وقتی دایه سخنان رامین را شنید  ، دلش سوخت اما از خود عکس العملی نشان نداد  و گفت : رامین  تو امیدی  به مهر و  محبت ویس نداری  و حیله گری نمودن منجر به وصال او نمی شود با زور هم نمی توان او را رام خود کرد ، بهتر است خود را دلبند و پایبند به او نکنی ، عاقل باش این کار به صلاح تو نیست، حتی اگر کار های ناممکن و خارق العاده برایش بکنی ، به آسمان بروی ، دریا ها درنوردی ، از میان رود جیحون بگذری بعید است ویس به تو توجه کند و عاشقت شود ، بهتر است او را فراموش کنی زیرا این پیوند امکان پذیر نیست . کسی شجاعت اظهار عشق و علاقه به او را ندارد ، مگر نمی دانی او خودکامه و مستقل است و رام کسی نمی شود . من نیز نمی توانم پیام تو را به بدهم ، فکر کنم تو هم راضی نباشی که او دشمن شود ، می دانی که مقام بالایی درد و به راحتی می تواند آبروی مرا ببرد . او به سبب جایگاهش با من خود را بالا می بیند و با من هم  کلام نمی شود ، او اصیل زاده و ثروتمند و از دیگران بی نیاز است ، از قدرت کسی نمی ترسد و ثروت کسی او را نمی فریبد تنها خواسته و نیاز او دیدار بستگان و شهرش است . اکنون از عیش و نوش و همنشینی با با هر کسی متنفر ست ، او برای بخت و اقبال  شوم و بدش می گرید و از دلتنگی و دوری از خویشان و سرزمینش و وقتی به یاد مادر و برادرش می افتد می نالد و ،   نفرین می کند   ، شهبانو شهرو مادر نامدارش نیز و شب و روز به درگاه یزدان التماس و تضرع می کند که او در میان ناز و نعمت باشد اما  متاسفانه اکنون با درد و اندوه ، دلسوخته و نالان دور از خو یشاوندان اینجا افتاده است کسی توان آن را ندارد که پیام  تو  را نزد او ببرد  ،