر می ریزم . جانم را فدایت می کنم . خدایا آن روز دیدار چه وقت فرا می رسد ؟

 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر ، نامه دوم

نامه دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دید

ای دلبر من با رفتن تو بینوا شدم . چرا رفتی و من بینوای دلداده دلشکسته را تنها گذاشتی ؟ ششادی را از من گرفتی . هر جا که باشی ، دلم پیش توست . اگر باز  گردی بیماریم خوب می شود . دل من گرفتار عشق توست . دلم نمی توانم به کس دیگری جز تو مهر و عشق بورزد و تو را فراموش کند . از درد دوری تو می سوزد ، از جان برایش عزیز تری، من از گذشته به تو وفادارترم  و هیچگاه  به تو جفا  نمی کنم . آنقدر به تو محبت می کنم که به اشتباهت پی ببری و ارزش عشق مرا بفهمی . امیدوارم از ستم کردن به من پشیمان شوی . به من گفتی : تو دلت مانند سنگ است آری دلم ازسنگ است و عشق تو را بر آن حک کرده ام . اگر دلم چون  سنگ محکم نبود  ، چگونه عشق تو مد ت ها در آن باقی می ماند . با دیدن خورشید به یاد زیبایی چهره تو می افتم . درخت صنوبر مرا به یاد هیکل رعنایتو می اندازد . در باغ گل لاله را به یاد چهره زیبی تو می بوسم . عطر و بوی گل های باغ مرا به یاد بوی تن تو می اندازد . به دلم وعده دیدار تو را می دهم . در خواب و خیالم روی تو را می بینم . در خواب گاهی به من مهربانی می کنی . وقتی بیدار می شوم ، بیشتر دلم می سوزد که در کنار نیستی .

چرا در هنگام بیداری مانند زمان خواب به من محبت نمی کنی و پیشم نمی آیی .  چرا همچون عالم رویا و خیال مر در روز به وصالت نمی رسانی . من آرزوی دیدار و وصال تو را دارم و حتی با خواب و خیال هم خوشحال و دلخوش می شوم . دیگر به بخت و اقبال خود امید ندارم و خواب و خیالت دلبسته و خوشم . شبی نیست که خواب تو را نبینم . به چشمانم خواب نمی آید و زندگی تلخ شده  است . اگر قرار باشد صد سال بیدار باشم  این کار را می کنم تا وفاداریم را به مردم جهان  ثابت کنم . وفاداری مانند گوهری در معد عشق است . به دست آوردن گوهر از معدن کار ساده ای نیست . اگر روزی پیشم بیایی مطمئنم از بی وفایی خود شرمسار خواهی بود . یزدان در روز جزا پاداشی نیکو به عاشقان وفادار می دهد . دیدار تو غم و اندوه  را از دلم می زداید .

نامه سوم اندر بدل جستن به دوست

ویس در نامه سوم به رامین نوشت : ماه زیبای من کجایی ؟ تو همه کس منی . به اندازه یک جهان می ارزی . می گویند تو چرا برای یار بد عهد ، بی وفایت گریه و ناله می کنی ؟  او را فراموش کن و عاشق بهتر و با وفایی بیاب .

آن ها حال مرا نمی فهمند . گلاب خوشبو و پاک است اما نمی توان آنرا جایگزین آب زلال و گوارای جویبار کرد . کسی مار او را می گزد نمی تواند به جای پاد زهر ، خوراکی دیگری بخورد . جدایی من از تو مایه شادی حسودان شده است . کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد .دست مصنوعی ساخته شده از گوهر نمی تواند جایگزین دست طبیعی شود . تا برنگردی روزگارم تیره و تاریک است . تو جان من هستی و  بدل و جایگزین جای تو را نمی گیرد . تا عشق تو در دل من است کسی نمی تواند از من کامیابی ببیند . عشق تو مرا بیمار و نحیف و ضعیف کرده است . دلم مانند سنگی است که مهر و عشق هیچکس قادر به نفوذ در آن نیست . تو نور چشم من هستی . نادان مباش و از  من دوری مکن . جای تو اینجا کنار من است . تو مانند گل سرخی شاد و سر حال هستی و من مانند گل زردی پژمرده‌ هستم . به من میگویند رامین فراموش کن و محبوب دیگری پیدا کن من می گویم همین محبوبم برایم بس است . تا کنون با اینکه درد و رنج می کشم ، پای او مانده و وفاداری کرده ام ، پس از این نیز وفادار می مانم و از دیگر زیبارویان و علاقه مندانم دوری می کنم . با همین بخت و اقبال زندگی می کنم .

