بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
اندر پند دادن شاه موبد ویس را و سرزنش کردن
موبد شاه برای این که محبت ویس زیبارو را به خود جذب کند و دل سنگ او را نرم کند ، با محبت به او گفت : ای زیبای من به خاطر جفا و نامهربانی تو رنج بسیاری بردم . تو روزگار مرا سیاه کردی . زندگی را برایم تلخ کردی . عزیزم تو همه خوبی ها را داری . نیک سیرت و زیبا هستی . من شاهنشاه این سرزمینم . بیا با مهر و محبت خود زندگی مرا شاد و شیرین کن . من حکومت و پادشاهیم را به تو می بخشم . به وزیران ، دبران و سردارانم دستور می دهم به امر تمام امور کشوری و لشکری را انجام دهند . ای نازنینم تو به آن ها فرمان بده . من خیر و صلاح تو را می خواهم . من با تو با مهر و راستی سخن می گویم . تو در مورد من اشتباه فکر می کنی .
ای زیبای من جان و زبانم به تو راست می گوید . با من مهربان باش تا به تمام آرزو هایت برسی . آن چنان قدرتی به دست می آوری که شاهان کشور های دیگر بر آستان درگاهت سجده کرده و به احترام زمین را بوسه می زنند . اما اگر بخواهی با من بد کنی و همین راه و روش را ادامه دهی ، من هم مجبورم با بدترین شکل با تو رفتار می کنم . از خشم من بترس . از برادرت ویرو شرم داشته باش . او نیز از کار های تو سیاه رو و شرمنده است . اگر از برادرت شرم داشتی مرا نمی آزردی . با این سبک زندگی شایسته خواهری آن برادر نیستی . مهر و وفایت را از من دریغ مکن . حالا می خواهم حرف دلت را به من بگویی ؟ پاسخ تو به درخواست من چیست ؟ آیا هنوز با من دشمنی و مرا دوست نداری ؟ آن قدر که برای جلب نظر و کسب مهر و محبت تو تلاش کردم ، خسته شده ام . اگر به من وفادار نباشی با تو مدارا نمی کنم . چون مرا رسوای عالم کردی ، راهی جز انتقام گیری از تو با شمشیر را ندارم .
پاسخ دادن ویس موبد را
ویس گفت ای پادشاه خردمند گرانمایه ، تو صبر بسیار داری . به این خاط است که یزدان هر چه هنر ، خوبی و شایستگی بسیار را به تو بخشیده است . تو شاهنشاه بزرگی هستی . امیدوارم همیشه بلند همت ، نامدار ، کامکار و جاودان باشی . خدایا به خواست تو از آغاز آفرینش تا رستاخیز روزگار هر روز اتفاقی تازه را برای ما رقم می زند . بدی و خوبی در سرشت ماست . عقل و دانش و مردانگی نمی تواند سرنوشت ما را تغییر دهد . همانگونه که یزدان تو را پادشاهی قدرتمند و پیروز آفریده ، مرا نیز نگونبخت و بیچاره خلق کرده است . من بی گناهم چون نمی توانم در سرنوشتم تاثیر بگذارم و آن را تغییر دهم . من در غم و شادی زندگیم نقش ندارم . سرنوشت من از هنگام تولد با سختی و خواری گره خورده است . اکنون از این سرنوشت شوم خود سیر شده ام و دوست دارم بمیرم . چون می دانم تا آخر عمر شاد نخواهم بود . چرا مهربان باشم در حالی که در درد و غم و ننگ غوطه ورم . پادشاها تو دشمن هستی . خویشاوندانم از من بیزارندو مرا سرزنش می کنند . همه داستان و راز زندگی مرا می دانند . بین مردم انگشت نما شده ام .
عقل من می گوید دیگر به کسی مهر و محبت مکن و عشق کسی را وارد دلت مکن . متوجه شدم که عشق موجب نابودی و مرگ است . چون دریا عشق بی پایان و بیکران است ، شتی زندگی و عمر انسان کفاف رسیدن به محبوب را نمی دهد . پس بیهوده به کسی مهر نمی ورزم . پند و اندرز تو را نمی پذیرم و اگر تو نیز از من گناه یا اشتباهی دیدی مرا بکش .
من دیگر خود را اسیر مهر و وفا به رامین نمی کنم . به او محبتی نمی کنم و از این پس او را اطراف من نمی بینید . به یزدان سوگند می خورم که از این پس متعلق به توام . زیبایی و شیرینی من متعلق به توست .
وقتی موبد شاه سخنانی که هیچگاه از دهان ویس نشنیده بود را از زبان او شنید سر و روی ویس را بوسید . او را نوازش و بسیار ستایش کرد . سپس شادمان از یکدیگر جدا شدند .