قله آرننگاه گیلان
*با پیشگامان تا قله آرننگاه*
امروز ۲۴ مردادماه است با گروه کوهنوردی پیشگامان خمام می خواهم به صعود قله آرننگاه در حومه شهرستان شفت منطقه سیاهمزگی که پنیری مشهور به همین نام را دارد بروم ، قرار ما برای سوار شدن به مینی بوس ساعت ۴ بامداد است . نیمساعت زودتر برخاسته و شروع به آماده شدن کردم ناگهان نگاهم به آینه تمام قد روی دیوار افتاد خود را در لباس کوهپیمایی دیدم ، به خود گفتم این جایی است که باید باشی ، در این زمان کمتر کسی در جایگاه تو است که در فصل گرم تابستان در سرزمینی که به چشمه و آبشار و جنگلش معروف است ، از آرامش طبیعت همراه با ورزش لذت ببرد و پنجه در پنجه کوه تجربه چالش برانگیزی را کسب کند . گروهی معتقدند کوهستان ها unexplored هستند یعنی مکان های مناسبی برای کشف ناشناخته ها ! پر از چالش هایی که پاداش آن فرار از زندگی روزمره ، غرق شدن در مناظر خیره کننده و دست نخورده و زیبا و سرانجام پیروزی بر موانع طبیعی که حاصل اتفاقات طبیعی است.
بامداد امروز با ساعت بدن چندین بار از خواب پریدم بالاخره ساعت ۲:۴۵ از جا برخاستم و شروع به آماده شدن کردم . بخاطر عدم برخورد با سگ های ولگرد و حارسان شبگرد با ماشین ۳۰ دقیقه قبل از آغاز برنامه کوهپیمایی با ماشینم به راه افتادم و بنابر گفتگویی که با حسین آقا از گروه فرهنگیان کرده بودم خودرو را جلو منزل ایشان پارک کردم و پیاده به میدان نماز رفتم . زود رسیده بودم کمی آهسته رفتم تا دوستان برسند وقتی به میدان رسیدم با آقا جمشید و دوستان دیگر خوش و بشی کردم مینی بوس آمد و همه سوار شدیم .
آقای یوسف هم آمدند ، ایشان مرا از این برنامه کوهپیمایی مطلع کرده بودند اما مانند برنامه قبلی به گیلوندرود علیرغم اینکه خود اطلاع دادند و حضور صددرصد خود را اعلام کردند که با دوستان هستم با مبنی بوس نیامدند و باز رفیق نیمه راه من شدند . ایشان با همنورد عزیز آقا رضا گروه خود را تشکیل داده و هماهنگ کرده بودند با ماشین شخصی و دو خانم همنورد دیگر به سیاهمزگی بروند و آنجا به گروه پیشگامان ملحق شوند . در طول برنامه دقایقی موقع ناهار به ما سری زدند که توسط آقا رحیم عزیز با خیار محلی پذیرایی شدند و رفتند .
مینی بوس حرکت کرد و تعدادی از دوستان را که در خواچکین با دقایقی تاخیر رسیدند در ایستگاه مورد نظر سوار کرد .
سپس به سمت رشت حرکت کرد ، ابتدا علی آقا راهنمای درجه یک و دوست داشتنی گروه ها و رحیم آقا را سوار نمود و در ادامه مسیر نیز دوستان دیگر را سوار کرد و به سمت سیاهمزگی به راه افتاد .
من الگوبرداری در زندگی از افراد فرهیخته و با دانش را دوست دارم ، به نظرم گروه کوهنوردی فرهنگیان خمام الگوی خوبی برای گروههای کوهنوردی دیگر هم می تواند باشد و برخی از شاخصهایش می تواند استفاده شود ، از شاخص های ممتاز این گروه آن است که اعضا دارای نظم و در وقت شناسی دقیق اند . یک دست ، متشکل از مردانی فرهیخته و اکثرا فرهنگی اند ، اعضا در یک طیف سنی ، هم فکر ، هم توان و هماهنگند .
با اندکی تاخیر ساعت حدود ۶:۰۰ صبح به روستای سیاهمزگی رسیدیم هوا بسیار عالی بود ولی آقا قاسم گفتند تا ساعت شش و هفت بعد از ظهر بارشی نداریم و تا آن موقع باز خواهیم گشت .
