بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
گفتن رفیدا حال رامین را به گل
رفیدا پس از بازگشت نزد گل رفت و هر آنچه از رامین در مورد دلبریدن از او و به یاد عشق گذشته افتادن شنیده بود را به گل گفت . رفیدا گفت : تو هرچه به رامین خوبی و خدمت کنی نمی توانی دل او را به دست آوری . تا وقتی که مهر و محبت ویس و موبد در دل رامین است نمی تواند همسر خوبی برای تو باشد . دل رامین با تو ناسازگار و بدخوست . یافتن عشق در دل رامین مانند یافتن گل های زیبا در بیابانی شوره زار است . او بی وفاست . چگونه می توان از زهر تلخ ، شیرینی و قند یافت .
تقدیر اینگونه بوده تا تو همسر او شوی . رامین هچون شیر زخمی از شکار به خانه بازگشت . از خشم ابروانش درهم بود و از غم چشمانش پر از اشک شده بود .
گل نزد رامین آمد و کنار او نشست . رامین همچون مرده ای عاری از حرکت و روح و آشفته و ماتم زده بود . به خود می گفت : به جای اینکه جوانی و خوشی کنم غمگین و افسرده ام اما در کنار گل خود را شاد نشان می داد .
افسوس که ویس از دل پریشان من خبر ندارد . گمان می کند آسوده و راحتم بلکه از دوری و جدایی از او و خویشانم می سوزم . او نمی داند از وقتی که از او دور شده ام یک روز خوش ندارم و در رنج و عذابم . نمی دانم تقدیر چه سرنوشتی برایم رقم زده است ؟ آیا گوهرم را می یابم و به دلبرم می رسم و این درد درمان و این خواری پایان می یابد ؟ باید به دنبال اقبال و تقدیرم بروم . پزشکم را بیابم تا دردم را درمان کند . از این پس راز دلم را آشکارا به همه می گویم . طاقتم به سر آمده ، اگر روی او را نبینم خواهم مرد .
اکنون به سوی مرو حرکت می کنم . بگذار در راه رسیدن به معشوق بمیرم . اگر در راه بمیرم گورم قبله گاه عشاق خواهد شد . کسانی که از کنار گورم می گذرند به نیکی از من یاد خواهند کرد . چون دور از یار و در راه رفتن به سوی دوست مرده ام . از یزدان برایم آمرزش می طلبند . مردن در راه معشوق موجب افتخار و نیکنامی است . جنگیدن با این جدایی برایم از جنگیدن در میدان نبرد با دشمن سخت تر است . در جنگ ها توانسته ام با شمشیر و تیغ و عنان از کینه جویی های دشمن رهایی یابم اما نتوانسته ام از بند و زنجیر دلبر رهایی یابم .
باید راهی بیابم تا از گوراب خارج شوم ، چون بدون لشکر نمی شود رفت و با لشکر نیز رازم فاش خواهد شد و دوباره نصحت شدن و خواری را برایم در پی خواهد داشت و باز همین وضع ادامه خواهد داشت . اگر تنها بروم خطرناک است کوه ها پر از برف و حیوانات درنده است و سرما بیداد می کند . نمی دانم چه کنم ؟
از یکسو این مشکلات را پیش رو دارم از سوی دیگر محبوبم از من آزرده شده است . مرا برای این جفا و بی مهری نخواهد بخشید و خودش را به من نشان نخواهد داد . به بام نمی آید که در را برویم بگشاید . عذرم را نمی پذیرد . دریغا که این همه دوست ، مال ، قدرت ، خدمتکار نمی توانم چاره ای برای خود بیابم و از آن ها استفاده کنم .
اکنون نه نامجویی را می خواهم و نه از کسی می ترسم . حاضرم با قیصر روم و فغفور چین بجنگم تا به یارم برسم . حال نمی دانم با این دل آزرده ، این مشکلات را چگونه حل کنم . گاهی به دلم می گویم گریه آبروریزی مکن . تو مایه غم و اندوه من هستی . همه دلشان به زندگی اشان شادی می آورد . اما تو شادی ، خواب و خوراک ، لذت از کاخ و شبستان ، اسب سواری در شکار و صحرا ، چوگان بازی با دوستان را از من گرفتی .
از این پس من نمی توانم مانند جوانان دیگر ، نه به بزم بروم ، نه زیبارویی برگزینم ، نه به موسیقی گوش دهم . چون باید شبانه روز به سرزنش های مردم گوش کنم . در سرزمین های کوهستان ، خوزستان ، کرمان ، طبرستان ، گرگان و خراسان نام من بر سر زبان مردم افتاده برای حال من شعر می سرایند و شبانان و جوانان و مردان و زنان آن را در کوچه و خیابان می خوانند .
مویم سفید شد ، صبرم به سر آمد ، خواب خوش از سرم پرید و رنگ رویم زرد شده اما نتوانستم به آرزویم که وصال ویس بود برسم . نه توان دویدن دارم ، نه زور کمان کشیدن ، نه قدرت اسب سواری و سوارکاری ، نه توان شکار با یوز و باز را دارم . خودم و اسبم دچار ضعف و سستی شده ایم . نمی توانم کشتی بگیرم و نه توان هم پیاله شدن با میخوران را دارم .
مانند هم سن و سالانم که گاهی با اسب می تازند ، گاهی با ماهرویان در بزم و شادیند ، برخی به دنبال دانش و برخی بدنبال بزم و رامش هستند ، خوشبخت نیستم . علاقه ای به چیز های دنیوی ندارم . روی تخت نرم نمی خوابم و زین نمدی اسب بالش من شده ، اتاق خوابم خرابه و بیغوله هاست همه چیز دنیا برایم تکراری و بی ارزش است .
شمشیر عشق اتصال مرا با امور و لذت های دنیوی قطع کرده است . من گرفتار عشق یارم . ای دل تا کی گرفتار این عشقی ، مرا از غم و درد عشق و کامیاب نشدنت از بین بردی . جنگ رامین با دلش ادامه داشت و قصد داشت ترس سفر را از دل بزداید . از تخت پایین آمد . دستور داد اسب تیزرو او را بیاورند . سوار بر اسب شد و راه خراسان را در پیش گرفت .