رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسی     ‌                                                                                                         با رسیدن موبد شاه به مرو همه شهر را آذین بستند ، به میمنت این جشن بزرگان شهر در کوچه ها گوهر پاشیدند و عنبر و عود سوزاندند و شیرینی پخش کردند . مرو مانند بهشت زیبا و معطر شده بود رامشگران و نوازندگان می خواندند و می نواختند ، زیبارویان در کوچه ها شادباش می گفتند ، این شور و شوق و جشن و سرور در کاخ صد چندان بود ، در کاخ همه لباس زیبا پوشیده بودند ، کاخ پر از زیبارویان بود ، در و دیوار کاخ با زیباترین نقش ها آراسته بودند ، بخت و اقبال به شاه روی آورده بود زیرا ویس زیبارو در کنار او بود .
شاه پیروز بر تخت پادشاهی نشسته و بزرگان و نام آوران لشکر بر سر او سیم و زر می پاشیدند . شاه می خورد و می نوشید و به کوچکتران انعام می بخشید .
ویس به زاریبه یاد مادرش وغم از دست دادن ویرو در شبستان می گریست و با کسی سخنی نمی گفت . هر لحظه گمان می شد جان از تنش خارج شود ، لاغر و نحیف شده بود ، رنگ چهره اش پریده بود ، دل همه به حالش می سوخت زنان بزرگان ماتم زده گردش را گرفته بودند و دلداریش می دادند و خواهش می کردند گریه نکند ، هیچ فایده ای نداشت هر گاه موبد شاه را می دید بر سر و سینه خود می زد و شیون می کرد و به حرف او گوش نمی کرد و به او پشت می کرد ، ویس همانند باغ سرسبز و زیبایی بود که در را به روی موبد بسته بود.
آگاهی یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو
دایه ویس وقتی شنید شاه موبد ویس را همانند آوارگان به کاخش برده ناراحت شد و بسیار گریست و با خود گفت : ای ماه رو این چه تقدیری بود که زمانه برایت رقم زد ، تو هنوز کم سن و سال و بچه هستی و دهانت بوی شیر می دهد اما زیبایت شهره شده و افراد زیادی خواستار وصال تو هستند. تو را بخاطر هوی و هوس خود از خویشانت دور کرده و از خانه ات ربودند و مرا برای یافتن تو آواره کوه و بیابان کردند ، تو همچون جان منی و بی تو نمی توانم زندگی کنم . دایه سی شتر از وسایل لازم را بار شتر کرد و یک هفته در راه بود تا به شاه جان مرو رسید وقتی وارد کاخ شد و ویس را دید بسیار خوشحال شد اما دلتنگی ، نحیفی ، حال بد و زار ویس موجب گریه او شد بر سر سینه می کوبید و صورتش را با چنگ زخمی و خونین کرد. به ویس گفت :عزیزم ، نورچشمم ناله و گریه مکن ، گریه تو زشت می کند اکنون که مادرت تو را به موبد شاه داد و برادرت دنبالت نیامد، برو با او خوش باش و او را میازار ، اگرچه برادرت شاه بود اما جایگاهش به موبد شاه نمی رسید ، چیزی ارزشمند را از دست ددی اما چیزی با ارزش تر به دست آورده ای، ویرو از تو جدا شده و بزرگ و جهان داری مانند موبد شاه را به دست آورده ای اگر یزدان دری را بر تو بست در دیگری را برایت گشود ، زمانه نعمت خوبی به تو داده است ناسپاسی مکن ، امروز باید روز شادی تو باشد ، اگ از شاه فرمانبری کنی او به تو جایگاه والایی می دهد ، تاج زرن بر سرت می گذارد !
برخیز خود را بیارای و با زیبایت از شاه دلربایی کن ، بخند ، گیسوانت مرتب و باز کن ، لباس های زیبایت را به تن کن ، با زیور های زیبا خود را بیارای ، باز خوش و شاد باش ، تو جوان و زیبایی از این نعمات بیشتر چه می خواهی ، بی تابی و بی قراری مکن ، ما را عذاب مده ، تقدیر یزدان با گریه و زاری تغییر نمی کند و همه این کار ها بی فایده است ، هرچه دایه به او پند داد تاثیری بر او نداشت