عشق من به او از روی آگاهی بود و دنبال گوهری شاهانه بودم اما تاکنون آنرا نیافتم . داستان عشقم به او طولانی است . از یزدان می خواهم که مرا به سلامت از ورطه موج های متلاطم دریای عشق او نجات دهد . من سوگند خورده ام که به دنبال محبوب و عشق تازه ای نباشم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

عشق خواب از چشمم ربوده بود . من زندگی با شاه را دوست ندارم . من رامین را می خواستم . روزها دستش در دستم بود و شب ها سر بر  بالین من می گذاشت . می دانستم که روزی به هوای یار دیگری مانند پرنده از کنارم می پرد . فکر می کرم رامین غمگسار من است ولی اشتباه کردم . او ناگاه از من جدا شد  ، هر چه دنبالش می گردم او را نمی یابم . دریغ از روز های که به یاد او گذراندم ، درد و رنج ها را برای وصالش تحمل کردم و دل به امید عشق او بستم . چه کسی نشانی محبوب من را می داند . به دنبال او تمام دنیا را می گردم . او دلم را با خودش برده می خواهم از ستمی که به من کرده در کوه و بیابان زندگی کنم . ای دایه باعث این بدبختی من تو هستی که آتش این عشق را در دلم روشن کردی . تو مرا گرفتار کردی و در این چاه انداختی . حالا باید مرا نجات دهی و دردم را درمان کنی . برخیز و پیام مرا به رامین برسان . به او بگو : ای دروغگوی بی وفا تو ویس را بدبخت کردی . ای بد ذات ، دو رو و دو  رنگ ، ای نیرنگ باز تو سوگند و پیمان خود را شکستی . تو در حق من بد کردی اما من این کار را با تو نمی کنم . تو روزی سزای این بد عهدی و پیمان شکنی را خواهی دید . شرم بر تو که با گفتار شیرین و ظاهری زیبا و موجه مرا فریب دادی و عشق مرا از یاد بردی . تو بد ذات هستی . ازدواج با یار جدیدت مبارک باشد . مرا نا امید مکن . با یافتن نعمتی در گورات ، نعمت های گذشته را فراموش مکن . اگر با گل شاد و خوشبختی ، مرا فراموش مکن . هر گلی بوی خاص خود را دارد . می توانی زن جدیدت را در کنار دلبر گذشته ات داشته باشی . ویس پشت سر هم پیامش را به دایه می گفت و می گریست .

دایه گفت: دختر زیبایم ، با اشک هایت دل مرا آتش می زنی . من اکنون به سرعت به گوراب می روم و هرچه از دستم برآید می کنم .تا رامین تغییر عقیده دهد و اندوه تو را رفع کنم .

رفتن دایه به گوراب نزد رامین

دایه همان شب به سوی گوراب حرکت کرد . وقتی به گوراب رسید ، رامین برای شکار به نخجیرگاه رفته بود . برای دیدن رامین به سمت نخجیرگاه رفت . شکارگاه پر از باز و سگان تازی بود . بازها موجب وحشت پرندگان شده بودند و سگ ها نیز موجب وحشت گورخران ، گوزن ها و گراز ها شده بودند و هر یک به سویی می دویدند . همه جا از خون حیوانات شکار شده قرمز شده بود .

ناگهان رامین دایه را دید . بدون سلام و احوالپرسی از حال او و ویس گفت : ای پیرزن پلید دیو سیرت اینجا چه می خواهی ؟ تو صد بار مرا در زندگی فریب داده ای اکنون چه نیرنگی داری ؟ اما دیگر من فریب تو را نخواهم خوورد . از همین جا به خانه ات برگرد . ماندنت در اینجا فایده ای ندارد . برو به ویس بگو : از من چه می خواهد . چرا از کار های زشت خود دست برنمی دارد . برای هوی و هوس دلش گناهان بسیار کرده و رنج بسیار کشیده است . اکنون زمان عذررخواهی و اظهار پشیمانی است . هر دو ما برای کامیابی و کامجویی جوانی خود را تباه کرده ایم و بین مردم بدنام شده ایم . من با تو همراه نخواهم شد چون این عشق سرانجام بدی دارد .

