بازنویسی داستان ویس و رامین از نظم به نثر
ویس پنهانی به پشت بام کاخ رفته بود و بازی چوگان را نگاه می کرد . از نظر او رامین و برادرش ویرو از همه بهتر بازی می کردند اما چهره او زرد و رنگ پریده بود و گریه می کرد و بیشتر در فکر اتفاقاتی بود که در آینده رخ خواهد داد .
دایه به ویس گفت : چرا گرفتار افکار شیطانی هست ؟ چرا به خودت بد می کنی ؟ چرا گریه می کنی ؟ تو فرزند قارن و شهرو هستی . شوهرت موبد شاه ، برادر ویرو است . تو در میان زیبارویان سرزمین ایران و توران زیباترین ، بزرگترین و نام آورترین بانو هستی . رامین عاشق توست ، با دیدن او غمت برطرف می شود . دنیا به آفریده ای چون تو افتخار می کند . چرا نزد یزدان ناله و گریه می کنی ؟ یزدان بهترین آفریده های خود رابه تو بخشیده است . به بخت خود نفرین مکن که موجب از دست دادن خوشبختی های زندگیت ی شود . از این بهتر چه می خواهی ؟ به این نعمت ها راضی باش . بیش از این شاه موبد و برادرت را میازار چون سرانجام خوبی برایت ندارد .
ویس گفت : دایه حرف بیهوده و نابخردانه مزن . می گویند سواره از پیاده خبر ندارد . تو درد دل مرا نمی دانی و نمی فهمی . من عاشقی نالان هستم . من همسر موبد شاه کینه جو و بدجنس هستم . ویرو نیز به من بد گمان است ولی به احترام خواهری چیزی به من نمی گوید . ویرو زیبا و خوب است اما برای من فرقی نمی کند .
رامین خوب و زیبا و دلفریب ، شیرین زبان ، مهربان و راستگو و درست کارست . او در کنار من است اما چه سود که بودن یا نبودنش برای یکسان است . من با داشتن این سه نفر می سوزم . شوهرم همانند شوهر دیگران نیست . محبوب و معشوقم همانند یار و محبوب دیگران نیست . هم شوهرم و هم محبوبم موجب رنج و آزار من هستند . من لایق مردن هم نیستم . اگر بخت با من یار بود ویرو بهترین همسر برایم بود . بد اقبالم که موبد شاه و رامین که دشمن من و سرزمین من هستند عاشق و دلباخته من شده اند . یکی روح و جانم را می آزارد و دیگری جسم مرا …