چون شب قبل بارندگی شده بود و مسیر کمی لغزنده بود و آب رودخانه افزایش یافته بود ، راهنمای گروه صلاح دیدند از مسیر کناره رودخانه نرویم و مسیر دوم که ایمن تر بود را برگزینند.
مسیر ما : عبور از جاده خاکی ، عبور از راه مال رو پر فراز و نشیب و سنگلاخ حاشیه رودخانه ، عبور از کنار کلبه های جنگلی ، عبور از قهوه خانه سید یا آوینه روبار ، عبور از کمپ فرهنگیان یا شلمه جار که استراحتگاه کوهستانی بود و در انتها رسیدن به قله آرننگاه
سپس عده ای که توان کمتری دارند در کمپ فرهنگیان شلمه جار اقامت کرده و افراد علاقه مند صعود به قله آراننگاه راه را ادامه دهند .
گروه اصلی پیشگامان مستقر در مینی بوس و گروه فرعی آقا یوسف مستقر در سواری به راه افتادند.
به نظرم کوهنوردی در طبیعت آداب و قوانینی داشته و یک کوهنورد شرایط نسبی برای کوه را باید داشته باشد بعد اقدام به کوهپیمایی کند و همین مسئله کوهنوردی را از تفریح و پیک نیک به ورزش حرفه ای تبدیل کرده است ،
یک کوهنورد خوب باید از نظر جسمی و روحی آمادگی و پوشش لباس و کفش مناسب و کوله پشتی با مایحتاج خوراکی مختصر داشته تا سنگینی کوله در حد توانش باشد . درضمن به محیط زیست و طبیعت و فرهنگ محلی نیز احترام بگذارد.
در توصیف گروه باید بگویم گروه امروز از لحاظ مسیر دارای دو هدف با طول مسیر متفاوت ، با جنسیت متفاوت و با سنین متفاوت ، با مقصد متفاوت ، با توان جسمی متفاوت و با تجارب کوهنوردی متفاوت بعلاوه کوله پشتی و کفش نامناسب بود .
پس از پایان رسیدن جاده خاکی و گذر از کنار کلبه های چوبی روستاییان و آغل گاوان به راه سخت و پر فراز و نشیب و صعب العبور مال رو رسیدم ، پس از ساعتی پیاده روی در چند مسیر سربالایی رنگ چهره چند همنورد خانم همچون گچ پریده و مانند سیب سرخ شد معلوم بود نفس هایشان به شمارش افتاده و ضربان و تپش قلب افزایش یافته و توان ادامه مسیر ندارند .
در اینجا توصیه های پزشکی برخی از دوستان و روحیه دادن آقا قاسم و همسرشان به سه نفر از خانم ها شروع شد . یکی می گفت نمک بخور فشارت افتاده ، یکی مایعات شیرین مثل نوشابه بخور ، یکی می گفت کمی بنشین ، کوله آن را به همسرت بده و ... و آنها آنرا اجرا می کردند اما باز نتیجه آنچنانی نداشت . با جملات انگیزشی و روحیه بخش که هر ده دقیقه از سوی آقا قاسم اعلام می شد تا مقصد راهی نمانده پانصد متر دیگر این سربالایی را برویم به کلبه های چوبی می رسیم یا ده دقیقه برویم می رسیم .
برای همین هر صد متر توقفی داشتیم . آنها تا پای جان تلاش می کردند و به راه ادامه می دادند ، از اینکه نمی توانستند در میانه راه بایستند و محکوم به حرکت اجباری در کنار گروه بودند ، به اجبار فشار فراوانی را تحمل می کردند و علیرغم کاهش سرعت گروه بخاطر آنها باز توان حرکت را نداشتند . کوله پشتی این خانم ها یکی توسط همسرشان و دیگری توسط آقا سعید مرد ورزیده ، همه فن حریف و پرتوان حمل می شد ، جالب اینجا بود که کوله پشتی آقا سعید یک ششم کوله پشتی همنورد خانمی بود که حال خوشی نداشت . آقا سعید با وجود حمل این بار سنگین همچون غزال تیز پا در میان درختان جنگلی و شیب سخت کوهستان را می دوید و با شیرین زبانی بامزه حواس گروه را از سختی راه پرت می کرد .