من برای این پیوند به یزدان و ماه و خورشید قسم خورده ام که دیگرتا زمانی که شاه شوم به دنبال عشق او نروم . معلوم نیست که چقدر این زمان طول بکشد پس از آن با او ازدواج می کنم . او همسر کس دیگری است و من به امید رسیدن به او نمی توانم صبر کنم . با آرزوی وصال او جوانیم که قابل بازگشت نیست ، سپری شد و اکنون افسوس می خورم . صبرم حاصلی نداشت  . او خوب و زیباست اما رسیدن به او سخت بود . اکنو حس می کنم به پاییز زندگیم رسیده ام . جوانیم به سر آمده  و به بیهوده گویی های تو گوش نمی دهم .

به ویس بگو تو بهترین شوهر را داری که تا کنون روزگار به خود دیده است . همسر تو و من که مانند برادرت هستم و تمام مردم این سرزمین در خدمت تواند . اکنون تو در دو جهان خوشبخت هستی.

رامین با خشم دایه را رها کرد  و دور شد .

دایه مایوس و غمگین از گفتار رامین ، خوار و نامیدانه با چشمانی پر از اشک به مرو بازگشت . با دلی انوهگین پیام تلخ رامین را به ویس رساند .

ویس دلشکسته از جفا و بی وفایی یار ، درد جانکاه تمام وجودش را فراگرفت و او را در بستر بیماری انداخت .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رسیدن پیک رامین به مرو شاهجان و آگاه شدن ویس از آن

وقتی خبر آمدن پیک از طرف رامین به گوش ویس رسید نگران شد دلش گواه می داد که رامین بی وفا شده و پیمانش با او را شکسته است.  

وقتی موبد شاه  با چهره ای شاد نامه می خواند دلهره و اضطراب داشت ، قلبش داشت می ایستاد اما جلو حاضرین با چهره خندان وانمود می کرد اتفاق مهمی نیفتاده است اما دلش مانند سیر و سرکه می جوشید . شاه موبد نامه را به او داد تا بخواند .

ویس شروع به خواندن کرد . چهره اش تغییر کرد . رو به شاه کرد و گفت : من از یزدان همین را  می خواستم تا شاه دیگر  به من حرف زشت نزند و بهانه جویی نکند . اکنون برای دریافت این خبر خوش به نیازمندان بخشش می کنم و هدایاای زیادی را برای شادباش برای دشمنانم رامین و گل می فرستم . اکنون هر دو راحت شدیم . دیگر کسی با ما دشمنی نمی کند و از تو به من ستمی نخواهد رسید . من در کاخ تو در ناز و نعمت غوطه ورم اما تا حالا یک روز یا شب لذتی از این نعمت ها نبرده ام و آسایش نداشته ام .

اکنون از زندگی لذت می برم . او برای من در زندگی مانند ماه بود اما تو را دارم که مانند خورشید در زندگی من هستی . هیچیک از سخنان ویس حرف دلش نبود .

شاه از اتاق بیرون رفت  . تب عشق دوباره به سراغش آمد . از دلهره قلبش به شدت می زد . تمام بدنش عرق کرده بود و می لرزید . شروع به گریه کرد و بر سر و صورت خود چنگ می زد . خاک بر سر خود می ریخت و در خاک می غلطید . می گفت : من بد بخت هستم . امروز چه روز نامبارک و شومی است . دایه بیا ببین چه خبر غم انگیزی برایم آورده اند . ببین رامین بی وفا چه بر سر من آورده است . رامین در گوراب ازدواج کرده  ، به من مژده داده که من صاحب یک گل زیبا شده ام . اکنون مردم مرو چه می گویند . باید همه به حالم بگریند . حال برای درد من چاره ای بیندیش . مرگ برایم از شنیدن این خبر بهتر بود . از دنیا بیزارم اکنون نه جانم را می خواهم نه مال و مادر و برادرم  را …

رامین عشق  و جان من بود با رامین خووش و کامران بودم . از یزدان می خواهم گره از این مشکم بگشاید . تمام اموالم را به فقرا و نیازمندان می بخشم تا با دعایشان مشکل من حل شود . از یزدان می خواه م رامین از کارش پشیمان شود و به مرو بازگردد . از خدا می خواهم حالش مانند حال من شود و اینجا بیاید و اظهار  پشیمانی کند و من هم همینگونه بی وفایی امروز او را به رخش بکشم و آزارش دهم و کار بد او را جبران کنم . خدایا حق مرا از او بگیر و او را مانند من بی قرار کن .

