زن نقش آفرین داستان منیژه

         روزی کی خسرو با فریبرز ، گستهم ، گودرز ، گیو ، فرهاد ، گرگین ، شاپور ، توس ، رهام و بیژن به بزم و شادی نشسته بودند ، پرده دار نزد شاه آمد و گفت : " طایفه "ارمانیان " مرزنشین برای دادخواهی و درخواست کمک آمده اند . " کی خسرو به آنها بار داد .

        آنها با گریه و زاری گفتند : " ما از شهری میان ایران و توران آمده ایم . جایی که به آن " خان ارمان" می گویند . تورانیان ما را بسیار اذیت می کنند . در کنار محل زندگی ما بیشه زاری است که مدتی است گراز های بسیار از آنجا به کشتزار ها ، درختان میوه و چراگاه های گله های ما حمله می کنند . آنها مرغزار و چارپایان ما را نابود کرده اند و مردم شهر ما را به ستوه آورده اند . "

        کی خسرو به نامداران و سردارانش گفت : " کدامیک از شما برای کشتن گراز ها به این بیشه می روید ؟ " سپس به خزانه دار و خادمان دستور داد، سفره ای بگسترند و گوهر های فراوان روی آن بریزند. ده اسب آراسته به دیبا نیز بیاورند . کی خسرو گفت : " این هدایا دست رنج کسی است که گراز ها را بکشد . " کسی پاسخ نداد ! بیژن برخاست و گفت : " من این کار را می کنم ."

        شاه چون بیژن راه توران و آن بیشه را نمی دانست به "گرگین" ، پسر "میلاد" نیز دستور داد او را همراهی کند .

        بیژن بدون کمک گرگین گراز ها را کشت و سر بریده آن ها را با فتراک به اسب بست ، گاومیش گردونه کش از سنگینی سرهای بریده گراز ها، از کشیدن ، آن عاجز بود . گرگین دغل کار به بیژن گفت : "من به همراه رستم ، گیو ، گژدهم ، توس ، گستهم بار ها از این کار ها کرده ایم اما مایه افتخار و کسب جایگاهی نزد کی خسرو نشده است . اگر می خواهی نزد کی خسرو مقامی ارجمند بیابی ، در توران ، در نزدیکی این جا ، محلی خوش آب و هوا و زیبا است که دختر افراسیاب "منیژه "، هر سال در این زمان برای تفریح و استراحت با گروهی از ندیمان و پری چهرگان و خدمتکارانش به آنجا می آید ، اگر یک روز به تاخت برویم به آنجا خواهیم رسید ، چند نفر از آنها را به اسارت می گیریم و به کی خسرو هدیه می دهیم . بیژن از روی جوانی و بی تجربگی ، سخن گرگین را باور کرد و به محل اقامت منیژه رفت .

 

        او به گرگین گفت : " من برای شناسایی محل استقرار خیمه گاه دختر افراسیاب و همراهانش می روم . " سپس به خزانه دار همراهش گفت :" کلاه زر نشان ، گردن بند و گوشوار خسروانی ، کمربند گوهر نشان ، قبای رومی و تاج مرا بیاور تا بپوشم در بیشه در سایه درختی نزدیکی خیمه منیژه ایستاد . منیژه از درون خیمه پشت پرده قد بلند و چهره زیبا ، لباس و تاج شاهانه بیژن را دید . همانجا مهر بیژن به دلش افتاد و عاشق آن جوان رعنا شد . به دایه خود گفت : " برو و از آن جوان سیاوش پیکر بپرس نامش کیست ؟ چگونه وارد بیشه ما شده است ؟ به او بگو ، من هر نو بهار به این بیشه می آیم اما تا کنون او را اینجا ندیده ام .

       دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن به دایه گفت : " من پسر گیو هستم . برای کشتن گراز ها به اینجا آمده ام . سر همه آنها را بریدم و می خواهم دندان های گراز ها را برای شمارش تعدادشان نزد شاه ببرم . وقتی از محل جشن شما آگاه شدم ، به سوی خیمه گاه شما آمدم تا چهره زیبای منیژه دختر افراسیاب را ببینم ! اگر تو دلش را به مهر من درآوری و مرا نزد او ببری تاج ، گوشوار و کمرزرین به تو می بخشم !

       دایه بازگشت و پس از توصیف قامت و چهره بیژن ، آنچه که به او گفته بود را برای منیژه بازگو کرد . منیژه گفت : " برو و به او بگو ، آرزویت برآورده می شود ، می توانی به اینجا بیا ."

       بیژن به سمت خیمه منیژه رفت و وارد آن شد ، منیژه او را به گرمی پذیرا شد و در مورد سختی های راه و چگونگی کشتن گراز ها پرسید . سپس دستور داد تا پای او را با مشک و گلاب بشویند و خوراک های گوناگون برایش تهیه کنند و بزمی برپا کنند . بربط و چنگ بنوازند و خدمتکاران در خدمتش بایستند و سراسر سراپرده را با عطر ، مشک و عنبر و یاقوت بیارایند . بیژن سه روز و سه شب در خیمه منیژه بود . منیژه عاشق و شیفته او شد ، وقتی بیژن می خواست او را ترک کند ، به خدمتکارانش دستور داد داروی بیهوشی در نوشیدنی او بریزند . بیژن نوشیدنی را سرکشید و به خواب سنگین فرو رفت . منیژه دستور داد ، کجاوه ای برای او بسازند و بیژن را در آن قرار دهند . چادری روی او انداخت تا بدون اطلاع پدرش ، مخفیانه بیژن را وارد کاخ کند . هنگام شب بیژن را با کجاوه ، به درون کاخ پدرش افراسیاب برد .

      وقتی بیژن به هوش آمد ، خود را در کاخ افراسیاب ، کنار منیژه دید . بسیار ناراحت و غمگین شد اما منیژه بسیار خوشحال به بیژن گفت : " نگران این وضعیت مباش !" مُدام از او پذیرایی می کرد . سیصد خدمتکار و نوازنده و خواننده در کاخ مشغول خدمت ، خواندن و رامشگری برای او بودند .

        چند روز گذشت ، روزی دربان کاخ ، بیژن را دید ، از او پرسید : " تو کیستی ؟! اهل کجایی ؟ ! چرا اینجا هستی ؟! " دربان پس از آگاهی از این راز ، آن را به اطلاع افراسیاب رساند و به او گفت : " دخترت از میان ایرانیان مردی را برگزیده و به کاخ آورده است. افراسیاب از کار دختر خود آشفته و عصبانی شد . "قراخوان" پسرش ، را فراخواند و به او گفت : "منیژه کاری نادرست انجام داده ، به نظر تو چه باید کرد ؟ " سپس به گرسیوز گفت : "با سوارانت به کاخ برو و بیژن را به اینجا بکشان و بیاور!"

      گرسیوز تمام در ها خروجی و راه های فرار بیژن از ایوان کاخ را بست و بیژن را محاصره کردند اما بیژن از میان نگهبانان گذشت و به داخل کاخ دوید ، بیژن به سپاهیان افراسیاب گفت : " به من سلاح و زره و اسب بدهید ، من چگونه می توانم با شما نبرد کنم ؟ " خنجری در ساق پا مخفی کرده بود آن را کشید و فریاد زد : " من بیژن از طایفه کشواد هستم . کسی نمی تواند مرا اسیر کند مگر از جانش سیر شده باشد . سپس به گرسیوز گفت: " برو و از افراسیاب بخواه از کشتن و ریختن خون من بگذرد . "