نامه هشتم اندر خبر دوست پرسیدن

دلم در آتش جدایی از محبوبم می سوزد . چشمان گریان هیکل لاغر و ضعیفم وحال و روزم بر این ادعا شاهدت می دهند . دیگر دنیا برایم ارزش ندارد و روزگارم تیره و تار شده  است . روز روشن من زمانی است که تو در کنارم باشی .

در انتظار آمدن هستم و از همه کاروان هایی که مرو می آیند ، از تو می پرسم که آیا تو را دیده اند یا خبری از تو دارند ؟ می پرسم آیا نظرش در مورد من عوض نشده ؟ آیا دوست دارد مرا ببیند ؟ آیا از من آزرده است ؟ در مورد من چه می گوید ؟ آیا از حال من می پرسد و از من یادی می کند ؟ آیا به من اظهار وفاداری می کند ؟ آیا آرزوی وصال مرا دارد ؟ آیا هنوز سنگدل و نامهربان است ؟ آیا هنوز زیبا و خوشبوست ؟ آیا هنوز دلاور و جنگجوست ؟

حتی اگر تو حال مرا نپرسی من جویای احوال تو می شوم . با اینکه چشمانم را گریان و مرا غمگین کرده ای ، برایت پیوسته شادی آرزو می کنم . هر قاصدی که خبری از تو برایم بیاورد برایم بسیار محترم و قدم او بر چشم من است . زیرا او این فرصت را داشته که محبوبم را از نزدیک ببیند . من به خاطر تو او را هم دوست دارم . اگر خبر شادمانی و تندرستی تو را بدهد شاد می شوم . من بادی را که از سوی مرو می آید را دوست دارم چون بوی تو را با خود می آورد . با باد صحبت می کنم و احوال تو را می پرسم و بوی تو را حس می کنم .

ولی بدان که تو به من ستم بزرگی کردی . از باد می پرسم آیا رامین می پرسد در غم جدایی از او چگونه ام ؟ آیا او همانند من عاشق است یا مرا فراموش کرده است ؟  از شنیدن نامم خوشحال می شود یا خشمگین ؟

ای باد به محبوبم بگو ، ای عاشق فراموشکار ، چرا وقتی من برای تو می میرم تو بی خیالی ؟ ادعای جوانمردی و وفای به عهد می کنی آیا جوانمردان مانند تو پیمان شکن هستند ؟ افراد دلشکسته بسیار دیده ام اما هیچیک مانند من نبوده اند .  تو نه احوال مرا می پرسی و نه دردم را با وصالت درمان می کنی . چرا اینچنین سنگدل و بی وفا هستی ؟ چشمانم را به در دوخته ام و منتظرم تا بیایی .