دایه گفت ، اندوهگین مباش خود را آزار مده  و به خود ستم مکن . می دانم اکنون این زندگانی برایت تلخ است و آرزوی مرگ می کنی . از بس بر سر و روی خود زدی و موی خود را کندی چهره ات مانند اهریمن زشت شده است . این دنیا بلای جان و دشمن توست  . اگر تو نباشی ، می خواهم نه دایه باشد نه رامین باشد و نه شاه  … وقتی من نباشم برایم فرقی نمی کند که تو مرا دوست داشته باشی یا نداشته باشی !!! همه مردان حریص و فراموش کارند و مانند رامین از عشق خود سیر می شوند .

اهمیتی ندارد که رامین از عشق تو سیر شد ، روزی نیز از عشق گل سیر خواهد شد . گل از اگر زیباترین زن گوراب باشد ، خاک زیر پای تو از او زیباتر است .

ویس گفت : جوانی ام از بین رفت . همه زنان شوهر و یار دارند ولی من هیچکس را ندارم . من پیش شوهر شکاک و بد زبان خود آبرویم را بردم . نه شوهر و نه یاری دارم . دایه دیگر مرا مرا پند نده . نمی توانم صبر کنم . کسی درد مرا نمی فهمد و نمی تواند آن را درمان کند . این نامه تیری زهرآلود به قلب من بود باید برای خودم گریه کنم .

ای عاشقان  امروز من شما را نصیحت می کنم هوشیار باشید و از زندگی و عشق من عبرت بگیرید . دنبال عشق و عاشقی عاشق پیشگان حیله گر مروید . بذر عشق را در دل خود مکارید و آن را پرورش ندهید . شعله عشق چنان در وجودم زبانه می کشید که نمی توانستم آن را خاموش کنم . درغم فراق معشوق پیوسته چشمانم پر از اشک بود .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس

رامین پس از تصمیم برای از یاد بردن عشق ویس و رها کردن خود از درد و رنج و سرنش مردم برای شاه پیام فرستاد که من از اینجا به ماه آباد می روم ، تا هوای آنجا حال مرا تغییر دهد و درد و رنج و سستی رهایم کند و بتوانم دوباره سپهبد ایران شوم . بازها و سگ های شکاریم آماده اند تا در آنجا به شکار یوزپلنگ ، کبک و گوزن بروم  . هر زمان شاهنشاه صلاح دانست و امر فرمود باز خواهم گشت .

پادشاه از شادمان از سخنان رامین شده و پادشاهی سرزمین های ری ، گرگان و کوهستان را به او سپرد . سپس منشور و مهر پادشاهی را برای او فرستاد .

رامین که خیمه گاهش را بیرون شهر برپا کرده  و آماده حرکت بود ، برای خداحافظی نزد ویس رفت . رامین پس ورود به سوی ویس رفت و بر تخت شاهی نشست . ویس به او گفت از تختپادشاهی برخیز ، نباید جای بزرگان بنشینی . چون به معنی آن است که پادشاه شده ای . این کار برای تو زود است .

رامین خشمگین شد و برخاست . بر بخت خود نفرین کرد و گفت این همه برای به دست آوردن عشق او درد و رنج کشیده و تلاش کردم  ، ببین به من چه می گوید . امید به عشق و مهر زن خیالی باطل است . عشق زنان زود گذر است . یزدان را سپاش می گویم که مرا آگاه کرد و چشمم را بر حقایق و واقعیت ها گشود . دریغ از این که وز های جوانی و عمرم را برای دستیابی به عشق او هدر دادم و خودم را از بین بردم  . دیگر خانه شوم عشق نابود شد و غم و اندوهم به پایان رسید .  ای بخت حال که با دل من همراه شده ای باید از عشق و ننگ آن بگریزم .  