آقا مرتضی، به همراه آقا قاسم ، شروع به آواز خواندن کردند و ترانه گل مریم را خواندند ، یاد صدای گیرا و رسای آقا اسماعیل هم شد که با طنین صدای خود دل کوهستان را شکافته و دل دوستانش را با تقلید صدای زیبا اکثر خوانندگان می رباید ، افتادم . حتی یادی هم از آقا ابراهیم مرد دوم خوش صدا و آقا فرهاد و خوانش آهنگ گدعلی کردیم . چون آهنگی به نام کلعلی خواندند که آقا رحیم گفتن این کلمه کلالی و نام یک دختر است .
جهت مزاح ، صدای آقا مرتضی فقط ده ها اکتاو پایین تر از آقا اسماعیل و چند تحریر فالش داشتند اما باز جای تقدیر داشت که موجب فراموشی بخش از طول مسیر آن هم در سربالایی شدند .
همچنان سه همنورد خانم همچنان با حال ناخوش با فشار به خود برای اینکه آهنگ حرکت گروه را آهسته تر نکنند صعود را ادامه می دادند و این امر موجب به هم ریختن زمان بندی در برنامه علی آقا شده بود و ما را به خطر گیر افتادن در بارش باران هنگام برگشت مواجه می کرد .
علی آقا برای استراحت جایی در کنار رودخانه پیشنهاد توقف دادند در آنسوی رودخانه آب چشمه ای از دل کوه می جوشید ایشان با کمال مهربانی قمقمه ها و بطری های خالی از آب دوستان را در نایلونی جمع کردند و از روی دو تنه درخت حدود ده متر به آن سوی رودخانه رفتند و ظرف ها را یکی یکی پر کردند آقا قاسم که در همه ماجرا های نقشی داشتند جهت کمک به دنبال علی آقا به آن سوی رود رفتند و تعدادی از بطری های پلاستیکی به روش دست رشته به این طرف رود پرتاب کردند و من هم در گرفتن چند تای آنها نقش کوچکی ایفا کردم .
پس نوشیدن آب و استراحتی کوچک با همان اوضاع احوال بدنی گذشته همنوردان به راه افتادیم
*آوینه روبار ، یا قهوه خانه سید*
در اوینه روبار که یک قهوه خانه با اتاق های تاریک چوبی بود و با رنگ مشکی رو دیوار قهوه خانه *سید* نوشته بودند توقفی کردیم . دو مرد در این جای متروکه همچون تاریکخانه ساکن بودند ، این دو دل کوه این بنا را برای کسب درآمد برپا کرده اند . بنا سه اتاق تاریک که اتاق وسط در چوبیش بسته بود و جلو آن دو بالکن مسقف ۴�۳ یکی مفروش و یکی دور تا دور نیمکت با میز چوبی در وسط بود . در فضای باز نیز چند میز و نیمکت چوبی تصویر دل انگیز و بکر را به نمایش می گذاشت در فضای باز لوله آب با شیر شکسته خراب و آبی در حال ریختن جلب توجه می کرد . به کنار آن رفتم آبی نوشیدم ، سپس عده ای روی میز و نیمکت ها ، عده ای روی زمین روی زیرانداز هایشان نشستند و صبحانه را میل کردند ، من ، آقا رحیم و علی آقا نیز در مصاحبت هم صبحانه را خوردیم و با گاز کوچولوی آقا رحیم و کتری و فلاسک علی آقا در بالای صخره کنار رودخانه چای خوشمزه ای را آماده شد و نوشیدیم که مزه اش در هیچ چایخانه و کافی شاپی پیدا نمی شد سپس برخاستم و با اینکه ذخیره آب داشتم بطری آبم را برای تهیه چای مصرف شده بود پر کردم ، کمی هم از آب چشمه نوشیدم . اعلام حرکت شد ، یکی از دوستان گفتند : نه به دو ساعت صبحانه خوردن گروه فرهنگیان نه به نیمساعت صبحانه خوردن اینجا ! من گفتم صبحانه خوردن آنها طولانی است ولی یک فرق اساسی با این گروه دارند ، آنها در توان برابر و سرعت حرکت کردن یکنواخت و سریعتری دارند . زیراندازم را جمع کردم و به همراه دوستان بسوی کمپ فرهنگیان یا شلمه جار به راه افتادیم . مسیر برایم آنچنان سخت نبود چون توقف های همنوردان از حال رفته سریع موجب تجدید قوا برای همه می شد .
