بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر
وقتی دایه سخنان رامین را شنید ، دلش سوخت اما از خود عکس العملی نشان نداد و گفت : رامین تو امیدی به مهر و محبت ویس نداری و حیله گری نمودن منجر به وصال او نمی شود با زور هم نمی توان او را رام خود کرد ، بهتر است خود را دلبند و پایبند به او نکنی ، عاقل باش این کار به صلاح تو نیست، حتی اگر کار های ناممکن و خارق العاده برایش بکنی ، به آسمان بروی ، دریا ها درنوردی ، از میان رود جیحون بگذری بعید است ویس به تو توجه کند و عاشقت شود ، بهتر است او را فراموش کنی زیرا این پیوند امکان پذیر نیست . کسی شجاعت اظهار عشق و علاقه به او را ندارد ، مگر نمی دانی او خودکامه و مستقل است و رام کسی نمی شود . من نیز نمی توانم پیام تو را به بدهم ، فکر کنم تو هم راضی نباشی که او دشمن شود ، می دانی که مقام بالایی درد و به راحتی می تواند آبروی مرا ببرد . او به سبب جایگاهش با من خود را بالا می بیند و با من هم کلام نمی شود ، او اصیل زاده و ثروتمند و از دیگران بی نیاز است ، از قدرت کسی نمی ترسد و ثروت کسی او را نمی فریبد تنها خواسته و نیاز او دیدار بستگان و شهرش است . اکنون از عیش و نوش و همنشینی با با هر کسی متنفر ست ، او برای بخت و اقبال شوم و بدش می گرید و از دلتنگی و دوری از خویشان و سرزمینش و وقتی به یاد مادر و برادرش می افتد می نالد و ، نفرین می کند ، شهبانو شهرو مادر نامدارش نیز و شب و روز به درگاه یزدان التماس و تضرع می کند که او در میان ناز و نعمت باشد اما متاسفانه اکنون با درد و اندوه ، دلسوخته و نالان دور از خو یشاوندان اینجا افتاده است کسی توان آن را ندارد که پیام تو را نزد او ببرد ،
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۶ ساعت ۹:۲۶ ب.ظ توسط سروش نیا
|