ویس با دیدن چهره غمگین رامین از کار خود پشیمان شد . سپس دستور داد از گنج شاهی ک لباس شاهانه زرباف زیبا و صد و سی لباس دیبا زیبای ساخت روم ، شوشتر و چین برای رامین بیاورند . سپس دست رامین را گرفت و به باغ رفتند و کمی بازی و شوخی کردند . از بازی شاد شدند اما وقتی به جدایی فکر می کردند اندوهگین می شدند . ویس با چشمان پر از اشک به رامین گفت ، ای بی وفا چرا با رفتن خود روز مرا  سیاه و تاریک کردی ؟ چرا از ویس ، بلند بالا و ماه پیکرت چشم پوشیدی؟ من غیر عشق و وفاداری به تو کاری نکردم . اگر عشق مرا فراموش کنی ، شاید دیگر مرا نبینی . از کنار من مرو روزی برای این تصمیم خود افسوس خواهی خورد و درد جدایی من تو را از پا می اندازد . بیا مانند گذشته برای ویس ناز و زیبای خود چنگ بنواز و آواز بخوان .  

رامین گفت : یزدان از حال من آگاه است و تو نیز خوب می دانی که من تحمل جداییی و دوری از تو را ندارم . از دشمن تو می ترسم . دنیا با من دشمن شده و اعتبارم را از دست داده ام . از سرزنش مردم دنیا برایم همچون جهنم شده  است . در خواب و بیداری در امان نیستم  .

اگر شاه مرا بکشد در آینده دیگر به تو و آرزو هایم نمی رسم . بهتر است برای حفظ جان خود با عشق و مهر تو از اینجا بروم . در آینده معلوم نیست چه اتفاقی رخ دهد . به خاط این که یک عمر با تو زندگی کنم ،  یک سال جدایی را می توان تحمل کرد . شاید سرانجام به وصال یکدیگر برسیم . من تا کنون از روزگار رنج بسیار کشیده ام اما امید به آینده دارم . خداوند دادگر وعده داده روزی سختی ها به پایان می رسد و غم و انده به شادی و خوشی بدل می شود .

تو خورشید روشن کننده زنگی من هستی . این جهان برایم به اندازه یک تار موی تو ارزش ندارد . امیدوارم روزی جدایی به پایان برسد . یقین دارم روزی شادمان خواهیم شد و مشکلات زندگی ما حل خواهد شد .

ویس گفت آری ، همینطور است . اما بخت با من یاری نمی کند که یکبار دیگر تو را ببینم . می ترسم در گوراب تو چشمت به دختری زیبا بیفتد و وفا و عشق مرا فراموش کنی و به او دل ببندی . هرگز گوراب مرو ، چوندر آنجا دختران زیبای دلربا بسیار است . آن ها با زلف و چشم فتنه گر خود تو را مفتون و شیفته خود می کنند و تو نمی توانی از دام عشق آن ها بگریزی .

رامین گفت :اگر دخترانی فتنه گری زیبا همچون فرشتگان آسمانی با گفتار و کردار نیکو و لبانی شیرین تر از عسل ببینم نمی توانند ذره ای از مهر و عشق تو دلم بکاهند و جای تو را در دلم بگیرند . این دایه و  تخت شاهی و همه ی زر و زیور ها را به تو می سپارم و می روم . سپس همدیگر بوسیدند و با چشم اشکبار از هم جدا شدند .

وقتی رامین سوار اسب شد ، ویس طاقت نیاورد و شروع به گریه و زاری کرد و گفت : دیگر صبر و طاقت این جدایی را ندارم . نفرین بر این اقبال که هر دم برایم یک بازی غم انگیز دارد . پس از اندکی شادی مرا بر خاک مذلت و غم نشاند . حال باید در غم هجران تو بسوزم و بگریم .  چگون می توانم اینجا بمانم و دشمنم را دوست داشته باشم .