*کمپ فرهنگیان یا شلمه جار*
با هر سختی بود همنوردان به مقر دوم توقف ، کمپ فرهنگیان یا شلمه جار رسیدیم گروهی جوان که جایشان روی هیزم می جوشید و غذایشان در حال پختن ، آنجا بودند به دلیل خوش نبودن حال سه همنورد خانم یکی از اتاق ها تخلیه شد تا همنوردان خانم بد حال بتوانند در فضای خصوصی استراحتی کنند . این کمپ کوهنوردی نسبتا کامل بود . دو اتاق بزرگ مجهز به تخت داشت قسمت بیرون اتاق ها با میز های بزرگ احاطه شده بود و فضای محصورش چند آلاچیق بزرگ یک شیر آب و بیرون از حصار یک دستشویی مرتب با آب در میان درختان و علف های بلند قرار داشت .
دوستان همنوردی که قصد داشتند به قله بروند آبی نوشیدند و گلویی تازه کردند . نفر شش نفر در مرحله اول و ۲ نفر هم در مرحله بعد در کمپ ماندند و ۱۳ نفر آقا و یک خانم به سمت قله حرکت کردند . باز داستان ابتدای مسیر تکرار شد .
پس از طی چند صد متر آقا یوسف که راهنمای با سابقه کوهنوردی هستند ، گفتند : عضلات پایم گرفته ، ماهیچه ها قفل کرده ، ادامه نمی دهم و قله نمی آیم .
صد متر جلوتر همنورد خانمی که از گروه آقا یوسف بودند نیز گفتند دیگر نمی توانم بالا بیایم ایشان هم انصراف دادند و گفتند اینجا می نشینم تا برگردید .
با توجه به دیدن مدفوع خرس در مسیر ، گروه صعود کننده به قله دستش در حنا مانده بود ، نمی توانست ایشان را با حیوانات وحشی و خرس تنها بگذارد و عملا یک گره کور درست شده بود . تنها گذاشتن ایشان شدنی نبود و صعود به قله را باید فراموش می کرد .
خوشبختانه گروه چند بیسیم داشت با مقر کمپ فرهنگیان تماس گرفته شد تا آقا یوسف بالا بیایند و ایشان را تحویل بگیرند تا در بازگشت در مسیر جنگلی تنها نباشند و گم نشوند . سعید آقا و آقا قاسم که جوانتر و تیز تر و آشناتر به مسیر بودند ماندند . قرار شد ما آهسته تر برویم تا این دوستان این خانم را به آقا یوسف تحویل دهند و به سرعت به ما پیوندند .
خوشبختانه این کار انجام شد ولی در برنامه زمان بندی استاد علی آقا باز خلل ایجاد شد اما ایشان تلاش کردند با سرعت بیشتر و کوتاهتر کردن مسیر یعنی بجای راهپیمایی زیکزاگی شیب را عمودی بپیماییم و تا در دو ساعتی که پیش بینی کرده بودند به قله آرننگاه برسیم . در ضمن زودتر از بارش شدید باران و تاریک هوا به مینی بوس برسیم . در طی عبور از منطقه جنگلی و علف های بلند آقا علی گفتند باید کچلک را هم رد کنیم تا به قله برسیم وقتی فضای کوچکی که سنگی و عاری سبزی رد کردیم باز وارد بوته زار سبز شدیم .
*قله آرننگاه*
در انتها در ارتفاع ۱۸۲۰ متری به قله متفاوت و سرسبز آرننگاه رسیدم که تابلو آن توسط افراد کم لطف به کوه و کوهنوردی کنده شده و تنها یک لوله نیم متری گالوانیزه آب از آن میان یک تپه از سنگ دیده می شد . چند عکس به یادگار گروهی گرفتیم . من از استاد علی آقا پرسیدم *کچلک* اسم کدام محل است ، ایشان گفتند این یک اصطلاح کوهنوردی است هر جایی در کوه خشک و سنگلاخ است اصطلاحات کچلک می گویند .
آقا رحیم در کنار آقا رحمن * یک عکس دو نفره گرفتند آقای رحمن در قله آرننگا از سمت چندین ساله خود که عقب داری گروه بود استعفا دادند و گفتند من دیگر عقب دار نیستم و از این به بعد رئیس گروه هستم . آقا قاسم هم که دائم به افتخار تک تک گروه می گفتند *دست بزنید بگید ماشاالله* ، این مسئله رسماً اعلام کردند و و گفتند : به افتخار آقا رحمن که تا کوپیمایی قبلی عقب دار بودند و الان رئیسند دست بزنید و بگین ماشاالله ، همه به افتخار ایشان دست زدند و با صدای بلند گفتند : ماشاالله
دوستان در کمپ فرهنگیان می گفتند که در صعود پیش در قله هوا سرد و شدت باد چنان بوده افراد را باد می برده و برای همین دست هم را می گرفته اند تا باد پرتابشان نکند و توصیه کردند ، بادگیر ببرید ، من هم کاپشن بادگیرم را پوشیدم و خوشبختانه در قله هوا لطیف و خنک و دلنشین بود و این اتفاقات برای ما نیفتاد .
