دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

شاه موبد در رام جشنی بر پا کرده بود . همه بزرگان ، سالاران و پهلوانان ایران و توران به این جشن دعوت شده و به شادی و خوردن و نوشیدن مشغول بودند . رامین با چهره و هیکلی زیبا در میان جمع حاضرین مانند نگین انگشتر می درخشید . در بزم او از همه برتر بود .

دایه با زیرکی و مکر مخفیانه ویس را به به پشت بام تالاری که بزم برپا بود برد . در  میان دو گنبد سقف دریچه بود از آنجا رامین را به ویس نشان داد و گفت : دختر عزیزم آیا تو در میان این جمع کسی را زیباتر و بهتر از رامین می بینی ؟  اینچنین چهره ای شایسته عاشقی و  زندگی کردن است .

ویس با دیدن رامین شیفته و دلباخته او شد .

ویس با خود گفت چه می شد اگر رامین همسر من بود ؟! و ویرو را فراموش می کنم . حال که از مادر و برادر دورم  ، چرا تنها باشم و بی جهت بسازم و بسوزم . برای همسری من بهتر از رامین کسی وجود ندارد ، افسوس که در گذشته به این فکر نیافتادم و با خود بدرفتاری کردم اما به دایه از درونش و خواستش چیزی نگفت .

ویس به دایه گفت : هر چه در مورد رامین گفتی درست است هنرمند و  سالاری بزرگ مانند ویرو است ، لیکن من نمی توانم به خواست او تن در دهم . اگرچه دوست ندارم خودم اینگونه غمگین و بیمار باشم و حال زار و سوختن رامین در غم و درد عشق را نمی پسندم اما خود و او را شایسته بدنامی و ننگ نمی بینم . دعا می کنم خداوند مهر و عشق مرا از دل او بزداید ، سپس از پشت بام پایین آمد .

ویس همچنان با نفسش می جنگید تا بر هوای نفس خود غالب باشد تا عشقی که وارد دلش شده او را فریب ندهد و بر عقل و خردش پیروز نگردد . با خود می گفت: نباید مهر و عشق کسی را در دل خود جای دهم حتی اگر شخص آزاده و نیک سیرت چون رامین باشد و پیوسته مجازات و ننگ دنیوی و اخروی را به یاد می آورد . ترس از یزدان و دوزخ او را از این کار شرم آور بازمی داشت و از عشق و عاشقی منصرف می کرد . او دلبستن به رامین را ناشایست می دانست .

دایه که از درون ویس آگاه نبود ، نزد رامین رفت و مژده داد که به نظرم اقبالت دمیده و بخت یارت شده ، ویس کمی رام شده  و دست از ناسازگاری و تند خویی برداشته  و به احتمال زیاد تو به زودی شادکام خواهی شد .

رامین از این خبر بسیار خوشحال شد و به رسم احترام زمین پیش پای دایه را بوسید و از او سپاسگزاری کرد و گفت : دایه دانشمند و با تجربه عزیزم  ، امیدوارم ایزد برای این خبر خوش به تو هدیه ای آسمانی بدهد ، زیرا من چیزی شایسته و سزاوار این کار بزرگ تو ندارم که هدیه بدهم . تو همانند مادر من هستی . من همیشه گوش به فرمان و جان نثار توام  .

سپس یک کیسه دینار و یک جعبه شاهانه از طلای ناب که در آن شش رشته مروارید ، انگشتر های بسیار زرین گوهرنشان ، مقدار بسیار مشک و کافور و عنبر بود را به وی تقدیم کرد .

دایه هیچ یک را نپذیرفت و گفت : من برای این چیز ها تو را دوست ندارم تو از چشمم برای من عزیزتری و این کار را برای این ها نکردم  ، وجود تو برایم از هر هدیه ای والا تر است ، من خود ثروت بسیار دارم ، من فقط این انگشتر نقره را برای یادگاری از تو برمی دارم .