رامین دستور حرکت داد شیپور ها به صدا درآمد و سپاهیان به راه افتادند . گرد و غبار سم اسبان و پیاده نظام به آسمان برخاسته بود . چشمان ویس و رامین از این جدایی پر از اشک بود . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

مادر با شنیدن سوگند های موبد شاه دلگرم شد . آنگاه در نامه ای برای رامین گفتگویش با موبد را برای او نوشت . به رامین نوشت ، ای جان مادر می خواه از تو درخواستی کنم امیدوارم فرمان مرا بپذیری . پس از خواندن این این نامه به سرعت نزد من بیا تا نمرده ام تو را ببینم . چشمانم از گریه کردن برای تو نابینا شده  ، دلم برایت تنگ شده و حال و روز بدی دارم . تا نیایی روزگار من به همین منوال است . شاهنشاه نیز مانند من برای تو نگران و غمگین است . او تو را دوست داشته و قدر تو را می داند و از کار هایی که کرده پشیمان است . او همه جا را به دنبال شما گشته و آرزوی دیدن شما را دارد .

اگر بیایی ، شاه تو را احترام می گذارد و بر جایگاه والایی می نشاند و سپهبد می شوی . ویس به شبستان او می رود و بانوی اول کشور می شود . شاه برای شما پدری خواهد کرد و آزاری به شما نخواهد رساند .

تو کینه را از دل بیرون کن . هراسی نداشته باش و ستیزه جو و عصبانی مباش . وقتی خراسان زیبا را رها کرده ای ، هر چقدر  قدرت و ثروت داشته باشی سودی ندارد .  چرا جایی غریبه زندگی می کنی ؟ چرا از برادرت دوری می کنی ؟ چرا مقام و جایگاه  والایت را رها کرده ای ؟ چرا این موهبت های بزرگ را نادیده می گیری ؟ پس از پایان یافتن نامه ، آن را به پیکی بادپا داد تا به رامین برساند .

هنگامی که رامین پیک را دید از او حال مادرش و موبد شاه را پرسید . سپس نامه را خواند وقتی فهمید موبد شاه قسم خورده که به آن ها آسیب نرساند ، با ویس از ری به سوی مرو به راه افتاد . تا اینکه به مرو رسیدند .

کجاوه ویس دلربا با  بوی خوش  عطر دل انگیز مقابل موبد شاه رسید . شاه با دیدن ویس ، هوش و عقل از سرش پرید و مهرش به او بیشتر شد و شاه با آن ها شادمان  و دلخوش به بزم نشست . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

هنگام جنگ کسی به دنبال یافتن نژاد جنگجو نیست بلکه هنر او با جنگاوریش در مقابل دشمنان و استفاده از سلاح مشخص می شود . اگر به جنگ منن بیایی با عمل ثابت می کنم که با چه کسی طرف هستی ،خواهی دید که چه  بر سرت می آورم .  در میدان رزم در برابر جنگجویان نژاد و سخنوری استفاده ای ندارد ، پر حرفی را  کنار بگذار و آن جا جنگاوری و دلاوریترا نشان بده . تا ببینیم  تقدیر یزدان چه خواهد بود .

پیک نزد موبد شاه و لشکریان بازگشت و پاسخ ویرو را به شاه داد . متن نامه و سخنان محکم و قاطع ویرو  موبد شاه را دلگیر کرد و از نوشتن نامه تند و سراسر تهدید خود پشیمان شد . فکر نمی کرد که ویرو به خاطر ویس با او بجنگد .

موبد شاه دوباره نامه و پیکی نزد ویرو فرستاد و نوشت : تو خیال مرا راحت کردی . سخن چینان تو را نزد من بد  نام کرده بودند ، اکنون که متوجه شدم آن ها دروغ گفته اند جنگیدن با تو را فراموش می کنم و با مهربانی و صلح با لشکرمبرای میهمانی نزد تو می آیم . یک ماه مانند دوست تو آن جا می مانم . وسایل پذیرایی از میهمانانت را تهیه کن . سپس تو یک سال در سرزمینم میهمان من خواهی بود . من آزاری به شما نخواه رساند و با مهر و آشتی به سویت می آیم .

ویس را نزد موبد شاه برده و به او سپردند . همه از این اتفاق شادمان بودند و یک ماه در کنار هم در حال شکار و جشن و پایکوبی و شادی بودند . سپس موبد شاه و لشکرش به سوی مرو به راه افتادند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن رامین به همدان به جهت ویس

وقتی رامین مرو را ترک کرد مقداری از غم هجران ویس از دلش کاسته شد . شادمان سفر را آغاز  کرد و راه های سخت و سنگلاخ را مانند پیاده روی در گلزاری هموار می پیمود و منتظر وقوع حادثه شیرینی بود .

