بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نامه نوشتن ویس به پیش رامین

ویس دستور داد قلم ، حریر ، مشک و عنبر را برای نوشتن نامه آوردند ، نامه را چنان نوشت که رازی از آن احساس شود . نوشت : ای نامه مهربان نزد دلبر من برو . هر کجا این نامه را بخواند ، آه از سنگ بیابان کنارش بلند می شود .

از عاشق زار مهربان به محبوب سنگدل ، از بی قرار بی خواب و خور به دلخوش شاهی و مقام و جاه ، از عاشق بیمار نالان و ناکام زار و نزار ، از بنده کوچک و دلسوخته عشق ، از بخت برگشته ، از مسکین زرد روی  گریان

نامه را در چنین حالت سختی برایت می نویسم . بدبخت تر از من در جهان نیست . چشمانم غرق در اشک است . زار و بی قرار و دلسوخته ام . همدم بلا و رفیق غم ، دور مانده از محبوب مهربان هستم . همه دلشان به حالم می سوزد . به خاطر فراق و دوری همه راز های درونم بر چهره ام نمودار است . دیگر تحمل ندارم و شاد نیستم . از گریه خوابم نمی برد .

امروز می خواهم در این نامه از شادی بگویم .در حالیکه از درد و رنج عشق سوخته ام . آیا من دلسوخته می توانم کامیاب شوم . چرا چهره زیبایت را از من گرفتی ؟ چهره ات جان و روان من بود . از دوری تو چهره ام زرد و لاغر شده ام . روز ها آفتاب زیبا غمگسارم شده و شب ها ستارگان درخشان آسمان همدم من هستند . هیچکس تحمل شنیدن اندوه مرا ندارد . دوستان پندم می دهند و دشمنان سرزنشم می کنند . از پند و سرزنش مردم شهره و شاخص شده ام . این عشق همچون ابر غم بر من اندوه می بارد . این جدایی مانند تیر زهرآگین در دل من است . اگر وضع و حال همه عاشقان در جهان مانند من باشد ، عشقی در جهان باقی نمی ماند .

وقتی جوان بودم به عاشقان می خندیدم و آن ها را مسخره می کردم اما امروز از کار خود پشیمانم و به روزگار خودم می خندم . قبل از عاشق زیبا و بلند بالا بودم اما اکنون پشتم خمیده و چهره ام زرد شده است .

تو مرا با این حال زار رها کردی و رفتی و اندوه رفتنت را به دلم گذاشتی . چهره ات را به خاطر می آورم و می گریم . دوستانم می گویند غصه چیز از دست رفته را مخور و بیهوده ناله مکن  . خورشید زیبایم  رفته و همه جا جهان برایم تاریک است . حال باید روی بام بنشینم و منتظر طلوع خورشیدم باشد . بالاخره روزی محبوبم باز خواهد گشت .

ای زیبای بلند قامت من ، ای سوار  دلاور ، تو می دانی که من در راه عشق تو جانم را نثار می کنم . جان من فدای یک تار موی تو باد . ارزش چیزی در دنیا برایم با تو برابر نیست . تو عشق مرا آزموده ای و آن را قبول داری . من هم به عشق تو وفادارم . اگر به عشق من یقین داری ، برخیز و بیا تا شواهد آن را ببینی که چهره زرد من ، اشک چشمانم ، خمیدگی پشتم ، حال زارم که مانند کسی است که ده سال بیمار است ، بدبختی ام ، افزون شدن مهر و عشقم را ببینی .

اگر بدون درنگ نیایی مرا دیگر زنده نخواهی دید . پس از خواندن این نامه به سرعت نزد من بازگرد. ای قوت جانم ، تو می توانی راه سه روزه را در یک روز طی کنی . دیدبان منتظر دیدن توست . از عشق تو من میمیرم یا دیوانه می شوم . از یزدان شبانه روز می خواهم تا زودتر تو را ببینم .

بارانی از درود بر تو ، دریایی از درود بر تو . خدایا جانم را پس از دیدن او بگیر . ویس نامه را به پایان رساند و قاصدی را با اسب تیز رو فراخواند و به گفت بدون لحظه خوابیدن شبانه روز در صحرا و کوه با اسب به سوی رامین بتازد و نامه را به او برساند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن

نشاط و شادی ویس با رفتن رامین به پایان رسید . یک لحظه رامین را از یاد نمی برد .خواب و خوراک نداشت . چهره اش زرد شد . ویس به دایه گفت: چه کنیم ؟ چاره ای برای این بلا بیندیش ؟ من در آتش عشق می سوزم . طاقت دوری از او را ندارم . نادانی کردم که گذاشتم دلم عاشق شود . برای بی قراری مرا سرزنش مکن . آب هر آتشی را خاموش می کند ولی من نمی دانم چرا اشک چشمم آتش دل مرا شعله ور تر می کند . دیشب شب بدی بود امروز هم مانند شب تاریک است . روز من زمانی است که محبوبم در کنارم باشد . درد من با بوسه های یار درمان می یابد . تا وقتی دلبرم از من دور است نه روز دارم و نه درمان می شوم . باید سر ب بیابان بگذارم و با چوپانان بگردم . نمی دانم چه کنم ، دوست ندارم چیز دیگری جز یارم را ببینم . سرنوشت من پر از بدبختی و غم است . بگو چه کنم .

دایه گفت : هیچ وقت نباید اظهار عجز و ناتوانی کنی . از گریه به چیزی نمی رسی و فقط اندوه و غمت بیشتر می شود . دوستان هم سن و سال تو همه در شادی و کامیابی اند .  چرا همیشه غصه می خوری ،  حوصله مرا سر می بری . دنیا پر از نعمت است و دارو های زیادی برای بهبود درد ها در اختیار ماست . درد هست اما درمان هم در دست توست .

چرا به جای گریه چاره ای نمی اندیشی ؟  تو اکنون پادشاه بزرگ این سرزمینی . شهرو مادرت ، ویرو برادرت ، رامین یار توست . گنج های پر گوهر داری ، سپاه بزرگی تحت فرمان توست . فرمانروایی کن و این داستان را به پایان برسان .

به موبد بی احترامی کردی ، موبد را بار ها آزمودی و نتواستی خشم و کینه اش کم کنی . نتوانستی تغییری در او بوجود آوری . او دلش از من ، تو و رامین خون است . تا ابد هم همین گونه است و منتظر فرصتی برای مجازات ماست . پیش از اینکه موبد ماجرای تو را بفهمد و ما و رامین را بکشد  ، تو اقدامی کن .

رامین بهترین همراه توست . تو تاج شاهی را بر سر او بگذار تا او شاه شود و تو شهبانو . اگر او با تو باشد کسی جرات سرکشی و طغیان بر علیه تو را ندارد . اولین پشتیبان تو برادرت ویرو است . سپس شاهانی که با موبد دشمن هستند و شاهی رامین و ویرو را می خواهند از شما حمایت خواهند کرد .

تا کنون مدارا کرده ای و بلا های بسیاری را تحمل کرده ای . اکنون خردمندانه اقدامی کن که به شادی دایمی تو منجر شود . اکنون موبد شاه در مرو نیست . گنج شاه در اختیار توست . با گنج و ثروت او شاهی را برای خودت برپا کن . برخیز . نامه ای برای رامین بنویس . به او بگو به سرعت به مرو بازگردد تا با هم چاره ای بیندیشیم و حکومت موبد را سرنگون کنیم . ویس از سخنان دایه خوشحال شد و شروع به نوشتن نامه برای رامین کرد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن شاه موبد به شکار و بردن رامین را با خویشتن

هنگام طلوع خورشید صدای درای ، نای ، طبل ، گاو دم بلند شد . سواران ، بزرگان و لشکر از مرو به حرکت درآمدند . رامین با لباس سفر و شکار نزد موبد شاه رفت . شاه در میان بزرگان به رامین گفت : این چه لباس و قیافه ای است ؟ نزد خزانه دار برو و لباس و تجهیزات مناسب مورد نیازت را بگیر . بدون تو به من خوش نمی گذرد . رامین ناکام ، ناراحت و غمگین از به دستور شاه نزد خزانه دار رفت .

ویس خبر همراهی رامین با شاه را شنید . شادی اندکی که داشت از بین رفت ، دلسوخته می گفت : باز باید برای رفتن رامین به سفر  جدایی از او زاری کنم و تنهایی را تحمل کنم . اگر بعد از رفتن یارم سکوت کنم و احساسم را با گریه بیان نکنم ، گناه است .

ای دایه اگر باور نداری ، بیا و چهره زرد مرا ببین . چشمانم و اشکش زبان حال من است . به جای زبان دهانم سخن می گویند . این درد را چگونه تحمل کنم ، برای خودم می گریم . صبر هم درد مرا دعوا نمی کند . ویس از روی بام کاخ  رفتن رامین و لشکر شاه موبد را نگاه می کرد .

ویس رامین را می دید که زخاک آلود با کمربند کیانی  بدون خداحافظی دلبرش را ترک می کند . دلسوخته با خود می گفت : درود بر آن سوار لشکر ، درود بر آن یار مهربان ، درود بر آن امیر و سالار خوبان . چرا بدون خداحافظی رفتی ؟ مگر عاشقم نیستی ؟ مگر از من دل بریدی که با لشکر شاه رفتی ؟

وای بر من که دل بر تو بستم . امروز با رفتنت پیوند ما قطع شد . نمی دانم تا بازگشت تو زنده می مانم یا نه ؟ تا روزی که بیایی می گریم . جای تو اینجا سبز است . سبزه جایت را با اشک چشمانم آبیاری می کنم .

رامین از بی قراری تا یک منزل از گذشت زمان و مسافتی که طی کرده بود ، آگاه نبود . در راه می نالید و می گفت : ویس زیبا دیروز در کنارت بودم ، شادی و عشق دیروز چه شد ؟ لب شیرین و دندان زیبای یار چه شد ؟ یار زیبایم ، درد و جفای چند ساله را از بین برده بود . شب و روز با چهره زیبایش بسر بردم . امروز چگونه به پایان برسانم ؟ خدا نکند این بلا بر سر هیچ عاشقی بیاید . از این پس یک روز برایم مانند صد سال است .

موبد شاه در منزل اول از اسب پیاده دستور داد بساط بزم را بر پا کند . رامین در بزم برخاست و آشفته نزد شاه رفت و به بهانه اینکه پایم درد می کند ، از مجلس خارج شد . آن روز به گوشه ای رفت و از درد جدایی از ویس می سوخت . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آشکار شدن رامین بر شاه موبد

رامین در کنار ویس بدون این که کسی متوجه حضور وی در کاخ بشود ، یک ماه در کنار ویس شاد بود . دیگر از سردی هوا کاسته شده بود و هوا در حال گرم شدن بود . رامین به ویس گفت قبل از این که شاه بفهمد ، من باید خودم را به شاه نشان دهم و حضورم را اعلام کنم .   

سپس از کاخ خارج شد و به اندازه یک منزل ( منزل واحد اندازه گیری فاصله بوده است.  ) دور شد . روز بعد با جامه ای خاک آلود به شهر مرو بازگشت و به سوی کاخ بازگشت و مستقیم نزد موبد شاه رفت . به شاه خبر دادند ، که رامین دلاور از راه رسیده است . او سرما خورده و کمرش از کمربندش آسیب دیده است .

رامین نزد شاه رفت و تعظیم کرد و گفت : شاهنشاها بختت پیروز باد ، دشمنان و بدخواهانت نابود باد ،کامیاب و نیکنام باشی ، پیوسته روزگارت نیکو باد ، دلی بزرگتر از کوه دماوند باید داشته باشی که از دیدار شاهنشاه سیر شوی . تو از کودکی مرا بزرگ کردی . اکنون جوانی بلند قامت و سلحشورم . شهرت ، نام و نشان من از توست . ای شاهنشاه تو جای پدرم هستی . من اگر دلتنگ تو نشوم ، از نژاد ناپاکان هستم . اگر دربان شما باشم برایم از دربانی افلاک و ستاره کیوان بهتر است . نمی توانم دوری و جدایی از تو را تحمل کنم .   

به دستور شما به گرگان و کهستان رفتم و آن سرزمین ها را از اشرار و یاغیان پاک کردم . موصل تا شام و ارمنستان را از دشمنانت پاک کرده و امنیت و آرامش برقرار کردم . من کوچکترین خدمتگزار تو در این دنیا هستم . یزدان همه نعمت ها ، به جز نعمت دیدار شاهنشاه  را به من داده است که من طاقت دوری او را ندارم . جدایی از تو برایم خیلی مشکل است . چون شبانه روز آرزوی دیدن شاهنشاه را داشتم ، پنهانی از اردوگاه سپاه در گوراب خارج شدم و به اینجا آمدم . در راه برای خوراکم شکار کرده و خود را سیر می کردم تا به درگاهت رسیدم .  اکنون با دیدن شاهنشاه دلم شاد و جانم تازه شد . می خواهم سه ماه در کنار شما باشم . سپس باز خواهم گشت . هر امری داشته باشید انجام می دهم و جانم را نثارت می کنم .

موبد شاه گفت : از کارهای در گوراب و شجاعت تو در ماموریت مرزی خرسندم . دیدارت موجب شادی من شد . هنوز زمستان و هوا سرد است باید در کاخ روز وشب را در بزم با خوردن و نوشیدن و گوش دادن به موسیقی بگذرانیم . تا اینکه بهار شود و با هم به گرگان برویم چون ماندن در کاخ برایم دلگیر و غمبار است . اکنون برو لباس خود را در بیاور ، به گرمابه برو ،جامه تمیز بپوش . رامین رفت تا امر شاه را اجرا کند .سپس موبد شاه برایش خلعت (  بسته ای از لباس های فاخر شاهانه ) فرستاد . رامین سه ماه در کاخ ماند و پنهانی به صورتی که کسی متوجه نشود دلبرش ویس را می دید .

رفتن موبد به شکار

بهار رسید و موبد شاه تصمیم گرفت برای شکار به دشت برای  نخجیر برود . دشت پر از گل های خوشبوی بهاری شده بود . جوی ها پر از آب و درختان پر از شکوفه های زیبای رنگارنگ  شده بود . هوا پر نشاط و همه جا سرسبز ، زیبا و دل انگیز بود . موبد شاه دستور داد لشکر آماده  حرکت به گرگان  شود .

ویس از حرکت لشکر موبد شاه و رامین به گرگان آگاه شد و دلش گرفت . غمگین به دایه گفت : اتفاق بدی در حال وقوع است . از این بدتر نمی شود  . قرار است شاه  به همراه لشکرش به گرگان برود . کی می شود از این فراق و جدایی بدشگون رهایی یابم . باز باید جدایی را تحمل کنم .

وای بر من ، اگر رامین فردا همراه لشکر شاه برود . باز باید اشک بریزم و مانند دیدبانان کاخ چشم به راه او باشم تا بیاید . شاید یزدان دعای مرا بشنود و این بلای جانم را از بین ببرد . تا بلای جانم شاه زنده است ، از این غم و درد راحت نمی شوم .

دایه عزیز نزد رامین برو و حال مرا برایش بازگو کن . ببین چه کار می کند . بگو اگر با شاه برود تا برگردد ، من از دوریش خواهم مرد .  بگو بهانه ای بیاورد و با لشکر نرو ، اینجا بمان و خوش باش .

دایه به سرعت نزد رامین رفت . پیام را رساند . سخنان دایه مانند نمک بر زخم جان و دل رامین را سوزاند . اشک از چشم رامین سرازیر شد .

مدتی گریست . سپس به دایه گفت :  موبد شاه چیزی نگفته که همراهش باشم .کسی را هم به دنبالم نفرستاده است . شاید مرا فراموش کند . اگر دستور داد همراهش بروم ، آنگاه بهانه می آورم . پس از حرکت لشکر بهانه می آورم که پایم درد می کند و از شاه عذرخواهی می کنم که نمی توانم همراهی اش کنم . شاه در بزم و شکار دیده بود که پایم درد می کند . شاید برای همین است که کسی را به دنبال من نفرستاده است .اکنون ناچار در کاخ می مانم . اگر این اتفاق رخ دهد من در بهشت می مانم .

دایه نزد ویس بازگشت و اخبار را به او رساند . این خبر ویس را خوشحال کرد ، اندوهش برطرف شد و دوباره شادمان شد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین گفت : از این پس عاشق نمی شوم و آزادیم را به اسارت عشق نمی فروشم . به خاطر عشق خواری بسیار کشیدم و زیر یوغ ستم کسی نمی روم . دیگر به دنبال مهر و عشق تو نمی آیم . به تو امیدی ندارم . دلم را با سنگ پشیمانی می زنم تا تن به ننگ و رسوایی ندهد . اگر دلم عاشق هرکس شود آنرا از سینه ام در می آورم . جدایی از دل بهترین کار است زیرا همه دلم را می خواهند و مرا نمی خواهند . امشب بخت با من یاری کرد که تو مهربانی نکردی . خیلی کار ها که پیش نمی رود ، سرانجام نیکی ندارد . امشب یزدان کار ها را به گونه ای مقدر کرد که سرانجام خوبی داشت و مرا برای همیشه از درد و رنج ، سوز و گداز و عذرخواهی راحت کرد .

اکنون از بندگی به شاهی رسیده ام . زمینی بودم آسمانی شدم . آزادم و از خواب جهالت بیدار شدم . جان نادانم دانا شد . دیگر مرا غمگین و خوار نخواهی دید . کسی که حریص نباشد از هیچ چیز نمی ترسد . بدون رنج زندگی می کنم ، تو نیز اینچنین شادمان خواهی بود . اگر صد سال تخم عشق بکاری ، چیزی به دست نمی آوری . عاشقی و وصال راهی دشوار دارد ، کسی در این دنیا نمی تواند راه را به پایان برساند . عاقل باش و پند مرا گوش کن .

پاسخ ویس رامین را

ویس زیبا در حالی که دست رامین را گرفته بود و از شور عشق سرمست بود و از سرما می لرزید ، گفت : ای عزیزتر از چشمانم ، تو شایسته دوستی و عشق هستی ، تو شایسته شهریاری هستی ، بی تو نمی خواهم زندگی کنم . تو را آزردم ، با تو رفتار ناپسند کردم ، اما تو مرا آزار مده . بیا گذشته را فراموش کنیم و با هم مهربان و شاد باشیم . از رفتار و گفتارم دلتنگ مباش . تو پادشاهی نام آوری و نباید با سرزنش و ناز زیبارویت احساس ننگ و دشمنی کنی .

با من جوانمردی و مدارا کن وگرنه روز قیامت باید برای این کار پاسخگو باشی . دل مرا برده ای و اکنون می خواهی بروی . فکر می کردم با وفا باشی . چرا از من بیزاری ؟ چرا پیمانت را بیهوده شکستی ؟ چرا چشمان خمار و زیبای مرا می گریانی ؟

بیا برگردیم سرما مرا می کشد . اگر برنمی گردی ، مرا با خودت ببر . اگر صد ها فرسنگ از خراسان دور شوی در هر سختی و مشکل با تو می آیم . اگر دستانم که با آنها دامنت را گرفته ام با خجر ببری ، باز با تو می آیم و یک لحظه دیگر کنار موبد نمی مانم . چون طاقت دوری تو را ندارم . چقدر بی رحم و سنگدل شده ای که با این هم زاری و ناله من دلت به حالم نمی سوزد ؟

گریه های ویس در دل رامین اثر نداشت و ویس ناامیدانه با چشمانی گریان و لرزان از سرما با دایه به کاخ برگشت و بر اقبال و بخت بد خود نفرین می کرد و می گفت : من سرانجام از دست این بخت بد خواهم مرد . به دایه گفت : من  ناکس هستم اگر دیگر به رامین اظهار مهر و محبت کنم . اگر این کار کردم چمم را با انگشت در بیاور . با این ذلت ، بدبختی و حسرت اگر بمیرم ، حتی گور هم دوست ندارد مرا در دل خود بپذیرد . بلایی بدتر این نیست که محبوب و جانان عاشق را رها کند .

پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن

با رفتن ویس بارش برف شدت گرفت . چنان کولاک شد که چشم جایی را نمی دید و راه رامین مسدود شد . تنش می لرزید اما از آتش جدایی از ویس می سوخت . از گفتارش پشیمان بود و گریه می کرد . فریادی کشید و به تاخت به سوی ویس رفت . خود را پایین انداخت و شروع به گریه و زاری کرد و گفت : مرا ببخش ای زیبارو . نادانی کردم . با این فکر بد ، آبروی خودم را بردم . از شرم روی دیدنت را ندارم . زبانم قدرت عذرخواهی را ندارد . بی تو نمی دانم چه کنم . بیچاره ام که تو را از دست دادم . صبر و قرار ندارم . به خاطر خشم عنان اختیار را از دست دادم . اکنون پشیمان و فرمانبردار توام . اگر کینه جویی کنی با خنجر سینه خود را می شکافم .در ای برف و سرما دامنت را می گیرم تا هر دو ایجا بمیریم . من جز تو در این دنیا کسی را ندارم . اگر قرار است زنده نمانم تو هم باید زنده نمانی . با هم بمیریم تا در آن دنیا با هم باشیم . تو برایم مانند حوری بهشتی هستی . با هم جاودان خواهیم ماند . از مهر و عشق تو ناامید نمی شوم .