گروه بقول آقا مرتضی پس از *سیراب شدن و غرق شدن در اقیانوس اکسیژن* در اوج آرننگاه زیبا به سمت پایین حرکت کردیم . سرعت بقدری تند بود که مسیر دو ساعته را در عرض ۴۵ دقیقه پایین آمدیم تا ناهار را زودتر بخوریم به سمت مینی بوس حرکت کنیم . از سراشیبی در میان علف زار ها و درختان قطور جنگلی که قطر آنها گاهی به چند متر می رسید عبور کردیم .
*کمپ فرهنگیان یا شلمه جار*
به کمپ رسیدیم ، روی تخت آلاچیق نشستیم و ناهار خود را خوردیم و سپس وسایل را جمع کردیم و به سمت آوینه روبار ، همان قهوه خانه کذایی که توصیفش را کردم براه افتادیم .
همنوردان خانم که از حال رفته بودند با استراحت روحیه بهتری یافته و با سرعت بیشتری حرکت می کردند ، باز هم ملاک و معیار و سرعت حرکت گروه با پای آنها پشت سر استاد علی آقا بود . به دلیل سراشیبی مسیر بازگشت بسیار سریعتر بود
*آوینه روبار یا قهوه خانه سید*
پس طی مسافتی به قهوه خانه سید یا آوینه روبار رسیدیم . ناگهان یک نفر هوس چای کرد و به جای توقف کوتاه برای نوشیدن آب دستور خرید چای از قهوه خانه داده شد و نشستن آنقدر ادامه یافت صدای رعد و برق ها از دور دست شنیده شد . همانطور که در ابتدا گفتم هوای کوهستان غیرقابل پیش بینی و خشن است و در یک چشم بر هم زدن سیل به پا می افتد . صدای رعد و برق ها هر لحظه نزدیک تر و سهمگین تر می شد ، آسمان را ابرهای سیاه پوشاند و قطرات ریز باران شروع به بارش کرد ، کم کم ساعقه ها درست بالای سرما رسیدند ، شدت بارش باران بیشتر و بیشتر می شد به زیر سایه بان قهوه خانه پناه بردم تا دوستان آماده شوند ، پانچو هایشان را پوشیدند ولی کار از کار گذشته بود و باران سیل آسا با رعد و برقی که در آسمان می غرید صحنه مهیج و غیر قابل باوری را بوجود آورده بود. صدای رودخانه نیز پیوسته خروشان تر می شد . بقولی دچار شگفتانه یا سورپرایز شده بودیم .
به پیشنهاد دوستان وارد قهوه خانه تنگ و تاریک سید شدیم که با هدلایت یا چراغ سر دوستان همدیگر می دیدیم من در ابتدا وارد شده بودم روی لبه ای نشستم اما پس از مدتی بلند شدم تا کاپشنم را مرتب کنم به محض بلند شدن سرداری جایم را گرفت . چون جا نبود تا موقع حرکت ایستاده نظاره گر سخنان شورانگیز دوستان بودم . قهوه چی می گفت : بارش باران تا نیمساعت دیگه قطع میشه !
در ابتدا استاد علی آقا اجازه حرکت ندادند . تا حدود نیم ساعتی چیزی نگفتند .
من فکر می کنم چند فاکتور در ذهن ایشان بود : *اول* عمل و اعتماد به گفته قهوه چی ، *دوم* اینکه همنوردان گوش و چشم و ذهنشان با صدای بارش و رود آشنا شود و وارد این فضا بدون ترس شوند ، *سوم* واقعا بارش باران کمی خفیف تر و مناسب تر شد ، *چهارم* ایشان نگران بودند پل ارتباطی روی رودخانه را سیلاب با خود نبرد ، *پنجم* مسیر صعب العبور لیز و لغزنده موجب آسیب دوستان همنورد نشود . با رعایت تمام این موارد بعد نیمساعت اعلام حرکت کردند و این احتمال هم وجود داشت اگر حرکت نکنیم باید در قهوه خانه سید بدون امکانات اوقاتی نگران کننده را تا صبح سپری کنیم .
