بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
هر گرفتاری یک راه حل دارد با چاره جویی بر آن پیروز می شوی و به آن موفقیت افتخار می کنی .
من عاشق جهان و آفریده یزدان هستم دنیا نیز عشق خود را نصیب من کرد .
ویس جام شرابی پر کرد گفت من این جام را به یاد وفا و پیمان و عشق رامین پر می کنم . تا آخر عمر من به او وفا دارم و اسیر عشق او هستم . سپس جام را می نوشید و می گفت : چه خوش است در خلوت با محبوب شراب بنوشی و در آغوش یار باشی .
رامین تا نه ماه بدون اینکه کسی بفهمد در کنار ویس بود و هر شب را تا سحر با دلبرش با شادی و مستی آواز می خواند . غم های گذشته را فراموش کرده بود و پیوندش در آتش فروزان عشق محکم تر می شد . در آوازش می خواند که اکنون که در کنار محبوبم هستم مانند آن است که در باغ در میان گل های زیبای رنگارنگ و خوشبو هستم . کامیاب شده ام و شکار زیبایم را صید کرده ام . عقل را رها کردم تا لحظاتی را با یارم در مستی و بی خودی با او بسر ببرم . هر لحظه چهره ، مو و لب یارم حس می کنم . او را می بویم ، می بینم ، می بوسم . زیبایی دنیا و بهشت با لحظه ای نشستن در کنار یارم برابر نیست . چرا برای دست یافتن به این جایگاه شراب ننوشم . ویس زیباروی من جام شراب را بیاور . غم به پایان رسید بیا شاد باشیم . امروز را دریاب و خوش باش به فکر فردا مباش دیگر این لحظات تکرار نخواهد شد . هر دو عاشق هم و به دنبال این وصال بودیم . زمانی خواست یزدان این بود که تو در دژ اشکفت زندانی باشی و من در گرگان بیمار باشم اما اکنون به خواست یزدان به هم رسیدیم . کسی جز یزدان قادر به چنین کاری نبود .
نه ماه گذشت ویس و رامین از لحاظ خوراک و پوشاک تامین بودند و در آسودگی کامل بی نیاز از هر چیز به جز خوردن و خوابیدن و نوشیدن کاری نداشتند . سرشان پر از شور عشق ، دستشان جام پر از شراب و دلشان شاد از مهر یکدیگر بود . رامین ، ویس و دایه اندوهشان به پایان رسیده بود . از این راز فقط مادر رامین خبر داشت . زیرا از زمانی که رامین به مرو بازگشت و و وقتی ویس را نیافت سر به کوه و بیابان گذاشته بود مادرش مراقب اوضاع و حال او بود و می دانست که کجاست !!