بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر
اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس
دایه به زیبایی ویس را آراست اما چشمان ویس پر از اشک و دلش پر از درد و غم و حسرت بود و به دایه می گفت : من بخت و اقبال بدی دارم که روزگارم اینچنن غم انگیز است ، از زندگی سیرم و می خواهم خود را بکشم تا درد و رنجم به پایان برسد ، هرگاه موبد را می بینم مانند آن است که در آتش بیفتم ، امیدوارم او هم مانند من سیاه روز شود تا کنون نتوانسته از من کامیاب شود ، باید راه و چاره ای بیندیشم تا از دست او رهایی یابم ، می خواهم به بگویم من باید برای سوگواری پدرم قارن یک سال به عزا بنشینم ، اما او بی شرم است و به سخن من گوش نمی دهد ، دایه عزیز تو چاره ای هوشمندانه بیندیش! باید یک سال او را از خود دور کنم ، تو افسون و جادویی بکن که او به سراغ من نیاید ، شاید بخت و اقبالم بازگردد ، من نیکی و شادی با او را نمی خواهم ، مردن برایم بهتر از آن است که او از تن من کامیاب شود .
با شنیدن سخنان ویسدنیا پیش چشم دایه تیره تار شد با ناراحتی گفت : نور چشمم خیلی درد و رنج کشیدی اما این وضعیت تو را سیاه دل کرده و عقل را از تو دور نموده ، تو چاره ای برایم نگذاشته ای ، برای برآوردن خواست تو باید با افسون مردانگی شاه را ببندم تا سراغ تو نیاید ، سپس طلسمی را بر قطعه از روی و مس کشید و با قطعه ای آهنی آن دو طلسم را بست ، با این طلسم راه مرد بر زن بسته می شد اگر روزی این طلسم از هم باز می شد مرد و زن به سوی هم می رفتند .
بدین ترتیب موبد از ویس دور شد ، سپس طلسم را سحرگاه در کنار رودی زیر زمین دفن کرد ، به کاخ بازگشت و به ویس جایش را گفت و گفت با این که از این کار ناراضی رودم اما فرمانت را اجرا کردم و مرد بزرگی را با طلسم بستم ، به شرطی که تو نیز پس از یک ماه از بد خلقی و بدخویی و این کار هایت دست برداری، کینه را رها کنی و حرفی از یک سال عزاداری نزنی ، چون این کارت نزد هیچ خردمندی پذیرفتنی نیست تا وقتی طلسم در محیطی نمناک است شاه نیز اسیر طلسم و در بند ماست اگر تو از شاه خوشت آمد ، من پنهانی م روم آن طلسم را می آورم و در آتش می سوزانم تا طلسم باطل شودآب سرد و رطوبت شاه را از مردی انداخته است اما آتش و سوزاندن طلسم مردی را به او باز می گرداند .
ویس از شنیدن سخنان دایه و از اسیر بودن شاه در چنگال طلسم شادمان شد اما باز تقدیر سرنوشت دیگری را برای ویس رقم زد ، ناگهان ابر سیاهی آسمان مرو را پوشاند و بارشی سیل آسا آغاز شد ، رود مرو طغیان کرد و نیمی از مرو زیر آب رفت ، طلسم را نیز آب برد در حالی که اثر طلسم بر شاه ماند و مردی او از بین رفته بود و شاه نمی توانست از ویس کامیاب شود .
ویس زیبا رو دو شوهر کرده بود اما هیچ یک از آن ها نتوانسته بودند با او همبستر شوند ، چرخ روزگار را ببین که چه بازی ها می کند ، شاه او را با عزت و احترام پذیرفت و او روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، حال روزگار با این سرو بلند بالا مهربان شده بود ، حال او خوب بود و همه چیز به خوشی می گذشت
دایه به زیبایی ویس را آراست اما چشمان ویس پر از اشک و دلش پر از درد و غم و حسرت بود و به دایه می گفت : من بخت و اقبال بدی دارم که روزگارم اینچنن غم انگیز است ، از زندگی سیرم و می خواهم خود را بکشم تا درد و رنجم به پایان برسد ، هرگاه موبد را می بینم مانند آن است که در آتش بیفتم ، امیدوارم او هم مانند من سیاه روز شود تا کنون نتوانسته از من کامیاب شود ، باید راه و چاره ای بیندیشم تا از دست او رهایی یابم ، می خواهم به بگویم من باید برای سوگواری پدرم قارن یک سال به عزا بنشینم ، اما او بی شرم است و به سخن من گوش نمی دهد ، دایه عزیز تو چاره ای هوشمندانه بیندیش! باید یک سال او را از خود دور کنم ، تو افسون و جادویی بکن که او به سراغ من نیاید ، شاید بخت و اقبالم بازگردد ، من نیکی و شادی با او را نمی خواهم ، مردن برایم بهتر از آن است که او از تن من کامیاب شود .
با شنیدن سخنان ویسدنیا پیش چشم دایه تیره تار شد با ناراحتی گفت : نور چشمم خیلی درد و رنج کشیدی اما این وضعیت تو را سیاه دل کرده و عقل را از تو دور نموده ، تو چاره ای برایم نگذاشته ای ، برای برآوردن خواست تو باید با افسون مردانگی شاه را ببندم تا سراغ تو نیاید ، سپس طلسمی را بر قطعه از روی و مس کشید و با قطعه ای آهنی آن دو طلسم را بست ، با این طلسم راه مرد بر زن بسته می شد اگر روزی این طلسم از هم باز می شد مرد و زن به سوی هم می رفتند .
بدین ترتیب موبد از ویس دور شد ، سپس طلسم را سحرگاه در کنار رودی زیر زمین دفن کرد ، به کاخ بازگشت و به ویس جایش را گفت و گفت با این که از این کار ناراضی رودم اما فرمانت را اجرا کردم و مرد بزرگی را با طلسم بستم ، به شرطی که تو نیز پس از یک ماه از بد خلقی و بدخویی و این کار هایت دست برداری، کینه را رها کنی و حرفی از یک سال عزاداری نزنی ، چون این کارت نزد هیچ خردمندی پذیرفتنی نیست تا وقتی طلسم در محیطی نمناک است شاه نیز اسیر طلسم و در بند ماست اگر تو از شاه خوشت آمد ، من پنهانی م روم آن طلسم را می آورم و در آتش می سوزانم تا طلسم باطل شودآب سرد و رطوبت شاه را از مردی انداخته است اما آتش و سوزاندن طلسم مردی را به او باز می گرداند .
ویس از شنیدن سخنان دایه و از اسیر بودن شاه در چنگال طلسم شادمان شد اما باز تقدیر سرنوشت دیگری را برای ویس رقم زد ، ناگهان ابر سیاهی آسمان مرو را پوشاند و بارشی سیل آسا آغاز شد ، رود مرو طغیان کرد و نیمی از مرو زیر آب رفت ، طلسم را نیز آب برد در حالی که اثر طلسم بر شاه ماند و مردی او از بین رفته بود و شاه نمی توانست از ویس کامیاب شود .
ویس زیبا رو دو شوهر کرده بود اما هیچ یک از آن ها نتوانسته بودند با او همبستر شوند ، چرخ روزگار را ببین که چه بازی ها می کند ، شاه او را با عزت و احترام پذیرفت و او روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، حال روزگار با این سرو بلند بالا مهربان شده بود ، حال او خوب بود و همه چیز به خوشی می گذشت
+ نوشته شده در یکشنبه نهم مهر ۱۳۹۶ ساعت ۲:۲۶ ب.ظ توسط سروش نیا
|