رامین می گفت و می گریست و سخنانش را صد بار تکرار کرد . دنیا از کار این دو شگفت زده بود ، ویس سنگدل شده بود و گفتار رامین در ویس اثر نمی کرد . از دور بام کاخ نمایان شد رامین ویس از ترس رسوای هر دو سکوت کردند . بالاخره هوی و هوس دل فریبشان داد . دست یکدیگر را گرفتند و وارد کاخ شدند . شادمان در ها را بستند و میان پوست گرم قاقم و دیبا خوابیدند و مانند شراب و شیر در هم آمیختند . سپس در جام زرین شراب ناب نوشیدند . بر سر هم گل و کافور افشاندند . برای دلجویی یکدیگر سخنان دل انگیز گفتند . همدیگر را می بوسیدند و عذرخواهی می کردند .

شاه موبد از خواب بیدار شد . در حالی که از آمدن رامین به کاخ و کار ها و خلوت ویس و رامین خبر نداشت .

رامین با دیدن ویس اندوه گذشته ، سختی یک ماهه ی راه و شش ماه دوری از ویس  را از یاد برده بود .

عشق باید چنین باشد که عاشق و معشوق هنگام وصال چنین حال و هوایی داشته باشند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین پاسخ داد  : رفتارت دیدم و گفته هایت را شنیدم . هیچکس راضی به خوار شدن خود نیست . من هم اینگونه ام .من گرفتار هوی هوس شدم و اکنون پشیمانم . رنج و سختی بسیار کشیده ام و گمان می کردم به آسانی به مقصودم می رسم . سزاوار این خواری هستم زیرا از شادی های بسیار دلبریدم. دو ماه در راه بودم و نتیجه اش این بدبختی بود . با اقبال بد من اگر اینگونه نبود شایسته نبود . چون نا شکری کردم زمانه این پاسخ را به من داد . کار درستی کردی که من را  نادان خواندی و از خانه ات راندی . اگر دلم نادان نبود برای یک عشق بی وفا  بی قراری نمی کرد . برو و مرا رها کن و همانطور که گفتی از مهرورزی به من پرهیز کن .

من تا قیامت به سوی تو باز نخواهم گشت . اگر چه تو برایم زیبارویی ماه رو ، سیمین  تن ، مشکین مو ، سرآمد خوبان خوش چهره چون نگار چینی بودی . اما اکنون اگر خورشید یا ماه باشی نیازی به گرمای مهر و محبت تو ندارم .  تو پزشک دل عاشقان هستی . تو درمانگر و داروی درمان دل عاشقانی . اگر از درد عشق بمیرم ، برای درمان نزد تو نمی آیم . لب تو مانند آب حیات برای تن مرده  زندگی بخش است . اما اگر از تشنگی بمیرم از تو آب نمی خواهم . پیش از این عشق تو آتشی فروزان در جان من افروخته بود . بعد از این می خواهم خاموش شود . تو صد ها برابر از دشمنانم به من دشنام دادی . آیا خفت و خواری که من دادی را فراموش کرده ای ؟ حالا از من مهر و وفا می خواهی ؟

تو مانند مادری هستی که دختر نابینا دارد اما به دنبال دامادی بی نقص و عیب است و نقص دختر خود را نمی بیند . تو به دنبال یار بی نقص و عیب می گردی . از من چه بدی دیدی که مرا آزار دادی ؟  تو مهربان نیستی و از عشق سیر شده ای . چرا مرا نامهربان می خوانی ؟ بعد از این دیگر مرا نمی بینی و نامی از من نمی شنوی . نباید بیرحمانه مرا خوار می کردی . اگر مرا دوست نداشتی و یار خود نمی دانستی ، لااقل همچون یک غریبه رفتار می کردی . در شب سرد و بارانی بی جا و مکان بودم ، هزار بار خواهش کردم و پوزش خواستم ، اهمیتی ندادی . مرا در برف و سرما رها کردی و به کاخ راه ندادی . تا در سرما بمیرم . تو مانند دشمن مرگم را می خواستی . از مرگ من چه سودی به تو می رسید . اما این کار تو برای من سودی بزرگ داشت . دوست و دشمن خود را شناختم . می گویند هنگام بلا و سختی دوست و دشمن را می توان شناخت . اکنون دست تو رو شده فهمیدم در دل تو دوستی و وفا وجود ندارد  .

بد به حال کسی که عاشق تو شود . زیرا اظهار مهر تو ذره ای اعتبار و ارزش ندارد . یزدان را سپاس می گویم که مرا از قید و بند مهر تو رهایم کرد . من به عشق گل بسنده می کنم و تا آخرین لحظه از عمرم با او می مانم . مانند شاه  و ماه با هم زندگی می کنیم و به هم عشق می ورزیم .

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا با چشمان گریان جامه اش را درید و رو انداز و روسری را از سرش انداخت و گفت :  ای عزیزتر از جانم ، ای آخر شادی و کامیابی من ، بخت مرا نابود مکن ، مهرت را مبر ، درخت عشقمان را قطع مکن ، امید مرا نابود مکن . کمی ناز کردم . قصه مگو ، بهانه جویی مکن. از من جدا مشو .

عشق بی سرزنش وجود ندارد . سرزنش محبوب برای عاشق شیرین است و موجب دوام عشق می شود . گفتم شاید ناز مرا دوست داشته باشی . اگر در ناز کردن زیاده روی کردم بگو جبران کنم . از کارم پشیمانم . اگر به خاطر نازم گناهکارم ، اکنون به جبران آن در این سرما و برف کنار تو ام . امشب در این سرما و سختی کنار توام و دست از دامنت بر نمی دارم ، آنقدر کنارت گریه و ناله می کنم تا بمیرم .

اگر پوزشم را بپذیری تا پایان عمر با تو مهربان خواهم بود و فرمانت را اطاعت می کنم .  اگر مهربان نبودم رهایم کن و برو . یک درخت را به آسانی می توان برید اما اگر پشیمان شوی دوباره نمی توانی آن را به  هم بچسبانی و مثل اولش کنی . من بدب در حق تو نکرده ام و اکنون بدون تو بر نمی گردم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پشیمان شدن ویس از کرده خویش

شگفتا از روزگار فریبکار که ما را خوار و زبون می کند و با  ما بازی می کند . گاهی ما را شاد ، گاهی غمگین ، گاهی همنشین و مورد مهر و محبت یار ، گاهی مورد کینه و خوار می کند . اگر حرص به هوی و هوس و دنیا نداشتیم ، زیر بار سلطه هیچکس نمی رفتیم . آزاد و رها و بی نیاز بودیم . افسوس نمی خوردیم و فریب نمی خوردیم . مانند ویس و رامین که پس از مدتی عشق ورزی با هم دشمن شدند .

رامین ناامیدانه کاخ ویس را ترک کرد . ویس هم از کارش پشیمان شد و نالان بر حال خود می گریست و می گفت :  آه ای بخت بد . من همانند درخت غم هستم . با خودم دشمنم ، در حق خودم چه بد کردم .  اکنون آتش عشقم را چگونه خاموش کنم ؟ درد هجران را چگونه درمان کنم ؟ بخت و اقبال در خانه ام را زد اما آنرا از خود راندم . جام شراب ناب در دستم بود آنرا انداختم تا بشکند . جفا و زیاده روی کردم و یارم را از اینجا رماندم . من قدر این موقعیت را ندانستم .

سپس رو به دایه اش کرد و گفت : ای دایه برو رامین را بیاب و بازگردان . عنان اسبش را بگیر و از رفتن منصرفش کن . به بگو آزارش دادم اما هیچ عشقی به راحتی و بی سرزنش و بدون جدل و بگومگو به دست نمی آید . عشق با سرزنش و ناز یار همراه است . تا نیاز هست ناز هم هست . خوش رفتاری تو باعث شد که من گفتار ناشایست بگویم . تو سزاوار گفتار تند من نبودی . ای دایه برو او را نگهدار و بیاور تا من از او پوزش بخواهم .

فرستادن ویس دایه را در پی رامین و خود رفتن در عقب

دایه بدون ترس و واهمه در میان سیلاب و باد و باران مانند یک پرنده به سرعت  دنبال رامین رفت . با دلی بی قرار روی برف می دوید تا به رامین رسید . او را صدا کرد و نگاه داشت  . ویس نیز با اندام نقره گون تر از برفش و موهای خوشبویش شتابان به دنبال دایه می دوید .  بوی عطر زلفش به همراه باد همه جا پیچیده بود . گویی فرشته ای بهشتی بر زمین پا گذاشته تا رامین را از درد و رنج برهاند و او را کامیاب کند .

ویس به رامین رسید . به او گفت : ای جوانمرد سرافراز تو مانند گل هستی . همه از آزار و جفای یار ناراحت می شوند . من با تو بد برخورد کردم و موجب ناراحتی تو شدم . علت این رفتارم جفاکاری پیشین تو بود . دنیا هر روز به رنگی است گاه دوست است و گاهی دشمن . گاه با توست و گاهی با من . نمی دانم چرا این رفتار زشت را کردم ؟ اما یادت هست که در گذشته تو چقدر مرا خوار و حقیر کردی و با صفات زشت یاد کردی ؟ من هم از تو پیمان شکنی ،  بی مهری و رفتار زشت زیادی دیده ام . یار دیگری برگزیدی که چاره ای نداشتی . نامه نوشتی تا مهر و عشقت را فراموش کنم . از من و دایه اعلام بیزاری کردی . اگر از ما شرم نداشتی از یزدان نیز شرمت نیامد ؟ چرا برایم سوگند دروغ خوردی ؟ چراین رفتار و برخورد با خودت را شایسته نمی دانی ؟ چرا از بازگویی رفتار زشتت ناراحت می شوی ؟ چرا این اعمال بد که موجب ننگ است را کردی ؟ آیا نمی دانستی رفتار و کردار بد بین مردم نقل قول می شود ؟ خردمند کار زشت نمی کند . وقتی طاقت شنیدن سرزنش را نداری ، نباید دنبال کار زشت بروی . همیشه به فکر این باش که در آینده در مورد تو چه خواهند گفت . کار نیک انجام بده تا سرانجام بدی نداشته باشی . زشتی بکاری ، زشتی درو می کنی .

ای شیر مرد نازک دل مباش . دلتنگ مشو ، از من مگریز . تو فقط کمی از درد و رنجی را که بر سر من آوردی ، چشیدی . گناه کرده بودی کمی مجازات شدی . کلاهت را قاضی کن ببین من چه گناهی مرتکب شده بودم که از تو پوزش بخواهم ؟ من پاک از گناه ، تن و چهره ای زیبا ، مویی خوشبو ، قدی رعنا و بلند ، جوانو درخشنده مانند آفتاب هستم . اگر عیبی در من می بینی ، بگو ؟

در ابراز عشق ، دوستی و محبت سرآمد عشاقم . آزاده ، نیکومنش ، نیک نژاد و فرزند شایسته شهرو هستم . سرآمد زیبارویان و هزاران دل خواهان و اسیر من هستند . رخم زبا و لبم شیرین تر از  عسل است .

اگر مر دوست نداری جوانمردی کن و آن را پنهان کن . یار خود  را رها  و خوار مکن . خشم خودت فرو بنشان . خردمندان می گویند هر کس راز دلش را آشکار نکند جوانمرد است . دشمنی و کینه را رها کن . مرا میازار از شادی ، مهر محبت در حق من دریغ مکن . دنیا یکسان نمی ماند روزی باران مهر و دوستی بر سرت می بارد و روزی دشمنی . همانطور روزی سرد است و روزی گرم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین گفت : ای زیبا سرکشی مکن .  سخنان تو در من اثر ندارد و بی حاصل است چون زبانت با دلت همراه نیست . تو طاقت دوری از من را نداری . اکنون نمی دانی چه می گویی .  تو مانند طبل تو خالی فقط صدا داری . ذات تو پاک است . زبانت یک چیز می گوید و دلت چیز دیگر .

امشب بخت با من یار نیست بیش از این در برف و سرما نمی توانم بمانم . می گویند یک دوست نادان از دشمن هم بدتر است . اگر فرزند دلبند انسان نادان باشد باید او را رها کرد و از او دوری کرد . من اینجا در برف و سرما هستم و در کاخ گرم در میان پوست خز نرم . در این سرما جای زیاده گویی و ناز کردن نیست . تو کوتاه نمی آیی و ممکن من در سرما بمیرم . شایسته است که مرگ من هنگام نبرد با لشکر دشمن باشد نه از سرمای شدید .

چرا به فکر خود نباشم ؟ اجباری نیست که تو مرا بپذیری ، برای من دلبر زیبا بسیار است . اما اگر بروم متوجه می شوی که چه زیان بزرگی کرده ای . اکنون من می روم و تو هر چه دوست داری حرف بزن . تو بمان با موبد . امیدوارم با هم شاد باشید .

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا گفت : چه خوب کاری می کنی . هزاران آفرین بر تو . شب و روزت خوش . من یار شایسته ای بودم و دیگر همانند من نمی بینی و نخواهی دید . من دلبری زیبا ، صاحب اعتبار و بزرگی هستم . تندرست با گیسوانی پر پیچ و خم  ، دندان هایی سالم ، خوش قامت ، خوش اندام هستم . روز به روز زیباتر شده ام . به زیبایی ماه و خورشیدم . چهره ام مانند فرشتگان و لبی چون قند شیرین دارم . سرآمد دلربایان عشوه گرم . زیبایی گل در برابرم هیچ است . صنوبر به خوش قامتی من نیست . اگر چه تو مرا خوار می دانی ولی من نزد هیچکس خوار و زبون نیستم .

تو اکنون می خواهی هم گل را داشته باشی و هم مرا . اما بدان که اندیشه ات احمقانه است . دو پادشاه در یک کشور نمی گنجند و کشور ویران می شود . دو شمشیر را نمی توان در یک غلاف جای داد . روز و شب نمی توانند با  هم باشند . از اینکه گمان کرده  ای من نادانم تعجب می کنم .  تو نادانی که اینجا آمده ای و به خود می پیچی . اکنون من سرور  توام نه جفت تو .  برو خدا را شکر کن که همسری نادان مانند موبد نداری .

به خشم رفتن ویس از منظر و در در بر رامین بستن

ویس یکسر پاسخ رامین را با نامهربانی داد و از روزنه در دور شد . به نگهبانان و دربابان دستور داد آن شب سرد و بارانی به دقت هوشیار و مراقب کاخ باشند .

رامین دستور ویس به نگهبانان را شنید و از دیدن ویس ناامید شد . از شدت سرما دست و پایش یخ زده بود و نمی توانست آنجا بایستد . بر اسب خود سوار شد . اندوهگین به سوی کوه حرکت کرد . با دل خود می گفت : ای دل از این خواری ناراحت مشو ، در راه عشق از این اتفاقات بسیار رخ می دهد . عاشق همیشه خوار است . به دنبال دلبر دیگر مباش . آزاده باش و تا آخر عمر منتظر وصال معشوق بنشین . دریغا که در گذشته نتوانستم به وصال یار برسم . ای دل به تو گفتم وارد این راه سخت مشو . به تو گفتم رازت نهانت را به معشوق مگو ، چون او تو را خوار و برایت ناز و سرکشی می کند. او به تو محبتی نمی کند و سکوت برایت بهتر است . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین گفت : ای ماهرو ، مرا بیش از این میازار . بردن آبرویم جلو دیگران ، شمردن کار های ننگینم ، راندن من از خانه ات بس نیست که به من طنعه هم می زنی و در حقم جفا می کنی . برایم دردی بالاتر از این نیست که بگویی جایی در کاخ موبد شاه نداری ، راه خانه دوست و دشمن را به من نشان دهی و در آخر بگویی طاقت شنیدن سخن تو را ندارم .

مگر نمی گویی خردمندان به جای دشمنی و جنگ ، آشتی و دوستی می کنند . چرا آشتی نمی کنی ؟ اگر با رفتنم راضی می شوی ، من به ناچار می روم اما همچناه عاشق و بی قرار و بی یار باقی خواهم ماند . کمی از مویت را به من بده تا هنگام غم و اندوه  دلم آن را ببویم آنقدر بو کنم تا بمیرم و دل تو نیز خشنود شود .

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا گفت : هنگام خوردن حنظل تلخ توقع نداشته باش دهانت شیرین شود . از موم نرم توقع نداشته باش مانند آهن محکم باشد . با درد و رنجی که از تو کشیده ام دلم از تو خشنود نمی شود . تو روح مرا آزرده ای با شیرین زبانی نمی توانی دردش را درمان کنی . جفای تو گوشم را ناشنوا کرده است . در گذشته روز های بسیاری به عشق و وصال تو خندان و برای جفاکاری و دوریت گریان بودم . امروز به حرف دلم گوش نمی دهم چون نمی خواهم بخندم یا گریه کنم . از تو سیر شده ام . عشق و امید در دلم نابود شده است . دلم را مهار کرده ام . اکنون متوجه شده ام که عاشق نابیناست . به این خاطر بیچاره است . چشمانم را گشوده ام تا طعم خوش دنیا را بفهمم و در دام ناکسان نیفتم .

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین گفت : ای خوش اندام تخم این عشق را تو در دلم کاشتی و اکنون می گویی از تو سیر و بیزارم و نسبت به من کینه جویی می کنی اما من نه از تو سیرم ، نه بی وفایی می کنم و در پاسخ تندی های تو شیرین زبانی می کنم . در پاسخ دشنام تو مهربانی می کنم ، آزارت نمی دهم و به غیر از تو به کسی نگاه نم کنم . یک چشمم را درآوری ، چشم دیگرم را نیز تقدیمت می کنم . مرا به زشتی یاد کردی آن را خوب می بینم . نفرین تو برایم مانند دعای خیر است .

هر چه می گویی خوشم می آید . سکوت تو مرا می آزارد و گفتارت هم درمانگر است و هم به درد هایم می افزاید . آنقدر با تو سخن می گویم تا رام و راضی شوی . اگرچه تو اکنون دشمن منی ، اما اگر از اینجا بروم در برف و سرما خواهم مرد . میان دو راهی مانده ام زیرا در هر دو راه ممکن است بمیرم . اینجا مردن برایم راحت تر است . دست مرگ گریبانم را گرفته و عشق تو دلم را ربوده  ، نمی توانم از اینجا بروم .

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا گفت : ای رامین برو شکیبا باش و با این جدایی بساز . هرچه کمتر سخن بگویی و من هرچه کمتر تو را ببینم بهتر است . رنج بیهوده تحمل مکن . آزموده را آزمودن خطاست . من نادان و بی اراده نیستم و فریب نمی خورم . من تو را بار ها آزموده ام . اگر تو حقیقت می گفتی تا حالا اصل و گوهر خود را نشان می دادی . نیمی از عمر من به خاطر تو در درد و رنج و ننگ گذشت اکنون می خواهم بقیه عمرم را شاد باشم . از ه سال اندوه و وفاداری کردن به تو سودی نبردم . مگر با خودم دشمنم یا من را برای تو آفریده اند . بیش از حد به تو وفاداری کردم و اندوه بیهوده خوردم . همه از جفا کردن خود پشیمان می شوند اما من از وفا کردن به تو پشیمانم . چرا این همه آسیب به خودم وارد کنم . اگر کوه هم بود زیر این بار سگنین خرد می شد . دلم از دام تو رهیده و دوباره خود را گرفتار دامت نمی کند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا سنگدل شده بود و با این حرف ها دلش نرم برای پذیرفتن عشق رامین نمی شد . اگرچه گاهی دلش به حال رامین می سوخت . اما آتش خشم و دلخوری از کار های گذشته رامین نمی گذاشت که مهر و عشق خود را به رامین اظهار کند .

