عشق من به او از روی آگاهی بود و دنبال گوهری شاهانه بودم اما تاکنون آنرا نیافتم . داستان عشقم به او طولانی است . از یزدان می خواهم که مرا به سلامت از ورطه موج های متلاطم دریای عشق او نجات دهد . من سوگند خورده ام که به دنبال محبوب و عشق تازه ای نباشم .

نامه چهارم خشنودی نمودن از فراق و امید بستن به وصال

جدایی زیباست اما به شرطی به دلیل بی وفایی یار نباشد . جدایی و تنهایی سخت است اما امید به دیدار مجدد قابل تحمل و شیرین است . حتی سرزنش ، خشم ، ناز ، دشمنی ، آزار یار اگز سرانجام وصال باشد حالت خوش است .

هر موقع دلم هوای یار می کند ، احساس تنهایی و نا شکیبایی می کند ، به دلم می گویم صبور باش روزی به وصال یارت می رسی و این جایی به پایان خواهد  رسید . یک روز بعد از وصال غم صد ساله و درد و رنج دوری را فراموش می کنی . ببین باغبان پس از کاشتن گل چقدر رنج برای برورش آن می کشد . بی خوابی می کشد آب و کود می دهد ، درد خار هایش در در دست را تحمل می کند ، به امید اینکه روزی ثمر کاشته خود را ببیند . وقتی بوته گل می دهد باغبان شادمان در کنارش می نشیند .

به دلم می گویم بازرگانان را ببین چقدر زحمت و رنج می کشند . اهمیتی به خواب ، خورد و خوراک نمی دهند ، یکسال در دریا جان و مالشان میان امواج و طوفان و در خطر است و در دریا با کشتی سفر می کنند ، به امید روزی به ساحل برسند ، کالایشان بفروشند و سود خوبی به دست بیاورند .

معدن کاران را ببین برای یافتن گوهر چقدر رنج و سختی می کشند . شبانه روز در تلاشند و کوه را حفر می کنند ، به امید اینکه گوهری شاهانه بیابند . دنیا ایگونه است و تو دائم باید در بیم و امید باشی .

عشق من به تو مانند درخت سرو همیشه سبز است ، هیچگاه با سرما و گرما خشک نمی شود . عشق تو به من مانند درختان دیگر است که با آمدن پاییز برگ هایشان زرد و خشک می شود . امیدوارم که برای تو بهار شود و دوباره  عشق در دلت جوانه زند و سرسبز و پر پر برگ شوی . من به وصال تو امیدوارم اما تو ناامید و بیزار ، من همنشین درد و رنجم و تو همیشه در رفاه و خوشی ، من بیمارم و پیوسته به حال خود گریه می کنم . امیدوارم که روزی بهبود یابم .

هر چه به من می گویند عشق و یاد تو را فراموش کنم اما من می گویم ، هرگز ، امیدوارم ، امیدوارم ، امیدوارم که روز به به وصال تو برسم و تنها به این امید زنده ام .

 

نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست

رامین عزیز تا حالا تو را اینطور خشمگین و سرسخت ندیده بودم  . در گذشته همیشه آه و ناله می کردی ، چشمانت پر از اشک بود . شاه با تو دشمن بود . در کاخ جایگاه و اعتبار نداشتی . در آتش جدیی و دوری از من می سوختی .

مگر چه اتفاقی افتاده که تغییر رفتار داده ای ؟ با چه کسی همنشین شده ای که مرا فراموش کرده ای؟  آیا می دانی که عشق من تویی و کس دیگری را دوست ندارم ؟ آیا درد و غم گذشته را برای وصال من  از یاد برده ای که به من ستم می کنی ؟ چرا مغرور و بد رفتار شده ای ؟ چرا این همه ناز می کنی ؟ می دانی من هم ناز دارم ؟

به دوران جوانی کوتاه مدت خود مغرور نباش . ای نازنین پیر می شوی و این زیبایی برایت باقی نمی ماند . یار خود را میازار . نازت را بین عاشقانت تقسیم کن . دل من در آتش عشق تو می سوزد . بگذار آتش عشقت همیشه در دلم روشن باشد . این کار تو با من عادلانه نیست . آبروی مرا مبر . من با تو این کار را نکرده بودم .

آیا زمانی که تو سراغ من می آمدی از تو بیزار بودم و این کار را می کردم ؟ مگر خدایی که این همه به من فخر می فروشی . سنگدل ، سیاه دل و نامهربان و بی وفا شده ای . چرا از من دوری می کنی و  خواهان روابطی سرد هستی ؟ من با همه ی جفاهای تو به تو وفادارم و این وضع را نمی خواهم . همان طور که آرش کمانگیر به به خاطر انداختن تیری از ساری به مرو شهرت یافته تو نیز به جفاکاری شهرت داری که هر روز تیری از گوراب به سوی دل من در مرو می اندازی .

چرا اسب خود را را سوار نمی شوی و برای دیدار من به مرو نمی آیی ؟ ای سنگدل چشمانم پر از اشک است . به من می گویند مانند مو لاغر و ضعیف شده ، چرا گریه می کنی ؟ کسی گریه می کند که از دیدار معشوق ناامید شده باشد . بدان که این جدایی نیز پایانی دارد و سرانجام یار باز خواهد گشت . وقتی بازگشتی مقدم تو را گلباران می کنم و بر سرت زر و گوهر می ریزم . جانم را فدایت می کنم . خدایا آن روز دیدار چه وقت فرا می رسد ؟