رفتن شاه موبد به شکار و بردن رامین را با خویشتن

هنگام طلوع خورشید صدای درای ، نای ، طبل ، گاو دم بلند شد . سواران ، بزرگان و لشکر از مرو به حرکت درآمدند . رامین با لباس سفر و شکار نزد موبد شاه رفت . شاه در میان بزرگان به رامین گفت : این چه لباس و قیافه ای است ؟ نزد خزانه دار برو و لباس و تجهیزات مناسب مورد نیازت را بگیر . بدون تو به من خوش نمی گذرد . رامین ناکام ، ناراحت و غمگین از به دستور شاه نزد خزانه دار رفت .

ویس خبر همراهی رامین با شاه را شنید . شادی اندکی که داشت از بین رفت ، دلسوخته می گفت : باز باید برای رفتن رامین به سفر  جدایی از او زاری کنم و تنهایی را تحمل کنم . اگر بعد از رفتن یارم سکوت کنم و احساسم را با گریه بیان نکنم ، گناه است .

ای دایه اگر باور نداری ، بیا و چهره زرد مرا ببین . چشمانم و اشکش زبان حال من است . به جای زبان دهانم سخن می گویند . این درد را چگونه تحمل کنم ، برای خودم می گریم . صبر هم درد مرا دعوا نمی کند . ویس از روی بام کاخ  رفتن رامین و لشکر شاه موبد را نگاه می کرد .

ویس رامین را می دید که زخاک آلود با کمربند کیانی  بدون خداحافظی دلبرش را ترک می کند . دلسوخته با خود می گفت : درود بر آن سوار لشکر ، درود بر آن یار مهربان ، درود بر آن امیر و سالار خوبان . چرا بدون خداحافظی رفتی ؟ مگر عاشقم نیستی ؟ مگر از من دل بریدی که با لشکر شاه رفتی ؟

وای بر من که دل بر تو بستم . امروز با رفتنت پیوند ما قطع شد . نمی دانم تا بازگشت تو زنده می مانم یا نه ؟ تا روزی که بیایی می گریم . جای تو اینجا سبز است . سبزه جایت را با اشک چشمانم آبیاری می کنم .

رامین از بی قراری تا یک منزل از گذشت زمان و مسافتی که طی کرده بود ، آگاه نبود . در راه می نالید و می گفت : ویس زیبا دیروز در کنارت بودم ، شادی و عشق دیروز چه شد ؟ لب شیرین و دندان زیبای یار چه شد ؟ یار زیبایم ، درد و جفای چند ساله را از بین برده بود . شب و روز با چهره زیبایش بسر بردم . امروز چگونه به پایان برسانم ؟ خدا نکند این بلا بر سر هیچ عاشقی بیاید . از این پس یک روز برایم مانند صد سال است .

موبد شاه در منزل اول از اسب پیاده دستور داد بساط بزم را بر پا کند . رامین در بزم برخاست و آشفته نزد شاه رفت و به بهانه اینکه پایم درد می کند ، از مجلس خارج شد . آن روز به گوشه ای رفت و از درد جدایی از ویس می سوخت .