ویس به رامین گفت : ای آدم فریبکار با خواهش و گریه نمی توانی کارهای بد گذشته ات را جبران کنی . فرض کنیم تو به اجبار به گوراب رفته بودی و غم دوری و جدایی از من در دلت بود ، خواب و خوراک هم نداشتی ، چرا آن نامه های زشت را برایم می فرستادی ؟ چه کسی به تو گفته بود ویس را مانند سگ از خود بران ؟

به تو اندرزی می دهم هر گاه سخنی می گویی جایی برای بازگشت و آشتی با دشمن بگذار و همه ی پل های پشت سرت را خراب مکن . خردمند همیش فرصتی برای آشتی با دشمن را برای خود حفظ می کند . یعنی دشمن چنان آتش کینه را در دلت روش کرده بود که آشتی را فراموش کردی ؟

می گویند دو دیو همیشه انسان را همراهی می کنند ، هنگام تصمیم گیری یکی می گوید : نترس ، کار را انجام بده . خیر تو در این کار است و وقتی کار را انجام دادی، دیگری می گوید : نادان این چه کاری بود که کردی ؟ از روز اول نباید چنان کسی را آزار دهی که اکنون بخواهی اینچنین عذرخواهی کنی . گناه نکردنو شجاع بودن بهتر و آسان تر از پوزش خواستن است . به اندازه غذا خوردن ، بهتر از دارو خوردن است .اگر خردمند بودی زبانت را نگاه می داشتی و سخن بیهوده نمی گفتی .

من نیز اگر عاقل بودم عاشق تو نمی شدم اینچنین پشیمان از عشق تو نبودم . هیشه به خودم می گویم چرا تو را ملاقات کردم و عاشقت شدم ؟ اما اکنون دیگر نمی توانم با تو همنشین هم سخن شوم .

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین به ویس گفت :  چاره ای ندارم باید با خشم تو بسازم . امشب شبی دردناک است که من و اسبم باید با خشم تو سر کنیم . اگر من را به داخل راه نمی دهی به این اسب رحم کن و در این سرما جایگاهی به او بده . این اسب چه گناهی کرده حداقل دستور بده به او کمی کاه و یونجه دهند . اگر مرا دوست خود نمی دانی لااقل مرا مهمان بدان کسی مهمان را از خانه اش بیرون نمی کند و در برف و سرما نگه نمی دارد .

دیگر بهانه نمی آورم و پوزش نمی خواهم . جنگی رخ نداده ، کسی کشته نشده که با من این همه کینه جویی می کنی . من از سرما نمی ترسم و از در خانه تو نمی روم . اگر در برف و سرما بمیرم نامم برای همیشه در بین عشاق و مرم جاودانه می شود . من اگر از عشق تو کامیاب نشوم ، این زندگی را نمی خواهم . تلاش کردم زندگی بدون تو را امتحان کنم اما فهمیدم برایم زندگی بدون تو معنا ندارد و مردن برایم بهتر است . بدون تو شادی را نمی خواهم ، بدون جان برایم وبال است . ای باد سرد سهمگین زمستان ، بیا ، جان مرا بگیر . مردن   در میان برف و سرما بهتر از ستم روزگار و خشم دلبر است .

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا گفت : رامین بی وفا هر گناهکاری روی به سزای عملش می رسد . امروز تو گرفتار بلا شدی . تو در مرو خانه و جایگاهی نداری . بیهوده گویی مکن ، معشوق قبلی را از دست داده ای . برو ، با معشوق جدیدت باش . وقتی دلارامی چون گل داری ، چرا غمگین و دلشکسته اینجا ایستاده ای ؟ اینجا کاخ و جایگاه مهمانان خوشنام و بافرهنگ موبد شاه است . جای تو که ننگی جاودانه داری در این کاخ نیست . آیا از او و یزدان شرم نداری ؟متاسفم من نمی توانم تو را به کاخ شاه راه دهم . هر چه تو را می رانم نمی روی و می گویی مهمانم .

وقتی به سوی اینجا حرکت کردی نمی دانستی اکنون زمستان است برف و باران می بارد و هوا سرد است ؟ چرا به راه افتادی ؟ چرا حرف دلت را گوش دادی ؟ من جوانمرد ، همدم و دمساز تو نیستم . چرا بی ساز و برگ و امکانات برای سفر به راه افتادی ؟ دل نادانت دشمن توست . چرا مرا سرزنش می کنی ؟ جمشید گفته است ، نادانان لایق ترحم و میهمانی نیستند .

وقتی جایگاهی نداشتی و سپهدار نبودی شبانه روز به دنبال جذب دل من بودی اما وقتی یالار سپاه شدی ، از من بیزار شدی و اظهار بی نیازی کردی . اکنون پوزش می خواهی و طلب بخشش می کنی . وقتی در کاخ گرم در خوشی و ناز و نعمت بودی به سراغم نمی آمدی ، اکنون در برف و سرما نزد من آمده ای ؟ ای شیرمرد امیدی به من نداشته باش . به خاطر یزدان دست از سرم بردار .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا رو گفت : ای رامین نادان زخم و درد تیر جفا و بی وفایی به سادگی درمان نمی شود . بی وفایی و جفاکاری مهر و عشق تو را از دلم بیرون کرده است . هیچگاه همزمان دو چیز متضاد در دل نمی گنجد . عشق و کینه دو چیز ضد یکدیگر است . هر گاه به یاد خاطرات و جفاکاری های گذشته می افتم ، عشق به دلم راهی نمی یابد . در گذشته برای عشق تو رنج بسیار کشیدم ولی تو من چه کردی ، مرا تنها گذاشتی و رفتی و یار دیگری برگزیدی .

البته از تو غیر از این انتظار نمی رود . فکر می کردم طبع بلند داری اما دیدم تو دنبال چیز های بی ارزش هستی . چرا خوب را رها کردی و بد را برگزیدی ؟ مرا پیش دوست و دشمن خوار کردی .

سپس نامه نوشتی و جفاکاری و خشم و آزار خود را نشان دادی . دایه ام را نزد تو فرستادم او را سگ جادوگر و فریبکار خواندی و از خودت راندی . تو جادوگر و فریبکار و بی وفایی ، نه دایه ی من . تو او و مرا فریب دادی . تو داغی بزرگ بر دل ما گذاشتی . مدتی را در گوراب خوش گذراندی و حالا با خوش زبانی و چشمان پر از اشک گریان اینجا آمده ای . مگر تو نگفتی که من مایه ننگ و ناپاکم . یکبار تو از من سوء استفاده کردی و در آخر نابودم کردی . من برای بار دوم فریبت را نمی خورم .

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین گفت : ای زیباتر از بت های چین و بربر ، دنیا مانند آسیاب گرد می چرخد و تغییر حالت می کند . این خواست خدا بود . ما هر دو اسیر دست تقدیر بودیم اما دنیا همین گونه یکسان نمی ماند . از کودکی به جوانی ، از بیماری به تندرستی ، از ضعف به قدرت ،  از فقر به ثروت ، از خوشبختی به بدبختی تغییر می کنیم . بدن ما مشتی گوشت و استخوان است و تحمل گرما و سرما ، گرسنگی و پر خوری را ندارد . همیشه اشتیاق دارد به هوی و هوس خود دست یابد وای زود از نعمت زیاد سیر می شود . وقتی به مقصودش می رسد سیر می شود . به دنبال آرزویش می رود ، تا وقتی آنرا به دست نیاورده حریص و با شتاب به سویش می رود و وقتی کامیاب و سیر شد سست می شود .

چیزی بهتر از عشق و مهرورزی نیست ، چنان دل را دگرگون می کند که دل را بی قرار و دیوانه می کند . خواب و خوراک را از عاشق می گیرد . سختی بسیار می کشد تا به مراد برسد و وقتی کامیاب شد سیر می شود .

ای نازنین دل من طاقت دوری و جدایی ندارد . مرا میازار . همه انسان ها در این حالت کم می آورند . من هم یک انسانم و حریص به وصال تو ، نمی توانم از تو دور شوم . مانند پروانه دور تو می چرخم . اگر آن زمان رفتم به خاطر خشم و ناز و نامهربانی های تو بود . دلم که همیشه با مهر تو کامیاب شده بود ، نمی توانست خشم و خواری و بی مهری را تحمل کند .  هم جایگاه پادشاهی و هم مهر تو را از دست داده بودم . گمان می کردم بی تو برایم زندگی کردن میسر است . با خود گفتم می روم زیبارویی می یابم  و دل به او می بندم و عشق تو را فراموش می کنم . گفتم شاید عشق جدیدی در دلم جوانه بزند و عشق قدیمی فراموش شود .

همه می گفتند به جایی دیگر برو تا عشق ویس را فراموش کنی . به پیشنهاد آن ها به گوراب رفتم . در حالیکه از دوریت غمگین بودم . " گل " را در راه دیدم . چون ماه بسیار زیبا و دلفریب بود .  دل به او  دادم . گمان می کردم  عشق تو را فراموش می کنم  اما هر چه کردم نشد و دلم باز یاد تو می کرد . هر لحظه ای به یادت می افتادم تمام وجودم در تب عشق تو می سوخت . حتی در بزم و شکار غم دوریت رهایم نمی کرد . تنها به گوشه ای می رفتم و می گریستم . در این مدت خواب و خوراک نداشتم . درونم قیامت و غوغا بود . چاره ای جز بازگشت به سوی تو نداشتم . تو همه چیز منی . موجب درد و درمان من هستی . تو هم دوست منی و هم دشمنم . همه چیز در کنارت خوب و نیکوست . اکنون همه چیز در دست توست هر کاری می خواهی با من بکن . تو پادشاه و بزرگ منی . این آتش را تو در دلم انداختی . خودت با دادگری در حقم تصمیم بگیر

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین

ویس مدتی در شبستان نشست کمی به رامین فکر کرد . سپس برخاست و دوباره به سمت دری که رامین آن سوی آن بود ، رفت . از روزنه در با اسب رامین شروع به صحبت کرد و گفت : تو مانند فرزند منی . قدمت بر چشم ، خوش آمدی . دلم نمی آید تو را آزار بدهم . چرا همراه بد اندیش و سست پیمانی را با خودت آوردی . اگر او با تو نبود جای تو بر چشم من بود  .

سپس رو به رامین کرد و گفت ، ای رامین از اینجا برو . غم و دردت را به پزشک بگو تا مداوایت کند . روز ها و شب های  زیادی به خاطر دوری از تو غصه خوردم و بیدار و آشفته بودم و رنج کشیدم . اکنون باید مجازات بدی هایی را که کردی ببینی . امید و آرزو هایت را بردار و از اینجا برو . من از تو نا امید شدم و دلبریدم . اکنون که خود را راحت کرده و پارسایی را برگزیده ام ، از دنیا خشنودم .

اکنون پیش دلبر خود در گوراب برو و او را داشته باش . تو از من جدا شدی و رفتی نمی توانم دوباره به تو عشق بورزم . از من مهر و محبت مخواه . تو با این که از من کامیاب شده بودی ، برایم نامه نوشتی و به زشتی از من یاد کردی . تو مانند یک مادر بدبختی هستی که دختر کور دارد عیب دخترش را نمی بیند و برای دختر خود دنبال دامادی بی عیب و نقص می گردد . من چون دلشکسته ام سخنانم را بی پرده و صریح می گویم اگر دوست نداری از گفته های من دل آزرده نشوی بهتر است زودتر از اینجا بروی .

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین در پاسخ ویس گفت :ای ماه رو ، مرا با درد و رنج خود نابود کردی . عشق دل عاشق را بی قرار می کند . عشقدل هوشیاران را نیز می رباید . اگر پیر شدم ولیعشق مرا جوان نگهداشته است . افسوس روز های گذشته را مخور . درد دیگری بر دل دردمند میفزا . به من طعنه مزن . زیرا این وضعیت به سبب بخت و اقبال بد من بوده است . چرا اکنون که نیازم را می بینی اظهار بی نیازی می کنی . حال که راز دلم را فهمیدی می خواهی با دلبری آزارم دهی . ای عاشقان راز دل خود را نزد معشوق برملا نکنید تا به روز من گرفتار نشوید .

ای نگار من تو سلار زیبا رویانی . بزرگان باید دادگر باشند . باید حال مستمندان را درک کنند . من عاشقی گناهکارم ولی مستحق ای همه سرزنش نیستم . من گرفتار حرص شدم . تا حرص هست گناه هم هست . پیامبر خدا آدم حریص شد و  گناه کرد . من نیز از نوادگان او هستم .

این گناه در سرنوشت من نوشته شده بوده است . با زور و عقل نمی توان بر تقدیر غلبه کرد . هیچ کسی برای خود بدی نمی خواهد . اتفاقات دیروز را فراموش کن و فردا را ببین . درباره گذشته به جز عذرخواهی نمی توان کار دیگری کرد . کوچکتر باید پوزش بخواهد ببزرگتر باید ببخشد . از تو تا کنون بخشش ندیده ام این گناه را کرد تا بخشش تو را ببینم .

گناهم را ببخش . این کار نیکوی تو پاداش اخروی دارد . من با شرمساری خود مجازات می شوم . صبری که تا کنون برای وصال تو کردم برایم مجازات بزرگی بود .  تو سنگدلی و زبانی وتند و گزنده داری . می گویی : امید از وصال تو بریده ام .

از من دوری مکن . به جان خودت تحمل این تنهایی را ندارم . طاقت ندارم از تو جدا باشم . دلم هر بلایی را تحمل می کند اما دوری از تو را نمی تواند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن ویس رامین را

ویس زیبا با تندی پاسخ رامین را داد و گفت : برو ، دیگر بمرا مرده به پندار و امیدی به همنشینی با من نداشته باش . مانند گذشته مرا از یاد ببر . دوباره خواهش مکن . مانند بار قبل به جای دیگر برو و خواهش کن .یک بار فریب عهد و پیمانت را خوردم . دیگر گول نمی خورم . وقتی عهد شکنی می کنی باید منتظر چنین عواقبی  هم باشی . مکر و حیله ات برای گل ببر . من دیوانه نیستم که با سخنانت وسوسه شوم تو به دفعات آزمایش کرده ام .

بس است . من از موبد شاه جدا نمی شوم و به او بی وفایی نمی کنم . او لایق من است زیرا با همه ی نقایصم مرا دوست دارد . او همیشه یکرنگ و یکدل است ، دوستی مرا فراموش نمی کند و به سراغ یار دیگری نمی رود . او مانند تو نیست همه چیز را فراموش کند . اکنون از داشتن من  شادمان است . من باید کنار موبد شاه باشم ، تو هم هر جایی می خواهی برو . می ترسم شاه بیدار شود به شبستان بیاید و مرا نبیند .اگر از ملاقات ما آگاه شود ممکن است فکر بدی در مورد من بکند .

نمی خواهم مجب رنجش و آزار او شوم . دیگر دوست ندارم سختی بکشم و از خشم شاه بترسم . صد بار جانم به خطر افتاد اما حاصل آن سختی ها ، آزرده شدن موبد شاه ، بدنامی ، نا امیدی ، درد و رنج و تلخکامی بود .

جوانی ام را بر سر عشق تو گذاشتم و اکنون حسرت اشتباهم را می خورم که سودی ندارد . در دنیا و آخرت بدنام شدم . تا آسیبی به تو نرسیده به مرو بازگرد . شبت خوش . امیدوارم همیشه  کنار یارت گل باشی . پیوند با او جاودانه باشد و صاحب پنجاه فرزند شوید .

ویس پس از گفتگوی تند و سرزنش آمیزش با رامین به همراه دایه به شبستان بازگشت . رامین دلشکسته و بی قرار تنها ماند . گاهی از دست یارش نزد یزدان می نالید و گاهی از بخت و اقبال بدش شکایت می کرد . می گفت : ای یزدان دانای پاک ، اکنون بیچاره و درمانده ام . هر موجودی جایگاه و آشیانه ای دارد اما من بی پناه و بی جا و مکانم . امیدوارم مرا ببخشی . من از اینجا نمی روم و برنمی گردم . اگر قرار است در تنهایی بمیرم ، بهتر است جاو خانه محبوبم بمیرم . تا همه  عالم بفهمند که عاشقی جلو خانه محبوبش جان داد . تا جانم کامیاب نشود جایی نمی روم . از سرما ، باد و  باران هم نمی ترسم . اگر یارم برگردد و مرا در آغوش بگیرد و ببوسد همه ی سختی ها را فراموش می کنم .

رامین زیر باران تا صبح می نالید اشک می ریخت . رامین و اسبش خیس در سرما پشت در ایستاده بودند . کفش هایش از شدت سرما به پایش چسبیده بود .

ویس نیز پس از بازگشت به شبستان به صورت خود چنگ می زد و می گریست و می گفت : ای یزدان در این هوای سرد وقت باریدن باران نبود و . ای ابر شرم نمی کنی که رامین را خیس ، چهره اش را زرد و ناخنش را کبود می کنی. ای ابر ساعتی استراحت کن و بارش باران را قطع کن .  

ای باد آرام باش . چرا او را می آزاری و بوی عطر او را با خود بردی ؟ ای دریا بخشندگی تو در برابر رامین مانند ذره است . از حسادت باران را فرستادی تا در این سرما رامین را خیس کند . سلاح تو باران است اما سلاح رامین شمشیر برنده است . من چه سنگدلم که در شبستان گرم در میان خز و پارچه دیبا آسوده نشسته ام و رامین در برف و سرما زیر باران می لرزد . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

پاسخ دادن رامین ویس را

رامین ویس را دید و گفتگویش با اسب را شنید . از او هزاران بار پوزش خواست و گفت : زیبا روی من ، چهره ات مانند خورشید درخشنده زیبا است . تو روشنایی کشوری ، سرور گل های گلستان پادشاهی ،  دلم را چرا می آزاری ؟ چرا روی خود را بر می گردانی ؟ تو عزیز تر از جان منی ، تو ویس منی . من کوچک تو ، تو بزرگ منی . من شاه عاشقانم که داستان عشقم به تو را مردم جهان می دانند . من عاشق مهربان قدیمی توام . من تغییری نکرده ام اما تو عوض شده ای . چرا دلتنگی می کنی ؟ چرا مانند دشمن حرف های گزنده می زنی ؟ چرا عشق و سوگند مرا فراموش کرده ای ؟ حیف که جوانیم را فدای آن عشق کردم . از دوری تو چشمانم پر از اشک بود . یک روز آسوده نبودم و یک شب خواب نداشتم . اکنون دوران هجران و روز های بدبختی  به سر آمده  و همه چیز بر وفق مراد شده است . با امیدی نزد تو آمده ام ، امیدم را ناامید مکن . می بینم باغ آرزو هایم خشک شده و دشمن بداندیش آن را ویران کرده و پرنگان خوش آوازش رفته اند .

دریغ از درد و رنج بی حاصلی که کشیدم . دل های ما از هم دور شده و من همچنان بیچاره و بدبختم . با این وضع همه آسوده اند . نیازی به راز داری ، فرستادن پیام توسط قاصد و دایه نیست . دیگر بدخواه و بدگو و سخن چینی وجود ندارد . من گناهکار ، سیاه بخت و خوار هستم . همچون نابینایی در بیابان که باید با بی ارزش ترین چیزها سر کند . به جای عود و مشک خوشبو چوب و ریگ ، به جای طلا و جواهر سفال و سنگ کوه ، به جای اسب تازی تیزرو اسب طرازی کم ارزش نصیبم شده است .

ای نگار زیبا ، با من آشتی کن . اگر کار بد کرده ام ، خود را گناهکار می دانم و تا پایان عمر عذرخواه توام . پشیمانم ...پشیمانم … پشیمان . تو سرور و پادشاه منی ، می توانی مجازاتم کنی ولی بخشش از بزرگان است . اگر مرا نبخشی همینجا می نشینم و آنقدر می گریم تا دلت به حالم بسوزد . بر درد و رنجم میفزا و مرا ببخش . هر کسی یک بار در عمرش اشتباه می کند . حتی پیران و دانایان ناخواسته گناه می کنند . به من جفا مکن .

من بنده و غلام توام  . تو پادشاهی و من هر ستمی بجز دوری جستن تو را تحمل می کنم . اگر نابینا شوم بهتر از آن است که تو را نبینم . اگر ناشنوا شوم بهتر از آن اسن که طعنه های تو را بشنوم  . تا تو از من دلخور و آزرده ای ، زندگی برایم ارزشی ندارد . وقتی آزرده ای ناله های من در دلت اثرر نمی کند . دلم از نامهربانی تو آتش می گیرد . به فریادم   برس . شراره آتش درون مرا آب دریا نمی تواند خاموش کند . درونم می سوزد و بیرونم از سرمای جدایی یخ بسته است . کسی تا کنون سرما و گرما را در کنار هم ندیده است . درست نیست جان وفادار من با سرمای بی وفایی تو بمیررد .

دلبرم من  مهمان توام  . برای دیدنت دو هفته در راه   بوده ام  . همیشه مهمان   را گرامی می دارند و در سرما نگه نمی دارند . اگر از چشمت افتاده ام و از من بیزاری لااقل مرا با سرمای بی وفایی و جفا مکش .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آگاه شدن ویس از آمدن رامین

عشق موجب درد و رنج و غم عاشق است اما دو چیز آن شادی بخش است . یکی رسیدن نامه و پیامی از سوی محبوب و دوم شادی هنگام دیدن و وملاقات یار است .