از آن سو ویس در ماه آباد غمگین و افسرده و رنگ پریده نزد مادرش بود . ژولیده و پریشان ناآراسته بود . خواب و خوراک نداشت . دلشکسته بود ، حتی حوصله دیدن مادر مهربانش و ویرو را نیز نداشت .  روز و شب به بالای بام کاخ می رفت و جاده ی خراسان را نگاه می کرد و در حسرت و انتظار دیدن رامین بود .

یکی از روز ها هنگام طلوع خورشید که طبق معمول بالای بام نشسته بود و به راهی که خراسان می رفت نگاه می کرد  ، از دور سواری را دید که به سمت کاخ می آید . تا این که هوا روشن شد و سوار به نزدیک کاخ رسید . وقتی سوار به  دروازه رسید ویس چهره رامین را شناخت و دلش مانند خورشید روشن شد و به این ترتیب همزمان تاریکی هوا و تیرگی دل ویس برطرف شد رامین مانند دارویی که جسم بیمار را از درد نجات می دهد روح ویس را درمان کرد . هر با دیدن هم از خوشحالی گریستند ، یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند . سپس دست در دست هم داخل کاخ شدند ویس به رامین گفت این جا خانه توست . شادمانه شراب بنوش و زلف مرا در آغوش بگیر . تو از خراسان برای شکار به ماه آباد آمده ای اکنون شکارت را صید کرده ای . از این پس ما در کنار هم هر لحظه را به شادمانی ، خوردن و نوشیدن شراب می گذرانیم و به فردا و آینده کاری نداریم . عاشق و معشوق در کنار هم آرام گرفتند و هفت ماه  خوش در ، در سرمای زمستان ، در شبستان کهستان بسر بردند  .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان

ویس از سخنان  شاه موبد شاد  شد تعظیم کرد و شادمان نزد دایه رفت . به او گفت برو به مادر و برادرم مژده بده  و بگو ویس نزد شما می آید . روز های تنهاییش به پایان رسید . از مادرم مژدگانی بگیر و بگو ویس از چنگ  اژدها رهیده شد .

باخود گفت بالاخره نسیم بخت و اقبال به زنگی تاریک من دمید . از دست موبد نجات یافتم . به موبد شاه گفت ، شاه جاودان باشی ، هر بدی از تو دور باد ، درود من بر ، اکنون برای خود همسری شایسته،  زیبا ، دشمن کور کن  برگزین   تا فرزندانی نیک برای باقی ماندن دودمان تو بیاورد .  

بدون حضور من بزرگی و جوانمردی به  سوی تو بازمی گردد و بدون حضور تو  زندگی من  رین شادی و راستی می شود . امیدوارم بعد از این زندگی هر دو  ما پر از بخت و اقبال خوب و پیروزی گردد .  چنان شاد باشیم که یادی از هم نکنیم .

سپس بردگان  خود را آزاد کرد . کلید گنجینه ها را به موبد شاه بازگرداند و گفت ، این کلید ها را در میان زنان شبستانت به کسی بده که از من بهتر باشد . اممیدوارم از دوری من درد رنجی نداشته باشی و کسی نتواند به من آسیب برساند . آنگاه تظیم  کرد و ازمقابل شااه دور شد .

وقتی ویس کاخ را ترک کرد صدای گریه و زاری به پا خاست همه با ویس خداحافظی می کردند . دل همه  به حال او می سوخت . از همه بیشتر رامین غمگین و نگران بود . ویس هم به حال خود گریه می کرد .

رامین دلسوخته یک لحظه آرام و قرار نداشت و منتظر غم و سختی بسیار دیگر در آینده بود ، گاهی به حال خودش می گریست و گاهی به حال ویس و به خود می گفت : ای دل با داغ غم ویس روزگار مرا تو سیاه و تباه کردی و کمرم را شکستی . باید به جای اشک خون گریه کنی . اکنون که ویس را نمی بینی بهتر است نابینا شوی و دنیا را نبینی .  به خود می گفت باید چشمانم را از حدقه بیرون بیاورم ، با رفتن ویس دیگر دوست ندارم کسی را ببینم . ای بخت تیره من تو یارم را از دستم ربودی . ای روزگار نتوانستی ما دو یار عاشق را کنار هم ببینی ؟ مونس و عشقم را از من جدا کردی .