بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر
ویس کمی آرام شد چشمانش پر از اشک و صورتش کبود بود . ویس گفت : این غم آرام آرام مرا می سوزاند و هر روز بر سنگینی این بار غم افزوده می شود ، انگار که هفتاد کوه همچون البرز را بر پشت من گذاشته اند ، این کاخ برایم مانند جهنم است ، باغ و گلزارش بی روح و غم انگیز است ، دلم پر از غم و اندوه است و هر روز و شب بر سرم بلا می بارد ، مرگ برایم چون عسل شیرین و گواراست . دیشب خواب ویرو را دیدم بر اسب نشسته بود و خنجری در دست داشت ، از شکار باز می گشت ، شادکام بود و شکار بسیار کرده بود ، نزد من آمد ، مرا نوازش کرد و با صدایی دلنشین گفت : عزیزتراز جانم چگونه ای ؟ !! بدون من درر کشوری بیگانه به خوشی زندگی می کنی ؟ !! سپس کنار من خوابید و تن سیمین مرا در آغوش گرفت . لب و گونه ام را بسیار بوسید ، هنوزز صدایش در گوشم است و بوی تنش را حس می کنم . با ای حال و این روزگار و این بلا و غم جانکاه جان و روحم مرده ام در جسمی زنده است .
دایه در حالیکه ویس ناله و گریه می کرد او را در آغوش گرفته بود و نوازش می کرد و می گفت : دایه فدایت شود تا غم و اندوه تو را نبیند ، ای زیبای من با این حال و روزت و آنچه گفتی دلم پر ازغم شد اما عزیزم روزگار را بر خودت تلخ مکن و این زندگی را که دو روز بیشتر نیست بر خودت زهر مکن ، دنیا همچون خانه ای است که چند روزی در آن هستیم ، شادی هایش ناپایدار و زودگذر است و زمان همانند اسبی تیزرو در حال سپری شدن است غم دنیا را مخور اگر یک روز شادی تو را گرفت صد شادی دیگر برای خودت فراهم کن . تو خیلی جوان و زیبایی احب قدرت و شکوت و فرمانروایی هستی ، با دنیا خداحافظی مکن !! روح و روانت را بیمار مکن ، در دنیا مردان بسیاری هستند که به دنبال لذت خوردن و کامیابی از زنان زیبا بوده و هر روز به دنبال شادی خود به گونه ای هستند . یکی شکار می رود ، برخی در جشن و سرور و ساز و موسیقی بسر می برند ، گروهی به دنبال گرد آوردن مال و ثروت و اسب و غلام و کنیز و شبستان و زنان زیبا هستند .