هیچکس در جهان از عاشق دردمند تر و اندوهگین تر نیست . شبانه روز منتظر پیامی و نامه ای از سوی یار است . ویس نیز چشم در راه و در انتظار رسیدن آذین و اخباری که او می آورد بود . با دیدن آذین آن چنان خوشحال شد که گویی پادشاهی مصر یا چین را به او بخشیده اند .

آذین پس از دادن گزارشی کوتاه از سفرش و ملاقات با رامین ، نامه را به ویس  داد . ویس  نامه را گرفت و بوسید و بر چشم و قلب خود گذاشت . از شادی در پوست خود نمی گنجید . سپس آن را باز کرد و خواند . تا دو روز نامه را زمین نمی گذاشت و آن را می بویید و می بوسید .

رامین دو روز بعد از رسیدن نامه  به کاخش رسید . آذین از رامین پیشواز کرد . سپس رامین کمی استراحت کرد سر و روی خود را آراست. تاج بر سر گذاشت لباسی فاخر پوشید . زیبا و خوشبو و شهر آشوب شد قلبش به تپش افتاده بود و برای دیدن ویس لحظه شماری می کرد .

موبد شاه نگهبانای را بر بالای کاخ نهاده بود و رامین نمی توانست به ویس نزدیک شود . شب فرا رسید  . ویس آرام قرار نداشت . دلبرش رامین هنوز نیامده بود . تا سحر بیدار بود . ناگهان وحشت زده از تخت بلند شد دایه او را گرفت و گفت : چه شده است ؟ ویس گفت: تا کنون شبی مانند امشب نداشته ام . جانم به لب رسیده است . حس ی کنم بسترم پر از مار و عقرب است . بختم سیاه است . اما با آمدن رامین خوشبخت می شوم . در خواب برای یک لحظه چهره قشنگش را دیدم . دستم را گرفته بود و دهان و لب زیبایش می گفت برای احوالپرسی تو آمده ام . نگران بودم که بد خواهان به تو آسیب برسانند . در بیداری به تو دسترسی ندارم زیرا دشمن تو را پنهان کرده است . خودت را به من نشان بده تا تو را در آغوش بگیرم . مرا در آغوش بگیر و با بوی خوش مو هایت مرا عطرآگین کن . مرا غرق در بوسه کن . به من مهر بورز و نوازش کن . زیبا رو باید خوی زیبا داشته باشد . خشم  مکن . از دیدار یارم و شنیدن این سخنان زیبا از او بیدار شدم . چرا از غم دوری او اندوهگین نباشم و احساس نیاز و بی قراری نکنم .

رسیدن رامین به مرو نزد ویس

شهر مرو چه خوش و زیباست . جایگاه پادشان و سرزمین مردمان شاد است . فصل های زیبا دارد . کسی که اهل مرو زبباست نمی توانند در جایی دیگر زندگی کند و روز شادی داشته باشد . بویژه که یارش در مرو باشد . رامین هم اینگونه از دلبر و خویشانش دور و در غربت بود . هیچ جایی وطن و زادگاه انسان نمی  شود . هیچ شوقی برتر از عشق به اولین معشوق نیست .

رامین به مرو رسید . همه چیز برایش زیبا بود . درختان مانند سرو بلند و زیبا می دید . زمین و صحرا برایش مانند بهشت پر گل و زیبا و معطر بود . همچون شیر ژیان سرافراز به دیوار ای کاخ نزدیک شد . نگهبان از بالای دژ او را دید شادمان پایین آمد و خوش آمد گفت . خبر آمدن رامین را به دایه دادند . دایه خیالش راحت شد که غم ویس به پایان می رسد دوان دوان نزد ویس رفت و گفت داروی درد تو آمد . اقبال به سویت روی آورده است . ای ماه رو برخیز . ببین دنیا چه زیبا شده است . شب تاریک و غم و اندوهت به پایان رسید . همه شاد و خندان  هستند . به زودی خورشید تابان کنار ماه درخشان می نشیند . بیا برویم تا او را ببینی . منتظر اجازه ورود به درگاه پادشاه است .

ویس گفت موبد شاه خواب است . باید مراقب باشیم بیدار نشود و از راز ما با خبر نگردد . دایه افسونی کرد و شاه همچون مرده ای بیحرکت در خواب عمیق فرو رفت .

ویس از شبستان به ایوان کاخ رفت ابتدا از پشت روزنه روی در ورودی رامین را در ایوان کاخ نگاه کرد . گرمای عشق سرتا پای او را می سوزاند . دلش صبر و قرار نداشت . به دلش توجهی نکرد و به اسب رامین درد دل کرد و گفت  ، ای سمند تیزرو من به اندازه فرزندم به تو علاقه دارم . چرا از پیش من رفتی ؟ من به تو ستام و افساری از طلا  و پالهنگی از ابریشم دادم . برایت آخوری از طلا و نقره ساختم . بهترین خوراک را به تو دادم . ای بی معرفت چرا از پیشم رفتی ؟ دریغ از خوبی هایی که در حق تو کردم . دیدی که از اینجا رفتی چه آخوری به تو دادند و چه رنج ها که کشیدی ؟  سزای ناسپاس همین است که به جای خرما ، خار بخورد و به جای جایگاه والا ، دار نصیبش شود .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

شاه به ویس گفت بگو برای چه و چگونه به اینجا آمده ای ؟ چگونه در ها و قفل های بسته را باز کردی  ؟ من روزنه ای برای عبور نگذاشته بودم . چگونه مانند یک پرنده بیرون پریدی ؟ تو افسونگری و هزاران نیرنگ می دانی ، به هیچوجه گرفتار نمی شوی . مگر تو عقل نداری که اسیر هوی و هوس هستی ؟ هوس چشم و گوش تو را بسته و اندرز پذیر نیستی . من صد ها بار از تو آسیب دیده ام . چرا سرکش و یاغی هستی ؟ رفتار کردارت درست نیست . تو دشمنی در لباس دوست هستی . نیک سیرتی و نیکنامی برایت معنا ندارد . تو و دایه ات زشت خو هستید . کشتن تو حلال است و درمان این بیماری تو مرگ است . تو را با خنجر می کشم تا روانت آسوده شود .

شاه موی ویس را به چنگ گرفت و به دنبال خود می کشید . ویس از سویی از شمشیر بالای سرش می ترسید و از سویی غم دوری از محبوب برایش سختتر از مرگ بود .  

سپهبد زرد برای وساطت پیش آمد و گفت شاهنشاها شاد و کامیاب باشی . اگر او را بکشی داروی اندوه خود را از بین برده ای . زنی زیبا مانند او دیگر نخواهی یافت ،  بعد ها برای این تصمیم خود افسوس می خوری و پشیمان می شوی . جدایی از او را یکبار تجربه کرده ای ، فکر نمی کنم توان تحمل غم دوری از او را داشته باشی .  من تو را در غم دوریش دیده ام . آیا فراموش کرده ای که دوریش تو را آواره و سرگردان در کوه و بیابان کرده بود ؟ تو درد  فراغ او را می کشیدی و ما در کنارت درد حال بد و رنج تو را می کشیدیم . سوگند هایی که نزد شهرو خوردی را به یاد بیاور . پیمان شکن مباش . تو که گناهی از او ندیدی . او تنها در باغ خوابیده بود . او کار بدی نکرده  ، چرا به او تهمت می زنی ؟ در دیوار باغ را محکم بستی و مهر و موم کردی کسی اکنون در باغ نیست . شاید احساس دلتنگی کرده و به باغ آمده  است . از او بپرس به چه علت در باغ است ؟ سپس او را تنبیه کن . اگر این خنجر را به بدن ویس فرو کنی درد و رنج تو بیشتر می شود .

سخنان سپهبد زرد موبد شاه را کمی آرام کرد . دست ویس را گرفت و به شبستان برد و او را سوگند داد تا چگونگی خارج شدنش از در های بسته شبستان و دیوار بلند کاخ و رفتن به باغ را بگوید . شاه گفت با این کاری که تو کردی من گمان کردم جادوگری که کار غیر ممکنی را انجام داده ای .

ویس گفت : یزدان همیشه یاور من است . او باعث می شود که تو تصمیم درست بگیری و مرا از شمشیر تیز تو می رهاند . هر قدر تو مرا کوچک  کنی ، به زندان بیندازی ، یزدان به مرتبه و جایگاه من می افزاید . در های بسته را برایم می گشاید . تو با من نمی جنگی بلکه با یزدان می جنگی . مگر یزدان به تو ستمی کرده که تو به من ستم می کنی ؟ اگر تو مرا دژ یا شبستان زندان می کنی ، یزدان چاره رهایی من از این بند ها را می داند و مرا از زندانت می رهاند . او یاور ما بیچارگان است . من به درگاهش زاری کردم و از ستم و جفای تو نزدش نالیدم ناگهان خوابم برد فرشته ای (سروشی ) جوان و زیبا با جامه ای سبز به خوابم آمد ، مرا از شبستان برداشت و به باغ آورد . بستر من گل ها و ریاحین بود . طوری مرا جا به جا کرد تا آسیبی نبینم . رامین هم کنارم بود با هم به شادی و خوشی گفتگو کردیم . ناگهان از خواب پریدم . شادیم بدل به غم شد . تو با شمشیری خشمگین بالای سرم بودی . اگر باور داری تمام ماجرا این بود . ستمکار مباش آدم خواب که کاری نمی تواند بکند .

شاهسخنان دروغ ویس را پذیرفت و کار هایی که کرده بود پوزش خواست . سپس برای دلجویی از ویس و دایه به آن ها لباس های فاخر و زیور های گرانبها و هدایای بسیار داد . شاه دستور بزم  داد و گذشته را از یاد برد و با ویس با شادمانی شراب نوشید .

انسان این گونه گذشته را زود فراموش می کند . از درد و اندوه گذشته چیزی به حال نمی آید و همه از یاد می رود . پس بهتر است که همیشه آن روزی را که در آن هستی با خوشی و شادی سپری کنی .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آگاهی یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

پادشاه از غیبت رامین آگاهی یافت و کینه کار های رامین در دلش زنده شد . با خود گفت : دیگر تحمل کار های شرم آور و ننگین رامین را ندارم . او مرا در همه جا و برای همیشه بدنام کرده است . ویس هر قدر ارزشمند باشد ، ستم کشیدن از او ارزش ندارد . تا کنون زیبایی پری وارش ، خوشبویی و لب شیرین همچون شکر او سودی برای من نداشته است . وجود او در این دنیا و آخرت مایه سرانجام بدی می شود . او رفتاری سرد و بی محبت و کینه جویانه با من دارد ، عشق به او مانند زهر خوردن است . به او فرصت های بسیار دادم و رنج بیهوده بردم و آزموده باز آزمودم اما از فردی دیو سیرت مهر و وفا دیدن محال است . از دایه اش وفای به عهد و استواری در پیمان خواستم  ، در های کاخ را بستم و مهر و موم کردم سودی نداشت . من چقدر نادانم که امید به مهر و وفای آن ها دارم . من سزاوار تقدیری بدتر از این هستم .  مانند نابینایان اطرافم را نمی بینم . اکنون نیز اگر عقل داشته باشم نباید خود را درمانده و غمگین حس کنم .

اگر اکنون به سوی مرو برگردم همه متوجه رازم می شوند و بیشتر در بین مردم رسوا می شوم و مرا نامردیمی دانند که نمی تواند از پس کار های بد زنش برآید . موبد شاه تا سحر فکر می کرد که چگونه این مشکل را حل کند . گاهی می گفت این کار زشت را پنهان کرده و نادیده بگیرم که رسوایی به بار نیاورد . گاهی می گفت باز گردم هرچه می خواهد رخ دهد حتی اگر رسوا شوم . در نیمه شب مهتابی افکار مختلفی را در ذهنش مرور می کرد . بالاخره تصمیم گرف به مرو برود . با شتاب به سوی مرو راه افتاد وقی به کاخ رسید مشاهده کرد همه در ها و پنجره ها محکم بسته و و مهر و موم قفل ها سالم است اما مروارید ها و گوهر های تاج ویس روی زمین ریخته است .

رو به دایه کرد و گفت ویس کجاست ؟ او را کجا برده ای ؟ ای جادوگر تو با کمک اهریمن می توانی در های بسته را باز کنی . سپس به دایه در ها و قفل های بسته و جای خالی ویس را نشان داد و با تازیانه شروع به زدن دایه کرد  .

دایه بیهوش و بی جان روی زمین افتاد . شاه کاخ را برای یافتن ویس زیر و رو کرد . ناگهان کنار سراپرده چشمش به کفش زرین و قبای ویس افتاد . اما نمی توانست بپذیرد که ویس از طناب سراپرده بالا دیوار رفته باشد . شاه به باغ رفت تا ویس را بیابد .

ویس با دیدن سوسوی روشنایی دست خادمان متوجه حضور شاه در باغ شد . او به رامین  گفت برخیز و فرار کن ، شاه در باغ به دنبال ما می گردد . تو بگریز تا سالم بمانی اما من همچنان درد و ضجر و خواری بکشم . برو در پناه یزدان . من بدبختم . شادی من همیشه با درد و رنج همراه است  . تازیانه ی شاه  منتظر تن نحیف من است . رامین از ترس دست و پایش حس نداشت و یراب ویس نگران بود .

رامین برخاست و به سرعت از روی دیوار باغ بیرون پرید . ویس دستش را زیر سر گذاشت و همان جا خوابید و به یاد رامین گریست . شاه به بالای سر ویس رسید . او را تکان داد و گفت برخیز . ویس بیهوش شده بود مانند آن که جان از تنش رفته باشد تکان نمی خورد . شاه به نگهبانان گفت همه باغ را بگردید ببینید کسی را می یابید . نگهبانان میان درختان و همه جای باغ را برای یافتن رامین گشتند اما کسی را نیافتند . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

چون آتش عشق در وجودش زبانه می کشید به فکر یافتن راهی برای نجات از در های بسته و رسیدن به معشوق افتاد . کنار دیوار پرده ای با طناب های دراز محکم و کلفت  به بلندی دیوار ایوان کاخ بود.  کفش ها درآورد و از طناب مانند یک پرنده  بالا رفت تا به پشت بام رسید . باد شدیدی می وزید . باد تاج سرش جدا کرد . لعل و مروارید های تاج در هوا پراکنده شد و به زمین ریخت . گوشواره  ها و گردنبند و تمام جواهراتش شکست و پاره شد و گوهر های آنها  ریخت  . به سمت لب بام و باغ رفت  . چادر کوتاهش را به جایی بست و از دیوار پایین رفت و به داخل باغ پرید . دامن و شلوارش به آجر های دیوار گیر کرد و پاره شد . لباس سالمی بر تنش نماند .  پایش خون آمد و درد گرفت . کمربندش باز شد .  همه زیور هایش پاره و ریخته شد . برای وضع درمانده اش و اقبال بدش می گریست و افسوس می خورد . با خود می گفت ای باد پیام مرا به زیبارویم برسان . بگو عشقش به جانم آتش افکنده و در این شب تاریک در این باغ سرگردان او کرده ، نزد من مسکین دردمند بیاید و مرا مداوا کند .  همه خوابند و من بیدار ، چرا من مانند مرم دیگر نیستم ؟ تو به من گفتی بیا . اکنون آمده ام . تو کجایی ؟ چرا پیش من نمی آیی ؟ مگر می ترسی ؟ چرا از این عاشق دلسوخته خود حالی نمی پرسی ؟

ویس دلسوخته با لباسی پاره ، پا برهنه در باغ به دنبال رامین می گشت . ویس به باد می گفت : ای باد مرا کمک  کن . با پای سالم و سریعت رامین را برایم بیاب . آیا راضی می شوی پایم زخمی من خونین تر شود ؟ دوست پنهانم را به من نشان بده . آیا می توانی در جایی کسی رسواتر از من بیابی ؟  حال من ناآرام ، نالان ، بیهوش و ناکام را ببین . از حال من او را با خبر کن . به بگو : ای مبوب دلربایم ، ای نوبهارم تو شایسته این خوبی ها هستی . آتش به جانم زدی . بخاطر تو از بام به داخل باغ پریدم . فریاد از این بخت و اقبال بد ، اگر تو را نبینم می میرم . ای خوشبو تر از مشک ، ای شیرین تر از شکر ، جان من محتاج وصال توست . تو امشب کجایی ؟ چرا خودت را نشان نمی دهی ؟ بیا اندوه مرا ببین . دلبرم چرا از من دور هستی ؟ ای ماه من با فر شاهی خود به بخت مان کمک کن تا ما را به سوی هم هدایت کند . ای مهتاب کجایی تا با روشنایی تو محبوب چون ماهم را بیابم  . خدایا این دو ماه زیبای روشن را از من مگیر .

ناگهان چشم ویس در گل و لای روی زمین به رامین افتاد . رامین ای از بوی ویس بیدار شد . به سویش دوید و او را در آغوش گرفت و بوسید .  گل های باغ نیز از رسیدن این دو یار عاشق شاد شدند . دوباره رامین و ویس شادکام و کامیاب شدند ولی این شادی دوامی نیاورد و باغ زیبا برایشان همانند دوزخ شد . روزگار شرم ندارد چون بی وفا و نامهربان است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

جواب دادن موبد شهرو را و گفتن از  لت کردن (اصطلاح لت و پار کردن ) ویس و دایه

موبد شاه با دیدن گریه و شیون شهرو و از ترسی که از او و پسرش ویرو داشت ، شروع به دلجویی کرد و گفت : ای نور چشم گرامی من ، تو از من درد و رنج بسیار کشیده ای . تو مانند خواهرم و ویرو مانند برادر من و ویس هم همسر من است . من ویس را مانند چشمانم دوست می دارم . او برایم از جانم عزیزتر است . اگر خیانت نمی کرد من با او مهربان بودم . او با کار هایش مرا خششمگین کرد . هنوز او در دل من جا دارد . برایش می میرم . من در مورد او به تو دروغ گفتم . زاری و شیون مکن و بر سر و رویت مزن . او زنده و سالم است . اکنون گروهی را به دژ می فرستم تا ویس را بیاورند . من طاقت درد کشیدن و دوری از او را ندارم . اشتباه  کردم او را در دژ زندان کردم .

می دانم که ویس باز مرا می آزارد و در شبستان مکر و نیرنگ  می کند .دلم تابع عقلم نیست . این دل پادشاهی قدرتمند مانند مرا به زانو درآورده است . بخت با من یار نیست تا بتوانم از او کامیاب شوم .

سپس به برادرش زرد دستور داد تا با دویست جنگجوی دلاور به دژ برود و ویس را بیاورد .

ویس پس از یک ماه به کاخ بازگشت اما بدنش هنوز از زخم های ضربات تازیانه موبد  شاه بهبود نیافته بود .

رامین بقصد وساطت برادرش زرد برای درخواست بخشش از شاه ، اطراف خانه زرد پرسه می زد . زرد خواهش بسیار کرد تا موبد شاه رامین را نیز بخشید . شاه کینه جویی با ویس و رامین را کنار گذاشت و دوباره شادی و بزم به کاخ بازگشت .

بدان که هیچ رنجی در دنیا ابدی و ماندگار نیست و روزی به پایان خواهد رسید . پس تا می توانی در زندگی شاد باش . عمر کوتاه است و غصه خوردن فایده ای ندارد .

سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

یکی از دوشنبه شب های بهار موبد شاه دستور داد  دور کاخ را دیوار محکم آهنی بلندی برپا کنند و بر در ها وپنجره های آهنی قفل های محکم بزنند . آنگاه دایه را فراخواند و به او گفت : من از تو بد عهدی و ناجوانمردی زیاد دیده ام . با این وجود می خواهم کلید قفل های  کاخ را به دست تو بدهم . اگرچه از قدیم گفته اند آزموده را آزمودن خطاست ولی می خواهم یکبار دیگر تو را بیازمایم . اگر فرمان مرا اجرا کنی در حق تو نیکی زیادی خواهم کرد . می گویند اگر وسایل منزلت را به دزدان بسپاری ،آن ها در نگهداری از اموالت تلاش بیشتری می  کنند .

موبد شاه پس پند و سفارش بسیار به دایه ، شادمان از دروازه شهر خارج شد ، اما پس از یک روز دلش برای ویس تنگ شد و غم دوری و جدایی از او وجود را گرفت .

رامین که از همراهان شاه بود شب هنگام مخفیانه به شهر برگشت . شاه قاصدانی را نزد رامین فرستاد تا او را برای باده نوشی در کنار بیارند . قاصدان متوجه شدند که رامین لشگرگاه را ترک کرده و به شهر رفته است . شاه می دانست که رامین به منظور دیدن ویس به شهر رفته است .

