موبد شاه  با سخنان مادر کمی آرام و از شدت خشمش کاسته شد  اما همچنان از دست ویس و رامین دلشکسته بود . نامه ای به ویرو نوشت و گفت تو قرار بود فرمانبردار من باشی ، پشتت به حمایت چه کسی گرم است که چنین خودکامه شده ای ؟ تو که توان انجام یک کار کوچک را نداری ، چرا ادای شیران را در می آوری ؟  تو با این بیچارگی و ناتوانی چگونه جرٱت می کنی بانوی من را می گیری ؟  چرا زن مرا به خانه ات بردی ؟ بهانه های تو را  نمی پذیرم . کجای دنیا یک زن دو شوهر دارد ؟ گمان می کنم پشتیبانی داری که ادعای بزرگی می کنی . من می دانم که تو تا به حال پادشاهی را شکست نداده ای ، سرزمینی را تصاحب نکرده و از کشوری باج نمی گیری ، هنری نداری و کسی از هنرمندیت حرفی نمی زند . تو مانند چارپایان احمق هستی ؟ اگر توبپرسند چه نژادی داری ؟ به مادرت افتخار می کنی . تو نه مرد جنگی هستی و تیراندازی و چوگان و اسب سواری می دانی . تو فقط در ماه آباد می توانی ادای پهلوانان را درآوری و خارج از آنجا بیچاره و بدبخت هستی .

یادت هست که چگونه ترا در جنگ زخمی کردم ؟ من سالاران و جنگجویان بزرگی را در جنگ ها زخمی کرده ام . هنوز صدای آه و ناله جنگجویانی که در ماه آباد زخمی کردم در گوشم است .

بدان و آگاه باش شمشیر من منتظر گرفتن جان بی ارزش توست . شنیده ام که گفته ای چون موبد شاه شب در هنگام خواب غافلگیرانه به گوراب حمله کرده شکست خورده ام  و توانسته ویس را برباید .  

انون که هوشیار در سرزمینت نشسته ای و پادشاهی می کنی به تو می گویم من تصمیم دارم برای جنگ به آن جا بیایم . هر چه لشکر می توانی از ایران ، آذربایجان ، ری ، گیلان جمع کن . دارای ات خرج جمع آوری لشکر کن ، دیده بان و مرزبان تهیه کن . آنچنان لشکریانت را می کشم که رود خون جاری شود ، ویس را همانند سگ پا برهنه و بدون چادر پیاده جلو لشکر می برم و چنان رسوایش می کنم که با بزرگتر خود دشمنی و کینه جویی نکند .

آنگاه نامه را به قاصد داد تا به ویس برساند سپس به سالاران و بزرگان سپاهش گفت تا لشکریان را برای جنگ با ویرو آماده  کنند .