بازنویسی داستان های ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی از نڟم به نثر
به غایت رسیدن عشق رامین بر ویس
رامین عاشق حال بدی داشت گوشه ای تنها می نشست ، شب ها نمی خوابید از مردم دوری می جست و دائم به فکر عشقش ویس بود ، به هر کجا می نگریست یارش را می دید ، در سرو قد بلند یار در گل صد برگ روی یار در گل بنفشه بوی گیسوی یار را می دید ، مست عشق یار بود و بی قراری می کرد ، به یاد یارش طنبور می نواخت ، شعر می سرود و آواز می خواند ، غمناک آه و حسرت در دل داشت و می گریست، هیچ کس به حال زارش توجهی نمی کرد و علت بد حالی او را نمی پرسید ، از درد عشق می سوخت و خواب و خوراک نداشت ، مقام و جایگاهش را رها کرده بود و به کاخ نمی رفت و در میان درختان باغ کاخ می گشت و با آن ها سخن می گفت، به درختان سرو می گفت اگر ویس از اینجا گذشت به او بگویید ای ستمگر با عاشق بیچاره ات توجه کن ، به بلبان آوازخوان می گفت شما که در کنار یارتان روی شاخه هستید چرا آواز سوزناک می خوانید، مرا ببینید که با این حال زار از یارم دور افتاده ام و یارم از درد من آگاه نیست ، این گونه رامین هر روز در باغ می گشت و مدام ناله و زاری می کرد .
دیدن رامین مر دایه به را اندر باغ و حال گفتن
روزی دایه در باغ در حال گردش بود ، رامین او را در باغ دید ، شادمان نزد او رفت در حالی که عرق شرم بر پیشانی او نشسته بود ، با چهره زیبا که تازه مو هایی بر پشت لبش روییده بود و لبان زیبایش خودنمایی می کرد و گیسوانش از دو طرف سرش آویزان بود، کلاه بر سر کمربندی به کمر ، با قبایی پر نقش و زیبا ، با قامتی بلند و جذاب و دلفریب شایسته پادشاهی نزد دایه رفت . در مقابل دایه تعظیم و احترام کرد ، دایه نیز ادای احترام کرد و با رامین احوالپرسی کرد .
رامین و دایه دست در دست هم به سوی گل ها ی سوسن رفتند و در راه از هر دری سخن گفتند ، رامین شرم را کنار گذاشت و به دایه گفت تو عزیزتر از جانم هستی ، من بنده توام ، تو شیرین زبان و خوش برخوردی تو همانند مادر من هستی ، ویس نیز چون جانم است ، او مانند خورشید زیبا است و از نژاد شاهان است ، همسری لایق او در جهان و هفت اقلیم زاده نشده و وجود ندارد ، دل من از آتش عشق می سوزد امیدوارم دل ویس هیچگاه نسوزد ، با بخت اقبال با من یار نبود اما امیدوارم که بخت با او یار باشد و به آرزو هایش برسد ، من از تب عشق او نالانم و حاضرم هر دردی را تحمل کنم تا زیبایی او را ببینم اما امیدوارم او همیشه شادمان باشم .
دایه از سخنان رامین خوشش آمد و گفت : رامین امیدوارم زندگی جاوید داشته و شاد و تندرست و نیکبخت باشی ، فر و شکوهت دائمی باشد ، دخترم ویس هم خوشبخت و چشم بد دشمنانش کور باد ، روزگارش همانند صورتش زیبا باد ، جایگاه بدخواهش همانند جغد در ویرانه باد و سرنوشت بدخواهش همانند گیسوان مجعدش در پیچ و خم روزگار گرفتار باد
رو به رامین کرد و گفت سخنان تو تایید می کنم ، اما اعتقاد ندارم که کسی باعث بدبختی تو شده باشد
رامین عاشق حال بدی داشت گوشه ای تنها می نشست ، شب ها نمی خوابید از مردم دوری می جست و دائم به فکر عشقش ویس بود ، به هر کجا می نگریست یارش را می دید ، در سرو قد بلند یار در گل صد برگ روی یار در گل بنفشه بوی گیسوی یار را می دید ، مست عشق یار بود و بی قراری می کرد ، به یاد یارش طنبور می نواخت ، شعر می سرود و آواز می خواند ، غمناک آه و حسرت در دل داشت و می گریست، هیچ کس به حال زارش توجهی نمی کرد و علت بد حالی او را نمی پرسید ، از درد عشق می سوخت و خواب و خوراک نداشت ، مقام و جایگاهش را رها کرده بود و به کاخ نمی رفت و در میان درختان باغ کاخ می گشت و با آن ها سخن می گفت، به درختان سرو می گفت اگر ویس از اینجا گذشت به او بگویید ای ستمگر با عاشق بیچاره ات توجه کن ، به بلبان آوازخوان می گفت شما که در کنار یارتان روی شاخه هستید چرا آواز سوزناک می خوانید، مرا ببینید که با این حال زار از یارم دور افتاده ام و یارم از درد من آگاه نیست ، این گونه رامین هر روز در باغ می گشت و مدام ناله و زاری می کرد .
دیدن رامین مر دایه به را اندر باغ و حال گفتن
روزی دایه در باغ در حال گردش بود ، رامین او را در باغ دید ، شادمان نزد او رفت در حالی که عرق شرم بر پیشانی او نشسته بود ، با چهره زیبا که تازه مو هایی بر پشت لبش روییده بود و لبان زیبایش خودنمایی می کرد و گیسوانش از دو طرف سرش آویزان بود، کلاه بر سر کمربندی به کمر ، با قبایی پر نقش و زیبا ، با قامتی بلند و جذاب و دلفریب شایسته پادشاهی نزد دایه رفت . در مقابل دایه تعظیم و احترام کرد ، دایه نیز ادای احترام کرد و با رامین احوالپرسی کرد .
رامین و دایه دست در دست هم به سوی گل ها ی سوسن رفتند و در راه از هر دری سخن گفتند ، رامین شرم را کنار گذاشت و به دایه گفت تو عزیزتر از جانم هستی ، من بنده توام ، تو شیرین زبان و خوش برخوردی تو همانند مادر من هستی ، ویس نیز چون جانم است ، او مانند خورشید زیبا است و از نژاد شاهان است ، همسری لایق او در جهان و هفت اقلیم زاده نشده و وجود ندارد ، دل من از آتش عشق می سوزد امیدوارم دل ویس هیچگاه نسوزد ، با بخت اقبال با من یار نبود اما امیدوارم که بخت با او یار باشد و به آرزو هایش برسد ، من از تب عشق او نالانم و حاضرم هر دردی را تحمل کنم تا زیبایی او را ببینم اما امیدوارم او همیشه شادمان باشم .
دایه از سخنان رامین خوشش آمد و گفت : رامین امیدوارم زندگی جاوید داشته و شاد و تندرست و نیکبخت باشی ، فر و شکوهت دائمی باشد ، دخترم ویس هم خوشبخت و چشم بد دشمنانش کور باد ، روزگارش همانند صورتش زیبا باد ، جایگاه بدخواهش همانند جغد در ویرانه باد و سرنوشت بدخواهش همانند گیسوان مجعدش در پیچ و خم روزگار گرفتار باد
رو به رامین کرد و گفت سخنان تو تایید می کنم ، اما اعتقاد ندارم که کسی باعث بدبختی تو شده باشد
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۷ ب.ظ توسط سروش نیا
|