رامین با شتاب به باغ رفت تا از آنجا وارد کاخ شود اما دید همه درها  و پنجره ها قفل شده است . غمگین و دلسوخته ناله میکرد و می گفت : ای زیباروی من حسودان تو را از من جدا می کنند تا به کام ود برسند . للحظه ای روی بام بیا تا تو را ببینم . من در غم از دست دادن تو گریانم ولی چه سود که از حالم خبر نداری . کمر من از زیبایی چشم و ابروی مانند کمانت خمیده شده است .  اگرچه تقدیر تو را ازمن دور کرده اما یاد تو همیشه در دل من است . چگونه بخوابم وقتی تو در کنار نیستی ؟ در حین نالیدن در باغ خوابش برد و یک ساعت خوابید .

ویس نیز در شبستان دیوانه وار به هر طرفی می رفت. او می دانست که رامین به باغ آمده ، با ناله و گریه از دایه خواهش کرد به او کمک کند و در را به روی رامین بگشاید . به گفت : ای دایه از من بدبخت این بند را  باز کن . برو در را باز کن .

دایه گفت : این کار را نخواهم کرد شاه در فاصله نیم فرسنگی اینجاست و ممکن است کسی را مامور مراقبت از اینجا کرده و یا خود مواظب اینجا باشد . شاه به من سفارش زیادی کرد که در را باز نکنم . نمی توانم با پیمان شکستن و او را  خشمگین کنم . ممکن شاه امشب بازگردد ، اگر دوباره به شاه خیانت کنم او مرا مجازات شدیدی خواهد کرد .

دایه با ناراحتی و خشم برخاست و گفت : دوباره شاه را خشمگین مکن . امشب را صبر کن . من می ترسم مشکلی پیش آید و سپس رفت .

ویس مدام گریه می کرد و بر سر و صورتش می زد . همه در و پنجره ها و راه پشت بام بسته بود . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

مویه کردن شهرو پیش موبد

وقتی موبد به مرو رسید  ، شهرو مادر ویس گریان و بر سر و بر صورت زنان نزد موبد شاه رفت . فریاد می زد ای جان مادر ، ای درمان درد های مادر ، مگر تو چه کردی که موبد ستمکار با تو اینچنین کرد . بخت بد با تو چه ها کرد . به موبد شاه گفت : اکنون چه بهانه ای داری که ویس مرا با خودت نیاورده ای؟  دختر زیبای مرا چه کردی ؟ شبستانت زشت و بی روح تاریک شده  است . دخترم در کاخت نیست . دخترم را بیاور تاببرم و گرنه اینجا غوغا می کنم . آنقدر اینجا گریه میکن تا مردم هم به حال من و دخترم گریه کنند و همه دشمن تو شوند . اگر ویس مرا پس ندهی پادشاهیت را می گیرم .  اگر او را بکشی خون او گریبانت را خواهد گرفت . همراه با گریه و زاری شهرو موبد شاه نیز گریه می کرد .

شاه به او گفت ناله و زاری و نفرین های تو بیفایده است . من با او کاری کردم که تا کنون نکرده بودم . با آن کار جلال و شکوه پادشاهیم را از بین بردم  . آبروی تو را بردم . آن زیبارو اکنون در خاک خون افتاده  ، تن و صورت سیمین و زیبایش کبود و خونین است .

شهرو با شنیدن سخنان موبد خود را بر زمین کوفت  و مثل مار به خود می پیچید .و می نالید و می گفت ، ای پست ، ای نابکار تو دختر دردانه ام را دزدیدی  ،  چرا با او این کار را کردی ؟ چرا او را کتک زدی و بدنش را کبود و خونین کردی ؟ ای خاک نفرین بر تو که کشتگان را سیری ناپذیر می بلعی .  از فرو بردن مردم عامی و زیبا رویان و شاهان سیر نمی شوی که دختر بلند بالا و ماه دل افروز مرا هم سر بریده بردی . اکنون آرزوهایم بر باد رفت ، ماه من غروب کرد دیگر مهتاب را نمی بینم ، تو سنگ صبور و غمگسارم بودی ، حالا غم و اندوهم را به چه کسی بگویم .

 فریاد از این ستم و بیداد . دخترم کسی که تو را کشت ، قاتل مردمان بسیار است . او با کشتن تو مرا هم کشت . تو تنها عزیز من بی همتا بودی .  آیا از این دنیا دلگرفته بودی که به دنیای دیگر رفتی؟ با رفتن امید در دلم مرد . حالا تاج ، گوشوار و گردنبند لباس های زیبای تو را  به چه کسی بدهم که شایسته آن باشد . چه کسی توان آن را دارد که خبر مرگت را به برادرت ویرو بدهد و به بگوید شهرو برای مرگ ویس ، ... ویس … ویس می کند و می گرید .  ویس عزیزم با رفتنت همه زیبایی های دنیا برایم بی ارزش شده است .

همه می دانند دخترم را در آن دژ کشتند . به انتقام ریختن خون او خون بسیار ریخته خواهد شد .  ای مرو ، ای خراسان این خون ریخته شده را کوچک مشمار . بر سرت تیر و نیزه و سنان خواهد بارید . جویبار هایت را پر از خون سرخ مردمانت می کنیم .  شاه تو دیگر نمی تواند آسوده خاطر باشد . با رفتن ویس خوشبو و شیرینم دیگر نه شکر می تواند ادعای شیرینی کند و نه مشک ادعای خوشبویی داشته باشد . اکنون روز جشن حسودان به ویس است . ای دریغ که ویس ایران و توران درگذشت . ای دریغ که آن زیباروی شیرین سخن خراسان و کهستان رفت . زیبای من کجایی ؟ چرا از من جدا شدی ؟  این باغ و  بوستان با حضور تو زیبا بود  . بی تو گل ها ولاله  های باغ زیبایی ندارد و از دیدن آنها رنج  می ببرم  .  بی نور مهتاب و ستاارگان  آزار دهنده است . من بی تو چگونه زندگی کنم . غم نبودن تو کمر مرا شکسته است . چرا چنین فرزند بدبختی زاییدم تا به دست دیو بدهم . اکنون به دژ اشکفت دیوان می روم و برایش عزاداری می کنم تا از سوز آه دل من سنگ های کوه از هم متلاشی شوند . چرا دختر مرا به دژی که جای دیوان بود بردند . به آن جا می روم و خودم را از بالای کوه پایین می اندازم . تا بمیرم و مرا در کنار گور ویس به خاک بسپارند دیگر با این درد جانسوز نمی توانم زندگی کنم اما اول جان شاه را می گیرم و بعد خودم را می کشم . نمی گذارم که پس مرگ ویس عزیزم شاه شادمانه شراب بنوشد و دلبری دیگر را در آغوش بگیرد . نفرین بر کسی که او را کشت، ای یزدان جان او بگیر . ای ماه زیبا که به زیبایی ویس من حسادت می کردی ، تو را قسم می دهم کمکم کن تا بتوانم از قاتل او انتقام بگیرم  . ای خورشید درخشنده کامروا مرا کمک کن . ای ابر کشور دشمن ویس را با باران و طوفان و سیل نابود کن . در آستان یزدان سر بر خاک می گذارم و از او می خواهم بر موبد شاه آتش ببارد و می نالم که چرا موجودی ستمگر و خونخواری مانند او را آفریدی ، جان او را بگیر .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

گریان می گفت : ای دلارام در فراقت می گریم . نمی دانم اکنون چه بر سر تو آمده ؟ جانم فدای چهره زیبایت ، جانم فدای عشقت . اگر بخواهم زیبایی ها و خوبی های تو را بشمارم عمرم به پایان می رسد و زمان کم می آورم .

از آن سو ویس نیز جدایی از رامین برایش بسیار سخت بود . او می گریست و  بر سر و روی خود می زد ، صورت خود را چنگ می زد و مو های خود را می کند ، بر سینه خود می کوفت . دیوانه وار به شبستان دوید .  گردنبند خود را پاره کرد  ، گوهر ها در آسمان پخش شد لباس زیبایش را در آورد و مانند عزاداران لباسی کهنه و سیاه به تن کرد  . دلش پر از اندوه  بود . واهمه ای از موبد شاه و زرد نداشت و فقط به یاد محبوبش رامین بود .

موبد شاه وارد شبستان شد . ویس را با چهره زخمی و لباسی پاره دید . اطراف ویس پر از لباس های فاخر زیبا که پاره شده بود اطراف ویس ریخته بود .

دایه از ترس پادشاه پنهان شده بود . ویس لباس هایش را پاره و صورت و بازوانش را با چنگ زخم کرده بود و با چشمانی پر از اشک روی زمین نشسته بود .

موبد شاه گفت : ای ویس دیو صفت ، ای ابلیس زاده ، نفرین دو عالم بر تو ، تو نه از یزدان می ترسی ، نه از مردم شرم داری ، نه از مجازات و زندان می ترسی ، نه پند و اندرز می پذیری . با تو من چه کنم .

آیا غیر از کشتن تو راهی دیگر برای من مانده است ؟ اگر راهی می دانی بگو ؟ تو حیله گری ، در هر جایی کار گناه آلود و زشت خود را می کنی و برایت کاخ و زندان و کوه و صحرا فرقی ندارد .  با هر روشی خواستم تو را اصلاح کنم نتوانستم ، پاداش دادم ، مجازات کردم اما دست از کار زشت خود بر نداشتی . تو دیو صفتی ، نیکی مرا در حق خود درک نمی کنی . ظاهرت زیبا و لطیف است اما باطنت بی وفا و حیله گر . حیف این چهره و اندام زیبا که یزدان به تو داده و صفات زشت تو قرین شده است . من با تو بسیار مدارا کردم .  آشکارا و پنهانی به تو تذکر دادم  ولی فایده ای نداشت . ای ویس چرا مرا می آزاری ؟ تو از روی نادانی کار های زشت بسیار کرده ای و من به اصلاح شدن تو امیدی ندارم .

دیگر از چشم من افتاده ای دیگر مهر و عشق تو را نمی خواهم ، عشق و زندگی با تو مانند نقاشی کشیدن روی آب است . تو به من نمی توانی وفادار باشی . از این به بعد می خواهم مانند تو باشم .کاری می کنم که رامین را فراموش کنی و او دیگر نتواند برایت چنگ و تنبور بنوازد . دیگر نتوانید مست و مدهوش شوید  و تو نتوانی برایش دلبری کنی . کاری می کنم که سنگ به حال شما گریه کند . شما دو نفر بزرگترین دشمن من هستید . چرا من از دشمن خود پذیرایی و نگهداری کنم ؟

شاه به سوی ویس رفت . موی او را گرفت و بر زمین کشید . دست هایش را از پشت بست . با تازیانه بر پشت و ران و سینه ی او زد . شدت تازیانه به حدی بود که بدنش کبود و زخم شد و از زخم ها خون جاری شد . سپس شروع به زدن دایه کرد . آنقدر بر سر و شانه ویس دایه زد که هر دو بیهوش و خونین بر زمین افتادند . در حالتی نیمه مرده هر دو را به داخل خانه انداخت و در را قفل کرد . دل همه به وضع حال آن ها می سوخت . سپس زرد را از مقام سپهبدی بر کنار و جایگاهی پایین در میان لشکران منصوب کرد .

شاه خسته ، افسرده و دلشکسته دستور حرکت لشکر به سمت مرو شاهجان را صادر کرد . پس از یک هفته لشکر به مرو رسید .

شاه از آزردن ویس ناراحت و پشیمان بود و با خود می گفت این چه کاری بود که من کردم و جانانم را آزردم . این کار مناسب مقام پادشاه نبود . من به دلبرم که دیوانه وار عاشقش هستم ستم کردم . از روی نادانی کاری کردم که از آن پشیمانم . عاشقی که صبور نباشد هیچگاه به وصال محبوبش نمی رسد . عاشق باید از گناه معشوق بگذرد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آیا می دانی رامین به این حماقت تو چقدر خندیده است ؟ همه مردم می دانندرامین اینجاست اما تو برادر نادانم نمی دانی !!

سپهبد زرد گفت : شاهنشاها خوش آمدی . شاد باش بیهوده خشمگین و ناراحت مباش . تو شاهی و می توانی هر کلامی بگویی و هر عمل بد یا خوب را انجام  دهی . از کسی نمی ترسی و صلاح کار را می دانی . تهمت و گناهکار دانستن من تنها از زبان می تواند بیان شود . تو مرا به گناهی متهم می کنی که از آن خبر ندارم . تو رامین را با خود به جنگ بردی . من از کار های او خبر ندارم و نمی دانم تو با او چه کردی . مگر پرنده است که بتواند از پیش تو پرواز کند و به این دژ با در های بسته و دیوار های بلند ر روی این کوه بیاید ؟  تو هنگام رفتن در های این دژ را مهر موم کردی . ببین مهر و موم قفل در سالم است و چیزی دست نخورده  و گرد و خاک یکسال بر روی آن است . رامین چگونه می تواند از دیوار های بلند دژ که هر طرفش یک نگهبان از آن مراقبت می کند وارد قلعه شود . کسی باورش نمی شود رامین بتواند از این در و دیوار و نگهبان بگذرد . چیزی مگو که هیچ خردمندی نمی پذیرد .

موبد شاه گفت : ای زرد کارت را توجیه مکن تو و نگهبانانت هوشیار نبودید . به گمان این که در ها بسته است و همه چیزی امن است خانه ات را به دشمن دادی . در های بسته و مهر و موم چه سودی دارد وقتی تو و نگهبانانی غافل را مسئول حفاظت از این قلعه کردم . یک سال جنگیدم و با پیروزی بر دشمن شهرتی بزرگ به دست آوردم ، اما تو با این کارت آبروی مرا بردی و مایه ننگ من شدی .

وقتی موبد شاه شکایات و دلگیری خود را بیان کرد ، کلید در دژ را از داخل کفشش بیرون آورد  و به سوی خانه ویس رفت .

دایه صدای باز شدن در را شنید با شتاب نزد ویس رفت ، به او خبر داد که شاه خشمگین وارد دژ شده است ، باید کاری کرد .  رامین به سرعت خود را به دیوار دژ رساند از آن پایین آمد و دوان دوان از دژ دور شد .

رامین بی قرار و سرگشته می دوید و با خود می گفت ای تقدیر از من چه می  خواهی چرا پیوسته در صدد آزار من هستی و با من می جنگی ؟  دائم مرا از محبوبم جدا و دور می کنی . شادیم را به تلخکامی بدل می کنی . چرا روح و جانم را هدف تیر های زهرآلود می کنی ؟ دیروز مانند شهریاری خوشبخت شادمان در کنار یارم بودم ، امروز بیچاره ای نگون بخت غمگین و گریان آواره در کوهستانم . سنگ طاقت درد های مرا ندارد . کبک ها هم به حال من گریه می کنند .  دلم خوش بود که در کنار ویس زیبارو هستم اما دلبرم را از من گرفتی .  رامین را دور کردی اما غم هجران یار پایش را بسته است . آنگاه نشست و به حال خود گریست .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دژاشکفت دیوان نزد ویس

موبد  شاه پس از  شکست دادن  و مطیع نمودن رومیان و پادشاهان آن ها و فتح سرزمین ارمن و اران و مجبور نمودن پادشاهان مغلوب به پرداخت خراج بسیار سر مست و پیروز به مرو بازگشت .

مادرش هنگام ملاقات با او داستان رامین را به او گفت .

شادی موبد شاه از پیروزی در جنگ به عزا بدل شد . با شتاب عزم رفتن به دژ اشکفت دیوان کرد . دستور داد سالاران فرمان حرکت به لشکر داده و طبل حرکت بزنند . همه از حرکت آگاه شدند .

ناگهان صدای شیپور دردژ اشکفت شنیده شد . رامین فهمید که شادی و عیش و نوش آن ها به پایان رسیده  و موبد شاه برا گرفتن انتقام به دژ می آید . لشکریان خسته موبد شاه همه اعتراض می کردند .

یکی می گفت : تازه از جنگ برگشته بودیم ، استراحت نکرده ما را به سوی دژ راهی کردند ، باید برویم و کار رامین را یکسره کنیم .

یکی می گفت : همیشه باید اسیر کار های رامین باشیم و راه های طولانی را برویم تا او را از ویس دور کنیم .

یکی می گفت : ویس برای شاه از صد دشمن قوی مانند قیصر و خاقان بدتر است .

شاه همچنان آشفته حال و عصبانی باشتاب از کوه و بیابان عبور می کرد تا به دژ اشکفت دیوان برسد . دیده بان دژ گرد و خاک حرکت لشکر موبد شاه را از دور دید . او دوید و به سپهبد زرد رسیدن لشکریان شاهنشاه را اطلاع داد . غوغا و ولوله ای در دژ بر پا شد . به هم می گفتند چه شده که به جای اینکه شاهنشاه سپهبد زرد را به نزد خود فرابخواند ، خود با شتاب و خشمگین  به اینجا آمده است.

شاه موبد با رسیدن به دژ با چهره ای برافروخته به برادرش زرد گفت : امیدوارم یزدان شما دو برادر را نابود کند . سگ از شما وفادار تر است . شما بد نژادید . یکی از شما همنشینبد سیرتان و جادوگرید و دیگری همانند خر نادان و ابله است . تو مانند گاو نادان هستی و باید نگهبان تپاله گاوان باشی . این چه نگبانی بود که تو از ویس کردی تا رامین به او نرسد . مرگ بر من که یک گاو نادان را مامور نگهبانی از یک دزد کردم . تو در دژ در خانه گرم و در بسته ات نشسته ای و رامین درون خانه ی دیگر در دژ مشغول عیش و طرب و کامیابی است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رامین پس از انداختن تیر با گفت ، خدایا این تیر اکنون کجا افتاد ؟ آیا پیامم به ویس رسید ؟ گمان می کنم اگر ویس این تیر ببیند چاره ای برای ورود من به دژ خواهد اندیشید . ای دل بیچاره ام مترس به امیدم یزدان از این حصار و دیوار بلند و محکم عبور خواهیم کرد و به ویس عزیز می رسیم و او را نجات خواهیم داد . من پهلوانی دلیرم و گردنکشان زیادی را شکست داده ام . به خاطر عشق ویس است که تا کنون زنده مانده ام . با عشق او از یک لشکر  جنگجو نمی ترسم . با تمام دشمنی های موبد شاه و زرد باز اقبال و بخت پیروزی با من است . فکر رامین مشغول یافتن راه ورود به دژ و فکر ویس با یاد وصال دلبر مهربانش مشغول بود .  

دایه گفت عزیزم بخت با شما یار است چون اکنون زمستان است و نگهبانان به علت سرما در گوشه اتاقشان می لرزند . آن ها هنگام شب فقط دو بار از اتاق بیرون می آیند و روی دیوار گشت می زنند .  اکنون که نگهبان روی بام نیست بهترین زمان است تا کاری بکنیم و رامین از محل حضور خودمان آگاه کنیم . شاید ما او را نبینیم اما او با شاه به این دژ زیاد آمده و می داند ما کجا دژ هستیم . بیا آتشی بزرگ روشن کنیم در را باز کنیم تا او روشنایی را ببیند و بداند ما از حضور او آگاهیم تا دلخوش شود و به سوی دیوار بیاید تا برای آوردنش به داخل دژ راهی پیدا کنیم .

آتشی روشن کردند . رامین از دور ویس را کنار آتش دید . به سوی او دوید ، خار و خاشاک و سنگ تیز مسیر را حس نمی کرد . به دیوار رسید . ویس چهل لباس دیبای چینی خود را محکم به هم گره زده  و به شکل طناب از دیوار دژ پایین انداخته بود .

رامین دیبای آویزان را گرفت و به سرعت خود را از دیوار بالا کشید و به بام رسید . دو عاشق دلداده دوباره به رسیدند و شادمان به داخل اتاق رفتند . در اتاق را محکم بستند و سنگی بزرگ پشت آن نهادند و با خوراکی و نوشیدنی های گوارا فارغ از ترس کنار هم نشستند و یاد ی از گذشته های تلخشان کردند رامین از حال و روز بدش می گفت و ویس از بدی های موبد شاه تعریف می کرد .

در آن شب سرد دی ماه رامین و ویس و دایه کنار آتش فروزان غصه و غم ها را فراموش کردند و با شادی و نشاط کنار هم نشسته بودند و مطمئن بودند کسی از شادی آن ها خبر ندارد تا آن را به پایان برساند و از هم جدایشان کند .

