ویس با شنیدن سخنان دایه خشمگین شد و گفت : ای نابکار بد اندیش امیدوارم تو ، ویس و رامین از این جهان محو نابود شوند . امیدوارم خانه و سرزمینت خوزان نابود شود تا دیگر تو را نبینم و صدایت را نشنوم . تو همه همشهریانت بد ذات ، دیوانه و افسونگرید . امیدوارم کسی فرزندش را به دایه ای چون تو نسپارد . زیرا شیر ناپاک آن دایه موجب پستی کودک می شود . حتی اگر به فرزند خورشید نیز شیر بدهد نوری ناپاک از خود می افشاند . ننگ بر مادرم که مرا به زنی بی شرم و جادوگر چون تو سپرد و با شیر تو ناپاک کرد . تو دایه من نیستی ، تو بد خواه منی ! می خواهی آبروی من برود و مرا نابود کنی.
تو که ادعای خوب بودن داشتی ، چرا چیز خوب به من نمی آموزی ؟ این گفتار و کردارت جز بدنامی چه معنی می دهد ؟ من دیگر با این گفتار شرم آورت تو را دوست ندارم ، می گویی عمر کوتاه است خوشی و کامجویی کن ؟ ! بمیرم بهتر ازآن است که به این کامیابی برسم . با کامجویی نمی توان در آن دنیا جایگاه خوبی داشت ، فرد دانا به زندگی کوتاه این دنیا دل نمی بندد .
ای دایه نگران حال من مباش ، بیش از این خودت را خسته مکن من به سخنان تو گوش نمی دهم و گرفتار دامت نمی شوم . فکر کرده ای من بچه ام که فریب تو را بخورم و پیام بی خردانه رامین را بپذیرم ، خشنود کردن شیطان را از من مخواه ، با خردم از دیوسیرتان خوزانی و رامین بیزارم . بهشت را به آسانی نمی فروشم و بر خلاف خواست یزدان عمل نمی کنم . با سخنان بی شرمانه دایه ی بی دینم جهان و آخرت خود را برای خشنودی رامین تباه نمی کنم .
دایه در برابر سخنان معنوی ویس سکوت کرد و می اندشید تا راهی برای از بین بردن خودکامگی ویس بیابد تا او را به رامین برساند .
به ویس گفت : ای عزیزتر از جانم ، من هم می گویم همیشه راستگو و حق جو ، نیکنام ، خوش خو باش ، من نمی خواهم با نیرنگ تو را بفریبم ، مگر رامین خویشاوند یا فرزند من است ، او در حق من و یا قومم خوبی نکرده که دوست او و دشمن تو باشم . من می خواهم تو خوشبخت شوی . حال چون چاره ای ندارم آنچه در دلم هست را با صراحت به تو می گویم . تو از همسرت ویرو جدا شده ای و با افسون و طلسم موبد شاه را بسته ای ، دو شوهر کرده ای و هر دو از تو ناکام جدا شده اند ، به نظر من از رامین جوانمردتر در دنیا نیست ، تو زیبا هستی ولی از زیباییت سودی نمی بری تو هنوز لذت همسری را نچشیده ای زندگی بدون این لذت معنا ندارد .
خداوند در طبیعت نر ها را برای موجودات ماده آفریده است . به زنان بزرگان نگاه کن آن ها همه شوهر دارند اما در نهان با مردی دیگر دوستند ، گاهی با شوهرند و گاهی با دوست خود هستند . این گنج و گوهر و ثروت و مقام وقتی شوهر نداشته باشی برای تو لذتی ندارد . زر و زیور و گوهر زنان فقط هنگام نمایش به مردان و خوش امد آن ها به کارشان می آید ، اگر به مفهوم و معنی سخنان من پی برده باشی می فهمی همه گفته های من از روی مهربانی و دلسوزی است و ناسزا گفتن به من زیبا و پسندیده نیست . من رامین را شایسته همسری تو می دانم چون هر دو جوان و زیبا هستید . به هم مهر بورزید و شاد باشید . من با دیدن شما دو نفر کنار هم دیگر غمی ندارم ، دایه صد ها سخن دیگراز این دست را برای راضی کرد ویس گفت.
به او از زنان بزرگان و همنشینی و شادی آن ها با دلبرانشان را گفت و اینکه چرا او زانوی غم در بغل گرفته است ؟ گفت روزی تو پیر می شوی و افسوس می خوری چرا در جوانی شادی نکرده ای ؟ و تحمل این اندوه در پیری ممکن نیست .
دایه توانست قدری با شیرین زبانی و ملاطفت بر ویس اثر بگذارد . ویس به دایه گفت : هر چه می گویی درست است . تو همیشه با من مهربان بوده ای ، زنی باید همسر داشته باشد ، اگرچه خداوند زنان را ظریف و ضعیف تر از مردان آفریده اما زنان می توانند دلارام و دلارای مردان باشند .
هر کسی چند خوی و خصلت بد دارد و تندی و بد زبانی منهم خصلت بد من است .گوش ندادن به حرف های تو و تندی و بد زبانی من نیز به خاطر آن است که دل شکسته ام . اکنون پشیمانم که به تو ناسزا گفتم از خدا می خواهم مرا از انجام هر کار بد و آلوده شدن به صفات بد زنان محفوظ بدارد تا پاک زندگی کنم و از بدآموزی های تو برحذر باشم زیرا شاگردان تو روزگار بدی خواهند داشت .
صبح روز بعد دایه برای دیدن رامین به باغ رفت . به رامین گفت :تلاش تو بیفایده است . او همچون باد است که نمی توانی آن را گرفتار کنی . ویس سنگدل حاضر نیست که با تو سر بر یک بالین بگذارد . دلش مانند سنگ خارا نفوذ ناپذیر است . مهر تو در او اثر نمی کند . او نه تنها پاسخ تو را نداد بلکه صد دشنام نثار من کرد . در تعجبم که چرا کلام سحرانگیز و مکر و حیله ی من در دل او اثر ندارد و خواهشم را برای دیدن تو نمی پذیرد .