بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
عروسی کردن رامین با گل
نامداران بزرگ ر برای جشن خواستگاری دعوت کردند . در جشن بر سر رامین و گل مروارید و گوهر پاشیدند . رامین سوگند خورد تا زنده ام گل همسر من است و دیگر یادی از ویس نمی کنم و از او بیزارم . گل دلبر من و گوراب وطن و خانه من است . سپس گل همه خویشاوندانش را از پیوند و ازدواجش با رامین آگاه کرد . شاهان گرگان ، ری ، قم ، اصفهان ، خورستان ، کوهستان ، اران و مرزداران نقاط مختلف را به عروسی دعوت کردند . شبستان پر از ماهرویان شده بود . با شادی دست گل را در دست رامین نهادند . تا چهل فرستگی مسیر منتهی به گوراب را آذین بستند . همه مشغول جشن و پایکوبی بودند . همه در جشن می خوردند و شراب می نوشیدند . رامشگران همه جا می سرود می خواندند و ساز می نواختند . بزرگ و کوچک ، مرد و زن یک ماه در جشن و بزم و شکار شاد بودند . بزرگان به برکتاین پیوند به مستمندان زر و گوهر می بخشیدند . همه جا نام رامین و گل بر سر زبان بود و برایشان شعر می سردند و می گفتند : ای رامین شاد و جاودانه ، در کارهایت کامیاب و پیروز باشی . آفتاب زیبا این سرزمین همسر تو شد . همانند گل در هیج جا نمی یابی حتی در بهشت . گل همانند ماه زیباست . تو خوشبختی که توانسته ای در ای زمستان سرد این گل زیبای بی خار را در گوراب بچینی . این گل در باغ و صحرا همراه توست . تابستان و زمستان سبز و زنده است . هیچگاه پژمرده و خشک نمی شود . گلی که دیدنش موجب جوانی و زندگی است . گل خوشبو و خوش رنگ و فرشته صفتی که اکنون در دست رامین است . همیشه شاد و با نشاط و کامیاب و پیروز باشید .
آشفته شدن گل از گفتار رامین
گل و رامین یک ماه شاد بودند . روز ها چوگان بازی می کردند سرود می خواندند ، شکار می کردند ، می خوردند و شراب می نوشیدند و پس از آن یک ماه مراسم عروسی به پایان رسید و میهمانان و بزرگان به خانه هایشان بازگشتند . گل و رامین هم به دژ گوراب رفتند .
روزی گل خود بسیار زیبا آراست . گیسوانش را خوشبو کرد ، چشمانش را سرمه کشید ، چشم و ابروی زیبایش را مانند چشمان غزال شده بود . خود را با زیور های زیبا آراست .
وقتی رامین به کاخ وارد شد ، گل زیبارو را دید که به سویش می آید . رامین گفت : گل زیبایم ، ای جان من امروز تو شبیه ویس شده ای . همانند سیبی که آنرا نصف کرده اند .
گل از این حرف رامین خشمگین شد و گفت : ای بد عهد پیمان شکن چرا یاد ویس کردی ؟ آیا آزادگان و شاهزادگان دیگر هم همانند تو هستند ؟ امیدوارم کسی مانند من چنین بدبخت نباشد . امیدوارم کسی مانند من دشمنی چون دایه جادوگر ویس نداشته باشد . آن ها باعث بد عهدی و بدنامی تو هستند . نه تو می توانی بر امیال دل خود مسلط باشی و نه کسی می تواند از تو کامیاب شود . دایه ویس تو را جادو کرده و پند و اندرز در تو اثری ندارد .
نامه نوشتن رامین به ویس و بیزاری نمودن
رامین به اشتباه خود پی برد و فهمید گل را آزرده است . تلاش کرد به گونه ای از دل گل در بیاورد و گفته ناراحت کننده خود را جبران کند . قلم و حریری برای نوشتن از گل گرفت و با آب مشک شروع به نوشتن کرد و تصمیم گرفت تا با شمشیر بی وفایی آخرین ریسمان ارتباطی خود را با ویس به کلی قطع کند . در نهایت بی وفایی به ویس نوشت : ای ویس به خاطر تو من در زندگی زیان ها و آسیب بسیار دیده ام . به خاطر تو یزدان و بندگانش از من آزرده شده اند . به خاطر تو مردم مرا سرزنش کرده اند . به خاطر تو بدنام و انگشت نما شده ام . هیچکس عشق من به تو را از روی خرد نمی داند و نمی پسندد . این چه عشقی است که زن و مرد مرا برای آن نفرین می کنند و از من نفرت دارند و به زشتی یاد می کنند .
تا وقتی در کنارت بودم در زندگی شادی ندیدم . همه از هجران و دوری از تو چشمانم پر از اشک بود و وقتی کنارت بودم ترس از دست دادن جانم را داشتم و صد ها درد و رنج کشیدم . کاش فقط از کشته شدن ترس داشتم ، من از شرمساری در برابر مردم و یزدان هم ترس داشتم . تو من را که جوانی چابک ، جنگجو ، نیرومند بودم را با عشقت به فردی زبون و بدبخت و خمیده بدل کردی . کمرم به خاطر هوی و هوس خمیده شد . عشق تو شادی را از من دور کرد و مورد خشم و سرزنش مردم قرار گرفتم .از روزی که از تو جدا شدم اوضاع و احوالم و روزگارم رو به بهبود است . اگرچه در ابتدای نامه بر تو درود فرستادم ولی می خواهم بگویم از مهر و محبت و عشق تو بیزارم . اکنون خوش و شادم و هرچه می خواهم به دست می آورم . از تو دل بریده ام و همسی چون گل خوشبو یافته ام . او همیشه همنشین و در کنار من است . با او خوش هستم . در بالین من است تا ابد با او هستم و به هیچ زن دیگری نگاه نمی کنم . او موجب زیبایی خانه من است . زندگی ام را با حضورش مانند گلستان کرده است . سه برابر ستم و رنجی که از تو کشیدم ، گل زیبایم مرا خوشبخت و شادکام کرده است . اگر با تو بودم تا حالا به دست موبد شاه کشته شده بودم . من چون تجر به نداشتم و شیرینی های زندگی را نچشیده بودم خود را گرفتار عشق تو کرده بودم . اکنون از خواب غفلت بیدار شده ام و از زندانی که تو برایم ساخته بودی رهایی یافته ام . با گل زیبایم پیمان بسته ام به یزدان سوگند خورده ام ، که تا آخر عمر به گل وفادار باشم و با او به شادی زندگی کنم .
از این پس شهر مرو و شاه برای تو و ماه آباد و گل برای من است . یک ساعت زندگی با گل بهتر از صد سال زندان در مرو است . دیگر تو منتظر من مباش . من برای همیشه از تو جدا شدم و نیازی به تو ندارم . سپس رامین در نامه را بست و آن را مهر و موم کرد و به کجاوه دار داد و گفت : با شتاب نزد ویس برو .
کجاوه دار پس از سه هفته به مرو رسید . خبر رسیدن نامه را به شاه دادند . او نامه را از پیک گرفت و خواند . شاه بسیار شگفت زده شد و نامه را به ویس داد که بخواند . شاه به ویس دلبر زیبایش گفت : چشمت روشن باد . رامین در گوراب با گل ازدواج کرده و گلشن شادمان با او زندگی می کند .