شبی زیبا بود دو دلداده به وصال رسیده بودند . رامین طنبور به دست گرفت و شروع به خواندن آواز عاشقانه  ی زیبا کرد و گفت : ای عاشق رنج کشیده  ، اگرچه ناکام بوده ای اما شادکامی به راحتی به دست نمی آید . تا رنج نبری گوهر نمی یابی . اکنون نتیجه رنج و شکیبای خود را می بینی . به تو گفتم صبر داشته باش زیرا پایان خوشی را برایت می دیدم . شب  تاریک برایم مانند  روز روشن است و زمستان برایم  مانند نوروز زیباست . دوری و جدایی وصال را برایت دلچسب تر می کند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آمدن رامین به دژ اشکفت دیوان پیش ویس

رامین به مرو بازگشت ، به دنبال ویس گشت ٫ او را در کاخ  و باغ کاخ نیافت . از نبودن محبوبش غمگین و دلگرفته  شد و شروع به ناله و زاری کرد . با خود می خواند و می گفت : تو کبک زیبا من بودی . تو آسمانی بودی که زیبا رویان مانند ستاره در تو می درخشیدند . تو در میان  آن ستارگان همچون خورشید می درخشیدی . تو با زیباییت عقل خردمندان را می ربودی و دلشان را گرفتار خودت می کردی .  وقتی تو در این کاخ بودی صفا داشت ، در هر گوشه ای از این باغ به خاطر تو آواز می خواندند . اکنون که آفتاب درخشان وجودت اینجا نیست در آسمان ماه و ستارگان دیده نمی شوند . به تو هم مانند من ستم  کردند . از تو شادی را گرفتند و از من کامرانی را . یاد آن روز ها شاد و کامران بودیم بخیر !! امیدوارم روزی دوباره بر تخت پادشاهی شادمان ببینم و در کنارت باشم .

آواز  می خواند و از کاخ بیرون می رفت .

ناامیدانه و گریان راه دژ اشکفت را در پیش گرفت . شبانه روز راه دشوار و صعب العبور را به سوی دژ می پیمود تا به دژ رسید . رامین محل نگهداری ویس در دژ را می دانست به آن سو رفت تا راهی برای ارتباط با دلبرش بیابد .

رامین دلاوری تیرانداز بود . تیری به سوی محل اقامت ویس انداخت تا ویس بفهماند او در کنار دژ است . تیر به پایه تخت ویس برخورد کرد . دایه با شادمانی  تیر را برداشت و پیام رامین را فهمید .

به دایه گفت به این تیر نگاه کن پیامی از رامین برای ما دارد . به گمانم سروشی از غیب برای نجات ما به دژ اشکفت آمده است .  از این پس با دلبرت همنشین و شادکام و کامروا خواهی شد .

ویس به تیر نگاه کرد متوجه شد که نام رامین روی آن نوشته شده است . تیر را بوسید و نام رامین روی قلبش گذاشت و گفت ای تیر تو برای من بسیا بارزش و خجسته هستی . تو حاوی پیام کسی هستی که تا ابد عشقش در دل من زنده است ، دل من از ندیدن و نبودن او مجروح است . تو اکنون تیر های غم را از دلم بیرون کشیدی . تا کنون پیامی خوش تر و نیکو تر از به دستم نرسیده بود . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

زاری کردن ویس از رفتن رامین

ویس نیز از رفتن و فراغ رامین برای جنگیدن غمگین و گریان بود . همچون مردگان رنگش پریده بود . زنان روی دستش شکل یک بنفشه نقاشی کردند . ویس مانند عزاداران سوگوار و لباس سیاه پوشیده بود . به سر و صورتش می زد و گیه می کرد ، صورتش کبود شده بود .  

ویس به دایه گفت :  اگر می توانستم زندگی ام را فدای عشقم می  کردم تا لحظه ای با رامین باشم . افسوس که تقدیر چنین نخواست و او را از کنارم  ربود . خواب خوش داشتم اما با رفتنش بی خواب شدم . از این می ترسم که تن زیبایش با زره و کلاه خود اذیت و دستش با کمان و شمشیر آزرده شود . افسوس می خورم که چرا به پیشنهادت گوش ندادم و با تو به جایی دیگر نرفتیم . هر جایی  هستی دلم با توست همواره با یاد تو دلم پر از درد و رنج است .

با ناله ها و زاری ویس دل دایه به حالش سوخت . دایه به او گفت : صبور باش . صبور بالاخره روزی به هدفش می رسد . روزی اندوه و رنج  تو به پایان می رسد و روزگار تلخ تو شیرین می شود. جز یزدان کسی نمی تواند تو را از درد و رنج برهاند . از پروردگار کمک بطلب . کار نیک کن تا خداوند به پاداش کار خوب تو دشمنت را نابود و کمکت کند .  من چاره ای دیگر به جز این برای حل مشکلت نمی دانم .

ویس گفت با این آتش سوزان درونم چگونه می توانم صبوری پیشه کنم . می گویند مردی به دوستش می گفت پند و اندرز تو برای من مانند گردو بر بالای گنبد است که نمی توان آن روی آن سطح  گرد نگهداشت . معشوقم بی خداحافظی مرا ترک کرد . تو نمی توانی درد مرا درک کنی . اگر تو مانند من دردمند و عاشق بودی از من بدتر می کردی . هیچ کس بدبختی و سختی را نمی خواهد . تو مرا با صد نیرنگ در این چاه انداختی  و من نمی توانم از آن بیرون بیایم . راحت بالای چاه نشسته ای و می گویی از یزدان کمک بخواه . من مثل یک تکه نمد هستم که در آب انداخته اند ، آنقدر آب به خود جذب کرده ام که به خاطر سنگینی به سختی آن را بیرون می آورند . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

فریاد از این بدبختی ! آن ها می خواهند با ننگ و درد و رنج این بدنامی مرا بکشند .  ویس از یک سو همسر و سوی دیگر دشمن من است . برادرم رامین نی در کمین اسن تا در فرصتی مناسب به من حمله کند و مرا از بین ببرد . نمی دانم سرانجام ما چه خواهد شد .

اکنون من به خیال سرکوب دشمنان صد ها فرسنگ راه می پیمایم ، در حالیکه دشمنان اصلی در خانه و کنار من هستند .  در این پیری به چه بلایی دچار شده ام !!  اگر ویس را اینجا پشت دیوار آهنی قرار دهم و به کارزار و جنگ بروم ، او دیوار آهنی را برای رسیدن به رامین سوراخ می کند . تنها راه آن است که رامین را نیز با خود به میدان جنگ ببرم تا ویس تنها در اینجا بماند . اینجا را به تو می سپارم تا  از آن به خوبی محافظت کنی . دل من به وجود تو گرم و خیالم راحت است .  دیگر دستوری به تو نمی دهم  ، از این پس هر کاری صلاح می دانی بکن . ویس و دایه را در دژ نگهدار تا من به جنگ بروم و رامین را با خود می برم . ویس و رامین و دایه قادرند با کارها و حیله های خود به اندازه صد نفر کاخ و زندگی و پادشاهی مرا به هم بریزند . این دایه جادوگر مرا جادو کرد و بدنامم کرد . امیدوارم هیچ کس یکی از بدی های این سه نفر در حق من را نبیند .  

زرد گفت : ای شاهنشاه خردمند نگران من مباش . این جادوگر که موجب آه و ناله تو شده در دستان من خوار درمانده است . من تا بازگشت شما از جنگ  نمی گذارم کسی روی ویس و دایه را دژ ببیند  . سپشس زرد دایه و ویس را با هفتصد سرباز به سوی دژ برد . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

آگاهی یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ

دنیا روزی تو را بالا می برد و روزی خوار و ذلیل می کند . گاهی چیزی به تو می بخشد و گاهی آنرا می ستاند . گاهی زندگی تو تلخ و سحت است و گاهی شاد و شیرین و خوش است . بلا و شادی هر دو در دنیا با هم است . اگر داستان ویس و رامین بخوانی ، به خوبی کار دنیا با انسان ها را خواهی دید .

قرار گرفتن موبد شاه در کنار ویس و دلخوشی او در آن حال کار روزگار را نشان می دهد . ولی روزگار ناگهان خوشی را از موبد شاه گرفت .  به موبد خبر دادند قیصر روم طغیان و سرکشی کرده و فرمانت را اطاعت نمی کند . او خودکامه شده  ، پیمان هایش را شکسته مردمانی از ما را به اسارت گرفته است . او سربازانش را روانه مرز های ایران فرستاده  ، آن ها وارد ایران شده همه چیز را نابود و همه جا را غارت کرده و افراد بسیاری را کشته و اسیر کرده است . موبد نامه هایی برای بزرگان کشور نوشت  و آن ها را برای جنگیدن دعوت کرد .

دشت مرو پر از سپاهیان هم پیمان موبد شاه شد . شاه موبد به لشکریان دستور حرکت داد . ناگهان یادش آمد که ویس عاشق رامین است و او یکبار از دستش گریخته است . اگر یکبار دیگر او با رامین فرار کند دیگر تحمل نخواهم داشت . به فکر افتاد که او نیز همراه خود ببرد و بقول معروف مار گزیده نباید از یک سوراخ دوبار ، گزیده نشود .  

سپس زرد برادرش را فراخواند . به او گفت :  برادر عزیز ، تو مانند چشم من هستی . تو دیده ای که  رامین در نبودن من چه کار هایی می کند . من همیشه از بدکرداری او دایه و ویس می سوزم . نمی دانم با آن ها چه کنم . آن ها نه شرم و حیا و آبرو دارند و نه از مجازات و اسارت در زندان می ترسند . آن ها روزگار مرا به این قدرت و پادشاهی سیاه کرده اند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رامین در کنار ویس بیدار بود و سرود عاشقانه می خواند و می گفت : ای شب تو برای همه فرق داری . چرا روز و شب من با دیگران فرق دارد ؟ ای کاش من از یارم جدا نمی شدم . ای دنیا چرا تو بد کرداری ؟ شادی را مدتی به انسان می بخشی اما پس از زمانی کوتاه پس می گیری . نفرین بر روزی که آتش این عشق در دل من روش شد . تقدیر مهر یار را در دلم انداخت و دردی شد که به هیچکس نمی توانم بگویم تا به فریادم برسد . وقتی به یارم نزدیکم می ترسم که مرا از او دور کنند . وقتی از یارم دورم  طاقت دوری از او و صبر ندارم  . هیچکس مانند من نیست . غیر از یزدان یاریگری ندارم . خدایا به فریادم برس . همینطور که رامین آواز می خواند ویس به خواب رفته بود رامین دلش شور می زد . ویس را بیدار کرد و گفت برخیز که به گمانم اتفاق بدی رخ داده است . من از غم جدایی تو نگران بودم که اتفاق بد دیگری رخ داده است . من فریاد شاه را می شنوم . دلم می گوید همین الان برو و سر از تن شاه جدا کن و دنیا را از وجود پست و ناپاکش پاک کن . قسم می خورم که ارزش خون او کمتر از ارزش خون یک گربه است .

ویس گفت: خشمگین مباش و عجله مکن . تو بدون اینکه خون او را بریزی کامیاب می شوی . سپس برخاست و در حلیکه به حیله ای می اندیشید ، با شتاب پایین رفت . پنهانی وارد شبستان شد . شاه هنوز از شراب مست بود . ویس رفت و کنارش نشست و گفت چرا دستم را فشار می دهی آنرا زخم کردی ؟ دست دیگرم را بگیر تا هر جا می خواهی با تو بیایم .

شاه دست دایه را رها کرد و دست ویس را گرفت و بدین طریق بار دیگر ویس رسوا نشد . شاه گفت : چرا ساکت بودی و حرفی نمی زدی و ما بی مورد به خشم درآوردی ؟  دایه و ویس خیالشان آسوده  شد .

ویس ناگهان با فریاد گفت : وای بر من ، مدت هاست اسیر این مرد هستم . هر کار می کنم او به من شک دارد . خدایا یک چنین شوهر شکاک را نصیب هیچ زنی مکن . در بسترش خوابیده ام اما مرا متهم به خیانت می کند .

موبد شاه از ویس برای اشتباهش پوزش خواست و گفت تو از جانم عزیزتر هستی . من در کنار تو شادم ، من از روی اشتباه و مستی قضاوت بد کردم . کاش به جای شراب خنجر می خوردم تا اشتباه نمی کردم . تو هنگام بزم شراب زیادی به من دادی و موجب رنجش و آزار خودت شدی . از گناه خودم شرمسارم مرا ببخش . سپس ویس اظهار کرد که او را بخشیده است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

دست رامین به ویس نمی رسید و او روی پشت بام زیر بارش برف و باران به بوی معشوق دلخوش بود و عشق  بازی می کرد  .  بهترین راه این است که عاشق از ترس غوغای دشمن بدخواه با این حال بسازد .

رامین گریان می نالید و می گفت : اکنون یارم در میان پوست خز و سنجاب نرم و گرم در آغوش دیگری خوابیده است و از حال و روز من خبر ندارد . ای باد صدای ناله مرا در بستر به گوش ویس برسان . شاید دلش به حال من بسوزد . من دیوانه در این شب تاریک روی بام به امید دیدار تو هستم و آرزو دارم کنار تو باشم .سیمای روح نوازت را به من نشان بده . تن سیمین خود را در آغوش من قرار بده . راضی به رنج کشیدن مباش . من صبر ندارم مرا میازار . من بنده و خدمتگزار توام بامهر و محبت با من رفتار کن .

ویس صدا و ناله های رامین را شنید . دلش به حال او سوخت . به دایه گفت : نظرت چیست ؟ من باید اکنون چه کار کنم ؟ آیا می توانی مرا از چنگ موبد برهانی ؟ او اکنون خوابیده اما اگر بیدار شود ، دنبال من خواهد گشت و مشکل  بوجود می آید . او مست است ، تو بیا جای من در تخت بخواب و پشت خود را به او کن . اندام تو شبیه اندام من است او متوجه نبودن من نمی شود .  

دایه به گفته ویس عمل کرد . آنگاه ویس پوست سنجاب را برای گرم شدن دور خودش پیچید ، چراغی برداشت و به سراغ رامین رفت . وقتی رامین را دید او را بوسید تا گریه نکند ، سپس پوست سنجاب را میان گل و لای پشت بام پهن کرد و پوستین سیاهش را که از پوست روباه بود روی خودشان کشید . و دستانشان را مانند بالش زیر سر نهادند و با هم در کمال خوشی به راز نیاز عاشقانه پرداختند .

مدتی گذشت و مستی شراب از سر موبد شاه پرید . با دست اندام هم بستر خود را بررسی کرد متوجه شد اندامی لاغر و استخوانی در کنار اوست و با ویس فرق دارد . از جا پرید . با خشم دست دایه پیر را گرفت و به دنبال چراغ گشت . او گفت تو کیستی ؟ نام تو چیست ؟ چرا اینجایی ؟ دایه حرفی نمی زد تا خدمتکاران صدایی نشنوند .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نشستن شاه موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

شاه ، ویس و رامین کنار هم نشستند . گناهان گذشته یکدیگر را بخشیدند ، کینه های پیشین را فراموش کردند و از هم پوزش خواستند .

روزی در بزم شاه کنار ویس نشسته بود ، رامین را نیز فراخواند تا پیش او بنشیند . سپس از او خواست تا چنگ بنوازد و آواز بخواند .

رامین شروع به نواختن کرد و اشعار و سروده هایش را می خواند  شاه  رفتار ویس و رامین را زیر نظر داشت . به آهنگ و آواز رامین گوش می داد و به چهره ویس نگاه می کرد . ویس از آهنگ و سروده های  رامین لذت می برد . رامین در آوازش می گفت : ای دلشکسته با یار خود مهربان باش . با ساز دلنواز من خوش و شادکام باش . با شراب خود را تسکین بده . غم مخور زندگی کوتاه است ، سرانجام این اندوه به پایان خواهد رسید . روزگار گاهی به تو ستم کرده و اندوهگین می شوی و گاهی با دادگری رفتار کرده و شادمان می شوی ! احوال و زندگی ما یکسان باقی نخواهد ماند .

ترانه رامین به پایان رسید . شاه که از شراب مست و بی خود شده بود از رامین خواست یکی از سروده های خوش و زیبای دیگرش در وصف عشق را با آواز بخواند .  

رامین شروع به خواندن آواز  زیبا و شادی دیگر کرد تا غم آواز قبلی را برطرف کرد . در آواز می گفت : مانند سرو بلندی بودم . ماه پیکری زیبا و سخنور را در باغی پر از گل  دیدم  . او رفتاری   نیکو داشت . در باغ نسیم خوشبو می وزید . باغ رنگ و بوی بهشتی داشت . به دلبر زیبارو عشق جادودانه پیدا کردم  . دوست داشتم باغبان آن باغ بهشتی شوم تا بتوانم در میان گل هایش بگردم ، شکفتن شکوفه های درختانش را در بهار ببینم .  شبانه روز در باغ بودم . به حسودان اهمیتی نمی دادم و می دانستم آنچه یزدان بخواهد همان اتفاق خواهد افتاد . اکنون بخت و اقبال یار من است و من در کنار محبوبم هستم .  

این سرود موبد شاه را نیز به وجد و سرور آورد  و عشق گذشته او به ویس را در دلش زنده کرد . ویس به شاه گفت : شاهنشاها ...همیشه شاد و خوش باشی . تو شایسته ستایش هستی . مایه افتخار ماست که تو در این بزم کنار ما نشسته ای با ما می نوشی و می خوری  . از تو خواهش می کنم اجازه دهی که دایه هم ساعاتی در این بزم ما شرکت کند . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد

موبد شاه حدود شش ماه کاخ را رها کرده و با وضع بد و رقت باری  در کوه و بیابان به دنبال ویس می گشت .

رامین و موبد از یک مادر بودند و زرد برادرشان از مادر دیگر بود که می گفتند از مردم هندوستان است . روزی رامین به یاد مادرش افتاد و تصمیم گرفت پنهانی نامه ای به مادرش بنویسد .

قاصد نامه را در مرو به مادرش   داد  . مادر از فراغ رامین و موبد  همیشه گریان و نالان بود . هر دو پسرش  یک زن را می خواستند و به خاطر همان زن مادر را ترک کرده بودند . مادر از دیدن نامه بسیار  خوشحال شد .

رامین به مادرش نوشته بود : ای مادر مهربان ، برادرم با من قطع رابطه کرده و از دست من و ویس آزرده است و با ما مانند  دشمن رفتار می کند .  یک موی ویس برای من از صد برادر چون او با   ارزش تر  است . مندر کنار ویس شاد  هستم اما دوری از تو برایم  سخت است . کاخ موبد شاه برایم مانند زندان است . او نمی تواند نقش یک بزرگتر مهربان را برایم بازی کند . من از زمانی که مرو را ترک کرده ام شاد و راحت زندگی می کنم . دیگر تحمل رنج کشیدن و بدبختی را در مرو  ندارم . او میخواهد ما را میان آتش بیندازد . مگر خداوند در آخرت خودش اعمال بندگانش را محاسبه نمی کند و پاداش نمی دهد و مجازاتمان نمی کند  ؟  اکنون شاد و خوشحال کنار ویس زندگی می کنم ، این نامه را پنهانی برایت فرستادم تا از وضع من با خبر شوی و غم نخوری . از این پس از با نامه از حالم تو را با خبر می کنم . من تا وقتی شاه بمیرد آواره زندگی می کنم و پس از مرگ او می آیم و بر روی تخت می نشینم . شاه که نمی تواند جاوید و ابدی زندگی کند ، به جان خودم قسم که سپاهی جمع می کنم و او را از تخت شاهی پایین می کشم و جای او می نشینم و بقیه زندگی را در کنار دلارامم ویس در کاخ پادشاهی می کنم .

من به زودی این کار را خواهم کرد ، از تو می خواهم که این راز را به کسی نگویی . ویس نیز  خدمت شما درود می فرستد  . مادر با خواندن نامه بسیار شاد شد .

یک روز بعد از رسیدن ناممه موبد شاه به مر بازگشت . حال به کار روزگار و تقدیر نگاه کن ، که سرانجام کار هیچکس معلوم نیست . پس نباید از خوشی که در آن هستی شاد شوی و نه به خاطر بلایی که به سرت آمده بنالی !!

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

بهروز با دیدن رامین به استقبالش آمد و گفت : خوشا به حال من ، که میمان عزیزی چون تو دارم .

رامین گفت :  بهروز عزیز ، خبر آمدن مرا به کسی مده و چون رازی نزد خود مخفی نگاه دار .  

بهروز گفت : بخت و اقبال به من  روی آورده  که پیشم آمدی . تو پادشاهی و من کوچک و خدمتگزارم تو هستم . اکنون حتی اگر فرمان بدهی که من از این خانه با خدمتکارانم  بیرون بروم ، این کار را خواهم کرد .  این خانه متعلق به توست .

سپس ویس و رامین و بهروز هر روز را با شادی و نشاط می نوشیدند و می خوردند و روزگار را در آغوش دلبرانشان می گذراندند و شب را با نوای آهنگ نوازندگان می خوابیدند  . گاهی رامین طنبور و چنگ می نواخت و آواز می خواند .

رامین در اشعار و آواز هایش می گفت ، ما دو دلداده و یار عاشق هستیم که برای هم جان خود را نثار می کنیم . به عشقمان وفاداریم . دشمنان ما حسرت عشق ما را می خورند . از رنج کشیدن در  راه عشق نمی ترسیم  .

