به ارجاسب خبر حمله لشکر ایران را دادند ، او لباس رزم پوشید ، دستور داد "کهرم " پسرش  شیپور جنگ بزند . به "طراخان" گفت : " با ده هزار جنگجو خنجردار برو و این افراد مسلح را شناسایی کن ." طراخان با مترجم به راه افتاد و از دور پشوتن را با گرز اسفندیار دید . دو سپاه به هم تاختند .طراخان به نوش آذر پسر اسفندیار حمله کرد و او را از کمر به دو نیم کرد ، سپاه ایران به قلب سپاه دشمن حمله برد . سپاه ارجاسب از هم گسسته و گریزان شدند. کهرم به پدرش گزارش داد ، لشکری از ایران به فرماندهی اسفندیار بیرون دژ است . ارجاسب دستور حمله به ایرانیان در بیرون دژ را صادر کرد و گفت :" کسی را زنده مگذارید ."

       در تاریکی اسفندیار لباس رزم پوشید . به همراهانش خوراک و نوشیدنی داد . سپس آنها را سه گروه کرد : یک گروه در دژ ماندند تا در دژ بجنگند . یک گروه را مامور حمله به نگهبانان دژ کرد به گروه سوم نیز گفت :" افرادی را که از بزم ما هنوز مست و بیهوش و از خود بی خودند را با خنجر بکشید. " خود نیز با بیست مرد جنگجو به کاخ ارجاسب رفت .

        هما و به آفرید صدای غوغا و فریاد های سپاهیان ایرانی و اسفندیار را در کاخ ارجاسب شنیدند و به سوی آن ها دویدند . کاخ پر از کشته شده بود . اسفندیار به ارجاسب گفت : " اکنون به دست بازرگان کشته خواهی شد و با او با شمشیر و خنجر مبارزه کرد . اسفندیار ضربه ای به ارجاسب زد که از شدت آن از پا درآمد . اسفندیار سر ارجاسب را از تن جدا کرد . شبستان کاخ را به خادم آن سپرد و در خزانه را قفل و مُهر کرد . به آخور اسبان رفت و اسبی تازی برگزید ، با صد وشصت جنگجو به همراه هُما و به آفرید از کاخ خارج شد . از ایرانیان تنها "ساوه " و چند جنگجو در کاخ باقی ماندند . اسفندیار به آنها گفت : " بعد از رفتن من در دژ را محکم بر روی ترکان تورانی ببندید . وقتی من به سپاه ایران رسیدم و سپاه ترکان گریزان به دژ بازگشتند ، از بالای دژ ، سر ارجاسب را جلو سپاهش بیندازید ."

       شب هنگام کهرم ، هیاهوی نگهبانان دژ را شنید . به "اندریمان" گفت :" باید به دژ بازگردیم و صدای یاغیان درون دژ را قطع کنیم و سر دشمنان خانگی را ببریم  . اسفندیار به دنبال آنها تاخت . وقتی آنها سپاه ایران را پشت سرشان دیدند ، ناچار شروع به نبرد کردند و تا سپیده دم جنگیدند . افرادی که در دژ بودند سر ارجاسب را بالای دیوار دژ به پایین انداختند . ترکان پیکار را قطع کردند و شروع به گریه و زاری کردند . دوباره به کین خواهی ارجاسب شروع به جنگ کردند . اسفندیار و کهرم با هم درگیر شدند . اسفندیار کمربند کهرم را گرفت و او را بر زمین زد . لشکریان دست کهرم را بستند و با خواری از میدان نبرد بردند .

    گشتاسب به اسفندیار گفت : " کار های تو برایم بزرگ است و در جهان همانندی و هماوردی نداری ، جز رستم نادان که حکمران زابلستان ، بُست ، غزنین و کابلستان است ، او خود را بزرگ همه می داند و مرا به شاهی قبول ندارد !اکنون باید به زابل بروی ، او و برادر ش "زواره" و فرزندش " فرامرز" را به بند بکشی ، تا پادشاهی را به تو بدهم ! اسفندیار گفت : " چرا با کسی که همه پادشاهان پیش از تو از او خشنود بودند می جنگی ؟ در ایران کسی از او خوشنام تر و نیکوکارتر نیست !"

      گشتاسب گفت :"رستم از راه یزدان برگشته است . تو اگر تاج و تخت را می خواهی به سیستان برو و او را دست بسته بیاور . من به تو سلاح ، سپاه ، درم و دینار لازم را برای این کار را می دهم !" اسفندیار گفت : " تو نمی خواهی شاهی را به من واگذار کنی ، می خواهی من کشته شوم ! من این تاج و تخت را نمی خواهم ! "

      اسفندیار افسرده و عصبانی کاخ پدر را ترک کرد و نزد مادرش کتایون رفت ، مادرش گفت :"نفرین بر این تاج و تخت که موجب کشتن و غارت و تاراج است . در این کار شتاب مکن . رستم پهلوانی دلیر و زورمند است . پند مرا بشنو و مرا خاکسار مکن ! "اسفندیار گفت : " راست می گویی اما چگونه از فرمان شاه سرپیچی کنم ، این تقدیر من است !" کتایون گریست و گفت :"تو نیروی رستم را کم گرفته ای ! با این تصمیم اهریمنی زندگیت را به دست نابود می کنی !"اما سفندیار پند مادرش را نشنید و نیمه شب به سوی سیستان به راه افتاد .