*حرکت به سمت مینی بوس*
گروه در میان گل و لای به حرکت افتاد راهیانی چراغ به سر یا روشن سر در ستونی پشت سرهم با فاصله نزدیک در تاریکی وهم زای شب که تا یک قدم جلوتر قابل دیدن نبود مسیر پاکوب را پیش می رفت .
آقا قاسم همچنان مشغول روحیه بخشی بودند و سخنان به یادمانی می گفتند ، یکی از قشنگترین جملات ایشان این بود که در این تاریکی پر التهاب که جلو پای مان را به زور می دیدیم و تمام هوش و حواسمان این بود که روی پاکوب سی سانتی روی شیب تند کوه لیز نخوریم و تا به قعر دره سرنگون نشویم *از صدای رودخانه خروشان که هر لحظه نگران بودیم پل را با خود نبرد ، لذت ببریم* .
خلاصه زیر باران ، با گام های لرزان به پیش می رفتیم تا به پل چوبی مورد نظر رسیدیم یکی یکی از روی پل عبور کردیم که مبادا تخته ای بشکند و با رود همسفر آب تا دریا شویم .
پس از عبور از ته دل خدا را سپاس گفتم که در این تاریکی و لغزندگی مسیر همه گروه سالم به آن طرف پل رسیدند !
باز با حداکثر سرعت پاکوب ها در فراز و فرود ها طی کردیم و سرانجام به کلبه های چوبی رسیدیم ،
پس از آن انتهای جاده خاکی روستا آغاز شد ، بارش باران جاده را پر از دریاچه های کوچک کرده بود و همچنان چلپ چلپ در آب و گل مسیر را طی کردیم وقتی مسیر بازگشت مشخص شد ، عده ای تخته گاز مسیر را ادامه دادند من هم به سرعتم افزودم . حدود سی متر جلوتر در سیاهی شبحی با سرعت زیاد می رفت . من همه را رد کردم ولی به سرعت پای او نمی رسیدم . تیر برق ها با چراغ هایش هر پنجاه متر محوطه زیرش را روشن کرده بود تا به خیابان اصلی آسفالت رسیدم مینی بوس نبود . این بدترین منظره بعد از آن همه خستگی بود . به مرد قد بلند رسیدم که کلاهی بسر داشت ناگهان برگشت دیدم آقا یوسف خودمان است که پایش پیچ خورده و دچار گرفتگی عضلات شده بود . از ایشان پرسیدم مینی بوس کجاست ؟! گفتند : نمی دانم ، من با ماشین خودم می روم .و اشاره به ماشین سفیدی کردند که کنار خیابان پارک بود .
من یکبار در ابتدا و بار دیگر در انتها کوهپیمایی رفیق نیمه راه خودم را دیدم . در همین حین همزمان دوستان عزیزم آقا رحیم و آقا رحمن هم آشکار شدند آقای رحیم پیش من ایستادند و آقای رحمن ادامه مسیر دادند تا مینی بوس را بیابند ، پس از حدود صد متر فریاد زدند بیایید ماشین اینجاست .
و من در طول کوهپیمایی هایم از هیچ خبری به این اندازه چنین خوشحال نشده بودم . نوه آقا مرتضی که بنده خدا از شدت خستگی برای نشستن روی صندلی مینی بوس لحظه شماری می کرد از من سبقت گرفت و هر دو سوار ماشین شدیم . یکی یکی همه آمدند و مینی بوس حرکت کرد . در مسیر بین سرپرست گروه جلودار و مسئول روابط عمومی گروه مناظره بود که آیا با چایی که در قهوه خانه به گروه داده شده البته من نخورده بودم ، از لحاظ بودجه لزومی دارد که با بستنی هم پذیرایی صورت گیرد.
که با موافقت آقا جمشید خرید بستنی به تصویب رسید و شیرینی و لذت این کوهپیمایی با تمام چالش هایش نیز چون کوهپیمایی های دیگر با خوردن بستنی چندین برابر شیرین تر گشت و این دلنوشته برگ دیگری شد بر خاطرات خوب گذشته
سپاس بیکران از خداوند بزرگ برای این نعماتش