بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
نامه نوشتن ویس به پیش رامین
ویس دستور داد قلم ، حریر ، مشک و عنبر را برای نوشتن نامه آوردند ، نامه را چنان نوشت که رازی از آن احساس شود . نوشت : ای نامه مهربان نزد دلبر من برو . هر کجا این نامه را بخواند ، آه از سنگ بیابان کنارش بلند می شود .
از عاشق زار مهربان به محبوب سنگدل ، از بی قرار بی خواب و خور به دلخوش شاهی و مقام و جاه ، از عاشق بیمار نالان و ناکام زار و نزار ، از بنده کوچک و دلسوخته عشق ، از بخت برگشته ، از مسکین زرد روی گریان
نامه را در چنین حالت سختی برایت می نویسم . بدبخت تر از من در جهان نیست . چشمانم غرق در اشک است . زار و بی قرار و دلسوخته ام . همدم بلا و رفیق غم ، دور مانده از محبوب مهربان هستم . همه دلشان به حالم می سوزد . به خاطر فراق و دوری همه راز های درونم بر چهره ام نمودار است . دیگر تحمل ندارم و شاد نیستم . از گریه خوابم نمی برد .
امروز می خواهم در این نامه از شادی بگویم .در حالیکه از درد و رنج عشق سوخته ام . آیا من دلسوخته می توانم کامیاب شوم . چرا چهره زیبایت را از من گرفتی ؟ چهره ات جان و روان من بود . از دوری تو چهره ام زرد و لاغر شده ام . روز ها آفتاب زیبا غمگسارم شده و شب ها ستارگان درخشان آسمان همدم من هستند . هیچکس تحمل شنیدن اندوه مرا ندارد . دوستان پندم می دهند و دشمنان سرزنشم می کنند . از پند و سرزنش مردم شهره و شاخص شده ام . این عشق همچون ابر غم بر من اندوه می بارد . این جدایی مانند تیر زهرآگین در دل من است . اگر وضع و حال همه عاشقان در جهان مانند من باشد ، عشقی در جهان باقی نمی ماند .
وقتی جوان بودم به عاشقان می خندیدم و آن ها را مسخره می کردم اما امروز از کار خود پشیمانم و به روزگار خودم می خندم . قبل از عاشق زیبا و بلند بالا بودم اما اکنون پشتم خمیده و چهره ام زرد شده است .
تو مرا با این حال زار رها کردی و رفتی و اندوه رفتنت را به دلم گذاشتی . چهره ات را به خاطر می آورم و می گریم . دوستانم می گویند غصه چیز از دست رفته را مخور و بیهوده ناله مکن . خورشید زیبایم رفته و همه جا جهان برایم تاریک است . حال باید روی بام بنشینم و منتظر طلوع خورشیدم باشد . بالاخره روزی محبوبم باز خواهد گشت .
ای زیبای بلند قامت من ، ای سوار دلاور ، تو می دانی که من در راه عشق تو جانم را نثار می کنم . جان من فدای یک تار موی تو باد . ارزش چیزی در دنیا برایم با تو برابر نیست . تو عشق مرا آزموده ای و آن را قبول داری . من هم به عشق تو وفادارم . اگر به عشق من یقین داری ، برخیز و بیا تا شواهد آن را ببینی که چهره زرد من ، اشک چشمانم ، خمیدگی پشتم ، حال زارم که مانند کسی است که ده سال بیمار است ، بدبختی ام ، افزون شدن مهر و عشقم را ببینی .
اگر بدون درنگ نیایی مرا دیگر زنده نخواهی دید . پس از خواندن این نامه به سرعت نزد من بازگرد. ای قوت جانم ، تو می توانی راه سه روزه را در یک روز طی کنی . دیدبان منتظر دیدن توست . از عشق تو من میمیرم یا دیوانه می شوم . از یزدان شبانه روز می خواهم تا زودتر تو را ببینم .
بارانی از درود بر تو ، دریایی از درود بر تو . خدایا جانم را پس از دیدن او بگیر . ویس نامه را به پایان رساند و قاصدی را با اسب تیز رو فراخواند و به گفت بدون لحظه خوابیدن شبانه روز در صحرا و کوه با اسب به سوی رامین بتازد و نامه را به او برساند .