 خوشا به حال من که ویس شاد و مست شراب و عشق در کنار من نشسته است  .  خوشحالم که ویس دل موبد را شکست ، شادم که ویس می خندد ، لبخند می ند و لب بر لب رامین می گذارد . ای رامین ، آفرین بر تو ، که زیبارویی مانند ویس را شکار کردی . شریک و همسری نیکو یافتی .

هزاران آفرین و تبریک بر ماه آباد ، که ماهرویی مانند ماه دارند. هزاران آفرین بر  شهرو  که دختری مانند ویس و پسری چون ویرو دارد .  هزاران آفرین بر قارن برای داشتن اینچنین فرزندان نیکویی .

ای ویس جام شراب خسروانی را بیاور . اکنون من با مستی سست نمی شوم . تو موجب آرامش من هستی . با دیدن تو تمام درد و غم من به پایان می رسد . تو گوهری گرانبهایی که در صندوقچه دل من جای گرفته ای . امیدوارم همیشه شادمان باشی . دیدن چهره تو مهر و عشق تو مرا مست می کند . ای مهربانم  ،  شایسته عمری جاودانه هستی .  ای دل در راه رسیدن به معشوق رنج فراوان دیده ای ، اکنون عاشقی مانند خود را یافته ای . اگر خود را فدای معشوقت کنی کاری کوچک کرده ای . ای دل امروز در کنار معشوق شراب بنوش و به فردا میندیش .  آنچه یزدان مقدر بداند اتفاق خواهد افتاد . ویس و رامین در خانه ی بهروز در کنار هم شادمان و کامیاب بودند و موبد شاه  بر خلاف آن ها در آتش خشم ، نفرت ، ناخوشی و حسد می سوخت .  موبد از این که نتوانسته بود از دهان ویس سوگند بی گناهیش را بشنود و گمان بد خود را برطرف کند ناراحت بود و شبانه روز به دنبال یافتن او بود .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

ویس رو به دایه کرد و پرسید نظر تو چیست ؟ برای خدا چاره ای بیندیش !! دایه گفت : چیزی به فکر من نمی رسد ، ایزد باید به کمک کرده و مشکل ما را حل کند  .

سپس دایه برای بررسی اوضاع اطراف کاخ به روی پشت بام شبستان رفت .  ویس تا آن جا که می دانست کیسه های زر و جواهرات خود را جمع کرد .

هر سه نفر به سوی گرمابه دویدند ، از آتشدان گرمابه راهی پنهانی به سمت باغ بود که کسی از آن راه خبر نداشت . رامین از دیوار بالا رفت و دستارش را باز کرد و به پایین آویزان کرد تا کمک کرد

ویس ودایه را بالا بکشد و بتوانند به طرف دیگر دیوار بروند . آنگاه پایین پرید . هر سه چادر به سر کردند و سر و صورت خود را پوشاندند و مانند زنان از کاخ دور شدند .

رامین یکی از باغبان بوستان کاخ را می شناخت و قبلا با او برای فرار هماهنگ  کرده بود . نزد او رفت و از او خواست برود و هر چه سلاح دارد و اسب هایی را که آماده کرده تا وقت نماز شب بیاورد .

باغبان شب هنگام هر آن چه رامین گفته بود را فراهم کرده و آورد  . رامین و ویس سوار بر اسب شدند و  رو به بیابان و کویر شوره زار پا به فرار گذاشتند . از بیابانی که باد های کشنده و حیوانات وحشی داشت ذره ای وحشت و ترس به دل راه نمی دادند . شادی با هم بودن و شور عشق  ، گرمی روز و سردی شب کویر را بر جان آن ها بی تاثیر کرده بود .

در راه بر سنگی نوشتند : دوزخ برای عاشقان مانند بهشت است . در چشم عاشق ، زشتی ها زیباست . کویر و کوه مانند بوستان است .  پس از ده روز بیابان را طی کردند و به ری رسیدند .

رامین در " ری " دوستی جوانمرد ، با سخاوت و ثروتمند داشت . نامش " بهروز شیرو   "  بود . او هیشه در حال شادی و بزم بود . شب برای اقامت به خانه بهروز رفتند . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن موبد شاه به آتشکده و گریختن ویس و رامین به ری

موبد شاه برای آتشکده هدایای بسیاری از جمله دینار ، جواهر ، زمین ، آسیاب ، باغ های بسیار ، اسب های تیزرو ، گوسفند و گاو های بسیار بخشید . مقداری از آتش مقدس را به میدان مرکزی شهر برد و آتشی بزرگ چون کوه برافروخت . سپس عود ، عنبر ، صندل وو کافور بر آتش مقدس ریخت . کسی نمی دانست چرا موبد شاه این آتش خوشبو ، زیبا و عظیم و فروزانی را برافروخته است .

ویس و رامین دیدند بزرگان خراسان به سوی آتش مقدس می روند . ویس به رامین گفت : وای بر ما ، به موبد شاه اشاره کرد و گفت ، ببین این مرد چه آتشی برای سوزاندن ما برپا کرده  است . بیا فرار کنیم ، تا او را با آتش زدن دلش بسوزانیم . او دیروز خواست مرا فریب داد تا سوگند بخورم ، من در دامش نیفتادم و حیله اش را دامی برای خودش کردم . به او گفتم صد بار برایت سوگند می خوردم  که با رامین رابطه ای نداشته ام .  

او را با سخنان خود فریب دادم ، او اکنون از ما می خواهد  جلو بزرگان و لشکریان و مردم شهر  بی گناهی خود را ثابت کنیم تا همه بفهمند ما بی گناهیم . بیا تا قبل از این که او ما را فرابخواند ، فرار کنیم و داغی به دلش بگذاریم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رامین بسیار فکر کرد تا راهی برای از بین بردن دوریش از ویس بیابد . بالاخره حیله ای اندیشید و برای موبد شاه پیام فرستاد که شش ماه است که من بیمار هستم . همیشه غمگین هستم . به شکار و بزم و اسب سواری و چوگان بازی نمی روم ، گوشه ای افتاده ام و دلم از این بیهودگی و و بیکاری گرفته است . اگر پادشاه به من اجازه بدهد برای مدتی برای شکار به نخجیرگاه بروم و در گرگان و ساری به پرورش باز شکاری بپردازم  .بعد از شش ماه به خدمت باز خواهم گشت .

شاه موبد فهمید که سخنان رامین از روی حیله گری دروغ و یاوه گویی است . او متوجه شد که دل رامین از تنهایی نگرفته بلکه بیماریش از عشق ویس است . به گفت :از جلو چشمان دور شو به هر جایی می خواهی برو . امیدوارم بروی گم شوی و دیگر بازنگردی .  به کوهستان پر مار و پلنگ و جانوران درنده برو تا در آن جا کشته شوی . پیش ویس برو و دوزخ را نصیب خود کن .

به تو اندرز می دهم که از ویس دوری کن زیرا به خاطر او کشته می شوی . اگر خشمگین شوم هم او را می کشم هم تو را …

برادری که موجب ننگ من است بهتر است بمیرد . دقت کن با تو شوخی نمی کنم خود را در مسیر سیلاب خشم ویرانگر من قرار مده .

رامین با شنیدن سخنان شاه گفت : نفرین بر افراد بدآیین و بد سرشت . آنگاه به ماه و خورشید و به جان خود و شاه قسم خورد که هرگز به سمت ماه آباد ، ویس و خویشان او نمی رود و اندرز شاه را فراموش نمی کند . سپس گفت ، ای شاه فرمان می برم ، تو فرمانده و بزرگ من هستی .  خود را سرافکنده و شرمسار نخواهم کرد ،  از ترس مجازات یزدان گناه نخواهم کرد .

رامین شیرین زبانی بسیار  کرد . در حالیکه در دلش چیز دیگری بود و شتاب داشت هر چه زودتر به مقصود و مرادش برسد .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

ویرو با شنیدن سخنان خواهرش حالش دگرگون شد ، ویس را با خود به کاخش برد . به ویس گفت این کار تو گناه کوچکی نیست . تو آبروی خود و ما را پیش شاه موبد بردی . مگر رامین چه دارد که او را عاشقانه دوست داری ؟ او تنبور سازی فقیر و بینواست . همیشه مست است و تنبور می نوازد . حتی به دلیل اینکه پول خرید شراب را ندارد لباسش را نزد شراب فروشان به امانت می گذارد . او دوست شراب فروشان است ، نمی دانم چرا تو او را دوست می داری و عاشقش شده ای ؟ شرم کن و کمی به فکر آخرت خودت باش ! تو مادری چون شهرو و  برادری مانند من داری این ننگ و شرم شایسته تو نیست ، نام  گذشتگان سرزمین مان را ننگید مکن ، فریب شیطان را مخور . با عشق رامین دنیا و آخرت خود را نابود مکن . دست یافتن به بهشت از عشق  رامین شیرین تر است  .

ویس گفت :  برادر عزیزم تو درست می گویی من چنان عاشق رامین شده ام که هیچ سخنی در من اثر نمی کند . تقدیر یزدان اینگونه است ، پند تو در دل من کارگر نیست . دیگر کار از کار گذشته و رامین چنان عشق مرا به دست آورده که تا ابد نمی توانم از آن رها شوم. اگر به من بگویی بین رامین و بهشت یکی را برگزین من رامین را انتخاب می کنم .

ویرو پس از شنیدن سخنان خواهرش بحث و گفتگو را ادامه نداد و با دلی آزرده از او جدا شد و برای چوگان بازی با شاه موبد به میدان شهر رفت . شاه موبد با بیست نفر از سالاراانش یک سوی میدان ایستاده و شاه ویرو با بیست نفر از دلاورانش سوی دیگر میدان ایستاده بود  .

سالار دلاور رفیدا و رامین در گروه موبد شاه بود و  در گروه ویرو ارغش و شروین بودند . سپس گوی را وسط میدان پرتاب کردند . آن روز زمان هنرنمایی ویرو و رامین بود و کسی بهتر از آن دو چوگان بازی نمی کرد .

ویس از بالای بام کاخ به چوگان بازی آن نگاه می کرد . او ویرو و رامین را از همه بازکنان برتر می دید .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

سپس ویرو را فراخواند و داستان را به او گفت . به ویرو گفت دایه و ویس را به تو می سپارم تا مجازاتشان کنی . چون اگر من بخواهم مجازاتشان کنم ، مجازاتی بسیار   سنگین خواهد بود . نخستدو چشم ویس را با آتش می سوزانم . سپس این دایه را به دار می آویزم و رامین را از کشورم تبعید می کنم و دیگر یادی از او نمی کنم تا دنیا از این گناه و رسوایی پاک شود .

ویرو با خشم به موبد شاه پاسخ داد ، اگرچه این دو کار شرم آوری کرده اند اما تقدیر اینگونه بوده که فریب هوی و هوس خود را بخورند و مرتکب این کار بد شوند .

ویس از روی تخت برخاست و گفت : ای شاه نامدار با مجازات هایت مرا نترسان ، حقیقت را می دانی و آن را آشکار گفتی . اکنون می توانی مرا بکشی ، از دربارت بیرون کنی  ، به دار بیاویزی ، در کوچه و بازار برهنه بگردانی . بدان که من رامین را برگزیدم ، اکنون او مانند روح و روان من است ، او دلارام و مانند چشم من است ، او بزرگ و دوست و دلبر من است و من برای عشق او جانم را نثار می کنم و تا زمانی که زنده ام عشق او را از دل بیرون نمی کنم ، او برایم از ماه آباد و مرو عزیزتر است ، چهره زیبایش موجب دلگرمی و امید من است . رامین عزیزتر از مادرم شهرو است و به او بیش از ویرو برادرم علاقه دارم .

من راز دلم را به تو گفتم می خواهی مرا به دار مجازات بیاویز و بکش و یا ببخش ، من از عشق رامین دست نمی کشم .

ای ویروی عزیز تو بزرگ و صاحب اختیار من هستی ، هر فرمانی بدهی اطاعت می کنم . اگر مرا بسوزانی یا به به زندان بیندازی با جان می پذیرم ، حتی اگر با شمشیر تو کشته شوم عشق رامین در دلم خواهد ماند . من جانم را فدای عشق رامین می کنم ولی تا شیر جنگی ، رامین دلاور زنده است چه کسی توان آن را دارد که مرا بکشد . با وجود و حمایت او از کسی نمی ترسم  و از تهدید به مرگ و شکنجه ترسی ندارم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رامین گفت : بهترین کشور برای من ماه آباد است که تو در آنجا بدنیا آمده ای . بهترین مادر برای من شهرو است که دختری بهشتی صفت  مانند تو و پسری مانند ویرو دارد.  هزاران آفرین بر کشورت و بر مادرت ، خوشا به حال تو با آن مادر و برادر ، خوشا به حال هر کس که روزی را با تو سپری کرده باشد . خوشا به حال دایه ات ، خوشا به حال دوستانت . تو موجب افتخار شاهجان و مرو هستی . تو شایسته تخت و تاج و شاهی هستی . تو موجب افتخار این شبستان هستی .

من بسیار خوشحالم که صدایت را شنیده و رویت را دیدم ، اکنون من شادکام شدم و به آرزویم رسیدم .

سپس ویس و رامین با هم پیوند وفاداری بستند . نخست رامین به یزدان ، به ماه و خورشید ، به ستاره مشتری و ناهید ، به نان و نمک ، به آتش روشن ، به جان خودش سوگند خورد که تا جان در بدن دارد مهر و عشق ویس را دل نگاهدارد و از پیوندش پشیمان نشود و آن را نشکند و به ماهرویی دیگر دل نبندد .

پس از آن ویس سوگند خورد که هیچگاه پیوندش نشکند . آنگاه یک دسته گل بنفشه به نشانه یادآوری عشقشان به رامین داد تا رامین هر جا بنفشه دید پیوندشان را به یاد بیاورد و هر کس این پیمان را شکست یک روز زنده نباشد و برای این پیمان یزدان ، ستارگان و اختران آسمان را به شهادت گرفتند . سپس دو هفته شبانه روز تنگ در آغوش هم با شادکامی و خوشی گذراندند و محبت و عشقشان هر روزبیشتر می شد .

رفتن ویس و رامین به کوهستان  نزد موبد شاه

به شاه خبر دادند که رامین از بستر بیماری برخاسته و تندرست شده است . شاه نامه ای به رامین نوشت و گفت دلم برایت تنگ شده چون تو کنارم نیستی دلخوش نیستم در بزم و شکار و چوگان بازی به یاد توام . برخیز و به اینجا بیا تا با هم برای شکار  به نخجیرگاه برویم . اکنون ماه آباد سرسبز است روستا و کوه اروند از گل و سبزه پوشیده شده است .  بیدرنگ با ویس به ماه آباد بیایید . چون مادر ویس می خواهد او را ببیند . وقتی رامین نامه ا دریافت کرد بیدرنگ به راه افتاد . همراهی ویس موجب شادی رامین بود . وقتی به ماه آباد رسیدند شاه و درباریان به پیشوازشان رفتند ویس نزد مادرش و برادرش رفت و از دیدارشان شادمان شد اما کمی بعد به علت دوری از رامین اندوهگین شد . یک هفته رامین را ندید فقط گاهی او را در راه یا نزد شاه می دید چون مهر رامین در دلش افتاده بود یک لحظه طاقت دوری او را نداشت .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

بدین طریق ویس و رامین در مرو کنار هم ماندند . روز نخست ویس خود را خوشبو و آرایش نمود و به میان ایوان کاخ رفت . ایوان میان دو گنبد زیبا بر ستون هایی پیکر مانند برپا بود سه در کاخ به سوی باغ و سه در به سوی ایوان و شبستان باز می شد  ، ویس به طرف تخت شاهی رفت و بر آن نشست . ویس خود را به زیور و گوهر های زیبا آراسته بود . از در های سمت باغ  عطر بوی گل ها و بوی عطر ویس به هم آمیخته بود ، از مجمر ها بوی خوش مشک و عنبر به هوا بر می خاست . کاخ همانند بهشت شده بود و ویس مانند حوری بهشتی در کنار دایه اش آنجا نشسته بود .

دایه دستور داد خدمتکاران از کاخ بیرون بروند ، سپس به دنبال رامین به باغ رفت برای این که کسی او را نبیند رامین را از راه پشت بام به داخل ایوان کاخ آورد .

رامین ویس را می دید اما باورش نمی شد ، از شادی در پوست خود نمی گنجید . آتش درونش   اکنون فرونشسته بود . رو به سوی ویس کرد و گفت : ای حوری بهشتی ! خداوند کمال هنر و استادی را در آفرینش تو به کار برده  است ، تو از نظر نژاد سرآمد بانوان این سرزمین هستی ، غمزه تو هر مردی را افسون می کند ، ای آفتاب بلند بالای زیبا خداوند به تو این زیبایی ها را داده که موجب خوشبختی دلدادگان  بیچاره ات شوی . من اگر خدمتکار تو باشم لذتش برایم از پادشاهی بر سالاران بیشتر است .

وقتی ویس سخنان رامین را شنید با شرم و ناز پاسخ داد : ای جوانمرد نیک بخت سختی های زیادی کشیده ام اما هیچیک برایم این گونه نبود که موجب رسوایی و بدنامی را نزد من بی اهمیت  یا مرا آلوده به گناه و شرم را نابود کند  . این سرشت بد از دو نقطه وارد زندگی من شده ، یکی بخت و اقبال نا مبارکم و دیگری دایه ام . این دایه مرا با فریب و نیرنگ وارد این رسوایی کرد . او از هیچکاری  در این فروگذاری نکرد . دلجویی و خواهش های او مرا راضی به این کار کرد . حال تو از من چه می خواهی . می دانم مهر و محبت تو مانند عمر گل کوتاه است . پس از یک ماه یا یک سال از کارت پشیمان می شوی . اگر این محبت و پیمانت به این کوتاهی است لازم نیست گریه کنی . امروز کامروا می شوی اما ننگ و رسوایی آن تا ابد برای تو می ماند . از نظر من اگر این کامجویی صد ها سال ادامه داشته باشد به ننگ و رسوایی اش نمی ارزد و خودداری از آن شایسته است . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

بدین طریق ویس و رامین در مرو کنار هم ماندند . روز نخست ویس خود را خوشبو و آرایش نمود و به میان ایوان کاخ رفت . ایوان میان دو گنبد زیبا بر ستون هایی پیکر مانند برپا بود سه در کاخ به سوی باغ و سه در به سوی ایوان و شبستان باز می شد  ، ویس به طرف تخت شاهی رفت و بر آن نشست . ویس خود را به زیور و گوهر های زیبا آراسته بود . از در های سمت باغ  عطر بوی گل ها و بوی عطر ویس به هم آمیخته بود ، از مجمر ها بوی خوش مشک و عنبر به هوا بر می خاست . کاخ همانند بهشت شده بود و ویس مانند حوری بهشتی در کنار دایه اش آنجا نشسته بود .

دایه دستور داد خدمتکاران از کاخ بیرون بروند ، سپس به دنبال رامین به باغ رفت برای این که کسی او را نبیند رامین را از راه پشت بام به داخل ایوان کاخ آورد .

رامین ویس را می دید اما باورش نمی شد ، از شادی در پوست خود نمی گنجید . آتش درونش   اکنون فرونشسته بود . رو به سوی ویس کرد و گفت : ای حوری بهشتی ! خداوند کمال هنر و استادی را در آفرینش تو به کار برده  است ، تو از نظر نژاد سرآمد بانوان این سرزمین هستی ، غمزه تو هر مردی را افسون می کند ، ای آفتاب بلند بالای زیبا خداوند به تو این زیبایی ها را داده که موجب خوشبختی دلدادگان  بیچاره ات شوی . من اگر خدمتکار تو باشم لذتش برایم از پادشاهی بر سالاران بیشتر است .

وقتی ویس سخنان رامین را شنید با شرم و ناز پاسخ داد : ای جوانمرد نیک بخت سختی های زیادی کشیده ام اما هیچیک برایم این گونه نبود که موجب رسوایی و بدنامی را نزد من بی اهمیت  یا مرا آلوده به گناه و شرم را نابود کند  . این سرشت بد از دو نقطه وارد زندگی من شده ، یکی بخت و اقبال نا مبارکم و دیگری دایه ام . این دایه مرا با فریب و نیرنگ وارد این رسوایی کرد . او از هیچکاری  در این فروگذاری نکرد . دلجویی و خواهش های او مرا راضی به این کار کرد . حال تو از من چه می خواهی . می دانم مهر و محبت تو مانند عمر گل کوتاه است . پس از یک ماه یا یک سال از کارت پشیمان می شوی . اگر این محبت و پیمانت به این کوتاهی است لازم نیست گریه کنی . امروز کامروا می شوی اما ننگ و رسوایی آن تا ابد برای تو می ماند . از نظر من اگر این کامجویی صد ها سال ادامه داشته باشد به ننگ و رسوایی اش نمی ارزد و خودداری از آن شایسته است . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

بدین طریق ویس و رامین در مرو کنار هم ماندند . روز نخست ویس خود را خوشبو و آرایش نمود و به میان ایوان کاخ رفت . ایوان میان دو گنبد زیبا بر ستون هایی پیکر مانند برپا بود سه در کاخ به سوی باغ و سه در به سوی ایوان و شبستان باز می شد  ، ویس به طرف تخت شاهی رفت و بر آن نشست . ویس خود را به زیور و گوهر های زیبا آراسته بود . از در های سمت باغ  عطر بوی گل ها و بوی عطر ویس به هم آمیخته بود ، از مجمر ها بوی خوش مشک و عنبر به هوا بر می خاست . کاخ همانند بهشت شده بود و ویس مانند حوری بهشتی در کنار دایه اش آنجا نشسته بود .

دایه دستور داد خدمتکاران از کاخ بیرون بروند ، سپس به دنبال رامین به باغ رفت برای این که کسی او را نبیند رامین را از راه پشت بام به داخل ایوان کاخ آورد .

رامین ویس را می دید اما باورش نمی شد ، از شادی در پوست خود نمی گنجید . آتش درونش   اکنون فرونشسته بود . رو به سوی ویس کرد و گفت : ای حوری بهشتی ! خداوند کمال هنر و استادی را در آفرینش تو به کار برده  است ، تو از نظر نژاد سرآمد بانوان این سرزمین هستی ، غمزه تو هر مردی را افسون می کند ، ای آفتاب بلند بالای زیبا خداوند به تو این زیبایی ها را داده که موجب خوشبختی دلدادگان  بیچاره ات شوی . من اگر خدمتکار تو باشم لذتش برایم از پادشاهی بر سالاران بیشتر است .

وقتی ویس سخنان رامین را شنید با شرم و ناز پاسخ داد : ای جوانمرد نیک بخت سختی های زیادی کشیده ام اما هیچیک برایم این گونه نبود که موجب رسوایی و بدنامی را نزد من بی اهمیت  یا مرا آلوده به گناه و شرم را نابود کند  . این سرشت بد از دو نقطه وارد زندگی من شده ، یکی بخت و اقبال نا مبارکم و دیگری دایه ام . این دایه مرا با فریب و نیرنگ وارد این رسوایی کرد . او از هیچکاری  در این فروگذاری نکرد . دلجویی و خواهش های او مرا راضی به این کار کرد . حال تو از من چه می خواهی . می دانم مهر و محبت تو مانند عمر گل کوتاه است . پس از یک ماه یا یک سال از کارت پشیمان می شوی . اگر این محبت و پیمانت به این کوتاهی است لازم نیست گریه کنی . امروز کامروا می شوی اما ننگ و رسوایی آن تا ابد برای تو می ماند . از نظر من اگر این کامجویی صد ها سال ادامه داشته باشد به ننگ و رسوایی اش نمی ارزد و خودداری از آن شایسته است . 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

تو جایگاه خدایی نداری فرشته هم نیستی یک انسان مانند ما هستی ، همه ما نیز چه زن باشیم و چه مرد امیالی داریم . میل زن به مرد نیز یکیاز این امیال است . تو تا  کنون با مردی نبوده ای و لذت با مرد بودن و همبستر شدن را نمی دانی . سوگند می خورم که اگر این کار را کنی  پشیمان نمی شوی .

ویس زیبارو گفت :  نزد من بهشت با زیبایی ها و لذت هایش از خوشی همبستری با مرد بهتر است ، من هیچ تمایلی به این کار ندارم . تو با این سخنانت مرا آزار می دهی . دیگر این سخنان را تکرار مکن و آن را چون راز نزد خودت نگاهدار تا مبادا موبد شاه بفهمد ، چون اگر او به من بد گمان شود جان ما  در امان نخواهد بود . این سخنان را جایی بازگو مکن تا بلایی به ما نرسد .

رسیدن ویس و رامین به هم

می گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست . اتفاقات خوب نیز از آغاز شروع و روند خوب دارند . از آغاز می شد حدس زد که سرانجام کار ویس و رامین خوب است . وقتی ویس مهر رامین را پذیرفت تمام  کینه های گذشته را از دلش پاک کرد ، در همان هفته با هم ملاقات کردند و در همان هفته موبد شاه تصمیم سفر گرفت و دستور حرکت داد لشکر در راه گرگان سراپرده و خیمه هایش را بر پا کرد . پس از آن به سوی کوهستان به راه افتادند . وقتی از ری و ساوه عبور کردند ، رامین تظاهر به بیماری کرد و گفت قادر به ادامه سفر نیست و همراه موبد شاه نرفت. او در خراسان ماند، شاه به او دستور داد که به عنوان جانشین بر تخت شاهی  بنشیند و امور مردم و مملکت با دادگری را هدایت کند  .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رفتن دایه بار دیگر به پیش ویس و حال گفتن

دایه نزد ویس رفت، او دید ویس با چشمانی پر از اشک نشسته است . ویس تا دایه را دید با خشم حرف های گذشته درباره شرمساری این عمل و ترس از یزدان و آخرت تکرار کرد و گفت : من خواست رامین را نمی پذیرم و این کار زشت را برای کامجویی او انجام نمی دهم تا پاسخگوی آن عمل نزد خویشان و خداوند در  آخرت باشم . رامینوب و زیباست اما مردان بهشتی زیباترند . برایم مهم نیست که رامین از من برنجد و ناراحت شود ، مهم خشنودی خداوند است . اگر با این کار زشت به جهنم بروم عشق رامین چه کمکی به من می کند . تا کنون گناهی نکرده ام و پس از این نیز نخواهم کرد .

دایه با شنیدن ای سخنان باز به فکر حیله افتاد و گفت : ویس عزیزم مگر تو غیر از تندی و لجاجت کاری نمی دانی  ؟ چرا هر لحظه حرف و تصمیمت را  مانند تاس تخته نرد تغییر می دهی ؟ تا کی می خواهی با تقدیری که خداوند برایت مقدر کرده بجنگی ؟ با این طبع تندخو و لجاجت تو کسی نمی تواند با تو زندگی کند !

تو در اینجا فرمانروای مرو و موبد شاه هستی اما من فردی ساده  از ماه آباد و فرمانبردار شهرو هستم ، جز تو کسی را در مرو ندارم ولی تو دائم مرا خوار و کوچک می کنی ، اکنون از پیش تو و به ماه آباد نزد مادرت می روم و آنجا می مانم تا این رفتار تند و زشت تو را نبینم ، خود می دانی همین جا تنها بمان و هر کاری دوست داری با این مردم بکن .

ویس گفت : دایه عزیز چرا از دست من دلخور و ناراحت  می شوی  ؟ به خاطر رامین مرا ترک مکن من بی تو چگونه تنها اینجا بمانم . تو مانند مادرم هستی .  من چقدر بدبخت و بیچاره هستم . مرا از مادر و خویشاوندانم جدا کردند ، حضور تو در کنارم باعث می شد تنهایی را حس نکنم . حال می بینم چشم دیدن مرا نداری و با دیگران دوست شده ای ! روزی خواهد رسید که از این کارت پشیمان می شوی .

دایه گفت : دختر زیبایم ، تقدیر تو اینگونه مقدر شده بیراهه مرو و سخنان بیهوده را رها کن و بگو چه وقت می خواهی رامین را  ببینی و به او دوستی خود را ابراز می کنی و دستش را می گیری ؟ بزرگی کن و جوانی را شاد کن ، در ضمن از جوانی لذت ببر . کبر و فخرفروشی کار پسندیده ای نیست .

 
 

 

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

شاه موبد در رام جشنی بر پا کرده بود . همه بزرگان ، سالاران و پهلوانان ایران و توران به این جشن دعوت شده و به شادی و خوردن و نوشیدن مشغول بودند . رامین با چهره و هیکلی زیبا در میان جمع حاضرین مانند نگین انگشتر می درخشید . در بزم او از همه برتر بود .

دایه با زیرکی و مکر مخفیانه ویس را به به پشت بام تالاری که بزم برپا بود برد . در  میان دو گنبد سقف دریچه بود از آنجا رامین را به ویس نشان داد و گفت : دختر عزیزم آیا تو در میان این جمع کسی را زیباتر و بهتر از رامین می بینی ؟  اینچنین چهره ای شایسته عاشقی و  زندگی کردن است .

ویس با دیدن رامین شیفته و دلباخته او شد .

ویس با خود گفت چه می شد اگر رامین همسر من بود ؟! و ویرو را فراموش می کنم . حال که از مادر و برادر دورم  ، چرا تنها باشم و بی جهت بسازم و بسوزم . برای همسری من بهتر از رامین کسی وجود ندارد ، افسوس که در گذشته به این فکر نیافتادم و با خود بدرفتاری کردم اما به دایه از درونش و خواستش چیزی نگفت .

ویس به دایه گفت : هر چه در مورد رامین گفتی درست است هنرمند و  سالاری بزرگ مانند ویرو است ، لیکن من نمی توانم به خواست او تن در دهم . اگرچه دوست ندارم خودم اینگونه غمگین و بیمار باشم و حال زار و سوختن رامین در غم و درد عشق را نمی پسندم اما خود و او را شایسته بدنامی و ننگ نمی بینم . دعا می کنم خداوند مهر و عشق مرا از دل او بزداید ، سپس از پشت بام پایین آمد .

ویس همچنان با نفسش می جنگید تا بر هوای نفس خود غالب باشد تا عشقی که وارد دلش شده او را فریب ندهد و بر عقل و خردش پیروز نگردد . با خود می گفت: نباید مهر و عشق کسی را در دل خود جای دهم حتی اگر شخص آزاده و نیک سیرت چون رامین باشد و پیوسته مجازات و ننگ دنیوی و اخروی را به یاد می آورد . ترس از یزدان و دوزخ او را از این کار شرم آور بازمی داشت و از عشق و عاشقی منصرف می کرد . او دلبستن به رامین را ناشایست می دانست .

دایه که از درون ویس آگاه نبود ، نزد رامین رفت و مژده داد که به نظرم اقبالت دمیده و بخت یارت شده ، ویس کمی رام شده  و دست از ناسازگاری و تند خویی برداشته  و به احتمال زیاد تو به زودی شادکام خواهی شد .

رامین از این خبر بسیار خوشحال شد و به رسم احترام زمین پیش پای دایه را بوسید و از او سپاسگزاری کرد و گفت : دایه دانشمند و با تجربه عزیزم  ، امیدوارم ایزد برای این خبر خوش به تو هدیه ای آسمانی بدهد ، زیرا من چیزی شایسته و سزاوار این کار بزرگ تو ندارم که هدیه بدهم . تو همانند مادر من هستی . من همیشه گوش به فرمان و جان نثار توام  .

سپس یک کیسه دینار و یک جعبه شاهانه از طلای ناب که در آن شش رشته مروارید ، انگشتر های بسیار زرین گوهرنشان ، مقدار بسیار مشک و کافور و عنبر بود را به وی تقدیم کرد .

دایه هیچ یک را نپذیرفت و گفت : من برای این چیز ها تو را دوست ندارم تو از چشمم برای من عزیزتری و این کار را برای این ها نکردم  ، وجود تو برایم از هر هدیه ای والا تر است ، من خود ثروت بسیار دارم ، من فقط این انگشتر نقره را برای یادگاری از تو برمی دارم .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

رامین دلتنگ چشمانش پر از اشک شد و به ناله و زاری افتاد ، فریاد می زد دایه عزیزم به دادم برس !! من غیر از تو کسی را ندارم  ، دستم به دامنت برای من ناامید کاری بکن وگرنه دیوانه می شوم و حرف دلم را در کوچه و برزن آشکارا با فریاد می گویم  . یکبار دیگر زحمت بکش و تلاش خودت را بکن و از حال زار من به ویس بگو ، تا آخر عمرم سپاسگزارت خواهم بود . شاید دل سنگاو برایم بسوزد و مهرم به دلش افتد و از این رفتارش دست بردارد . وقتی نزدش رفتی درود من را به برسان و بگو رامین گفت : ای دلبر پیر و جوان ، دل من گرفتار عشق توست ، تو بلای جان منی ، اگر عشق مرا بپذیری تا آخر عمر بنده تو هستم ، من فریبکار نیستم ، هیچ کسی مانند من دلبسته تو نیست ، من عاشقانه مهر و دوستی خود را ابراز می کنم اگر شایسته تو هستم دوستی مرا بپذیر ، با من مهربان باش و زندگی تازه ای به من ببخش ، اگر به وصال تو نرسم خواهم مرد . آنگاهه تو مقصر مرگ من هستی و در آخرت باید پاسخگو باشی . یزدان شاهد است که هر چه باید بگویم به تو گفتم ولی تو به حرفم گوش ندادی .

دایه از گریه و زاریهای رامین دلش سوخت و با دلی غمگین تر از رامین نزد ویس رفت . با دلی پر جوش و خروش کنار ویس کمی ساکت نشست . سپس با کلامی محبت آمیز و نرم گفت : ای شاهزاده خانم زیبا می خواهم سخنی بگویم از یک طرف از تو شرم دارم اما از سوی دیگر از شاه موبد ، از سرزنش دیگران ، از دوزخ که اگر نگویم در آن ساکن مشوم می ترسم ، ولی وقتی به یاد رامین با آن چهره زرد و چشمان پر از اشکش و قسم دادن هایش می افتم جان و دنیای خود را فراموش می کنم ، جانم را به  خاطر حال زار او بی ارزش می بینم زیرا از او بیچاره تر ندیده ام . حرف هایش مثل تیر دل انسان را زخمی می کند غم و بی قراری او و چشمان پر اشکش صبر مرا از بین برده  ، می ترسم از این وضعیت بمیرد و با مرگ او یزدان مرا مجازات کند .

ای ویس ماهروی حال این مسکین عاشق را دریاب ، با کشتن او خود را گناهکار مکن . با مردن او چیزی نصیب تو نمی شود . اگر او را شایسته دوستی می بینی ، از مگریز . نه پیش از این ، نه اکنون و نه تا صد سال دیگر جوانی خوبتر از او نمی توانی بیابی . او جوانی ورزیده و سخنور و دارای فر یزدانی است . قسم می خورم یزدان تو را برای او آفریده است . اگر تو به او مهر بورزی داستان تو و او چون داستان عشق خسرو و شیرین دهان به دهان می چرخد . سالاری شایسته تر از رامین وجود ندارد .

دایه درباره خوبی های رامین مدام قسم می خورد و ویس آرامش می یافت و باور می کرد و مهر رامین  در دل او زنده می شد . سکوت کرده بود و به سخنان دایه گوش می داد از شرم صورتش سرخ شده بود ، تنش عرق کرده بود و به در و دیوار نگاه می کرد تا چشمش به چشم دایه نیافتد ، دایه پیر از رفتار ویس متوجه شد مهر رامین در دل او افتاده و سخنانش در ویس اثر کرده و بالاخره این آهوی وحشی را به دام عشق رامین انداخته است .

بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر

ویس با شنیدن سخنان دایه خشمگین شد و گفت : ای نابکار بد اندیش امیدوارم تو ، ویس و رامین از این جهان محو نابود شوند . امیدوارم خانه و سرزمینت خوزان نابود شود تا دیگر تو را نبینم و صدایت را نشنوم . تو همه همشهریانت بد ذات ، دیوانه و افسونگرید . امیدوارم کسی فرزندش را به دایه ای چون تو نسپارد . زیرا شیر ناپاک آن دایه موجب پستی کودک می شود . حتی اگر به فرزند خورشید نیز شیر بدهد نوری ناپاک از خود می افشاند . ننگ بر مادرم که مرا به زنی بی شرم و جادوگر چون تو سپرد و با شیر تو ناپاک کرد . تو دایه من نیستی ، تو بد خواه منی ! می خواهی آبروی من برود و مرا نابود کنی.
تو که ادعای خوب بودن داشتی ، چرا چیز خوب به من نمی آموزی ؟ این گفتار و کردارت جز بدنامی چه معنی می دهد ؟ من دیگر با این گفتار شرم آورت تو را دوست ندارم ، می گویی عمر کوتاه است خوشی و کامجویی کن ؟ ! بمیرم بهتر ازآن است که به این کامیابی برسم . با کامجویی نمی توان در آن دنیا جایگاه خوبی داشت ، فرد دانا به زندگی کوتاه این دنیا دل نمی بندد .
ای دایه نگران حال من مباش ، بیش از این خودت را خسته مکن من به سخنان تو گوش نمی دهم و گرفتار دامت نمی شوم . فکر کرده ای من بچه ام که فریب تو را بخورم و پیام بی خردانه رامین را بپذیرم ، خشنود کردن شیطان را از من مخواه ، با خردم از دیوسیرتان خوزانی و رامین بیزارم . بهشت را به آسانی نمی فروشم و بر خلاف خواست یزدان عمل نمی کنم . با سخنان بی شرمانه دایه ی بی دینم جهان و آخرت خود را برای خشنودی رامین تباه نمی کنم .
دایه در برابر سخنان معنوی ویس سکوت کرد و می اندشید تا راهی برای از بین بردن خودکامگی ویس بیابد تا او را به رامین برساند .
به ویس گفت : ای عزیزتر از جانم ، من هم می گویم همیشه راستگو و حق جو ، نیکنام ، خوش خو باش ، من نمی خواهم با نیرنگ تو را بفریبم ، مگر رامین خویشاوند یا فرزند من است ، او در حق من و یا قومم خوبی نکرده که دوست او و دشمن تو باشم . من می خواهم تو خوشبخت شوی . حال چون چاره ای ندارم آنچه در دلم هست را با صراحت به تو می گویم . تو از همسرت ویرو جدا شده ای و با افسون و طلسم موبد شاه را بسته ای ، دو شوهر کرده ای و هر دو از تو ناکام جدا شده اند ، به نظر من از رامین جوانمردتر در دنیا نیست ، تو زیبا هستی ولی از زیباییت سودی نمی بری تو هنوز لذت همسری را نچشیده ای زندگی بدون این لذت معنا ندارد .
خداوند در طبیعت نر ها را برای موجودات ماده آفریده است . به زنان بزرگان نگاه کن آن ها همه شوهر دارند اما در نهان با مردی دیگر دوستند ، گاهی با شوهرند و گاهی با دوست خود هستند . این گنج و گوهر و ثروت و مقام وقتی شوهر نداشته باشی برای تو لذتی ندارد . زر و زیور و گوهر زنان فقط هنگام نمایش به مردان و خوش امد آن ها به کارشان می آید ، اگر به مفهوم و معنی سخنان من پی برده باشی می فهمی همه گفته های من از روی مهربانی و دلسوزی است و ناسزا گفتن به من زیبا و پسندیده نیست . من رامین را شایسته همسری تو می دانم چون هر دو جوان و زیبا هستید . به هم مهر بورزید و شاد باشید . من با دیدن شما دو نفر کنار هم دیگر غمی ندارم ، دایه صد ها سخن دیگراز این دست را برای راضی کرد ویس گفت.
به او از زنان بزرگان و همنشینی و شادی آن ها با دلبرانشان را گفت و اینکه چرا او زانوی غم در بغل گرفته است ؟ گفت روزی تو پیر می شوی و افسوس می خوری چرا در جوانی شادی نکرده ای ؟ و تحمل این اندوه در پیری ممکن نیست .
دایه توانست قدری با شیرین زبانی و ملاطفت بر ویس اثر بگذارد . ویس به دایه گفت : هر چه می گویی درست است . تو همیشه با من مهربان بوده ای ، زنی باید همسر داشته باشد ، اگرچه خداوند زنان را ظریف و ضعیف تر از مردان آفریده اما زنان می توانند دلارام و دلارای مردان باشند .
هر کسی چند خوی و خصلت بد دارد و تندی و بد زبانی منهم خصلت بد من است .گوش ندادن به حرف های تو و تندی و بد زبانی من نیز به خاطر آن است که دل شکسته ام . اکنون پشیمانم که به تو ناسزا گفتم از خدا می خواهم مرا از انجام هر کار بد و آلوده شدن به صفات بد زنان محفوظ بدارد تا پاک زندگی کنم و از بدآموزی های تو برحذر باشم زیرا شاگردان تو روزگار بدی خواهند داشت .
صبح روز بعد دایه برای دیدن رامین به باغ رفت . به رامین گفت :تلاش تو بیفایده است . او همچون باد است که نمی توانی آن را گرفتار کنی . ویس سنگدل حاضر نیست که با تو سر بر یک بالین بگذارد . دلش مانند سنگ خارا نفوذ ناپذیر است . مهر تو در او اثر نمی کند . او نه تنها پاسخ تو را نداد بلکه صد دشنام نثار من کرد . در تعجبم که چرا کلام سحرانگیز و مکر و حیله ی من در دل او اثر ندارد و خواهشم را برای دیدن تو نمی پذیرد .