بازنویسی داستان های شاهنامه فردوسی از نظم به نثر209
فریب دادن قلون توسط خرادبرزین
خراد برزین سه ماه در چین بود . قلون را فراخواند و گفت : در گذشته تو جو و ارزن می خوردی و پوستین می پوشیدی اما اکنون من به تو نان و بره می دهم و جامه ات نیکوست . من از تو می خواهم کار خطرناکی را انجام دهی . من مُهر خاقان را به تو می دهم که نزد بهرام بروی ، پوستین سیاه بپوش ، کارد تیزی بخر و با خود ببر .
خراد برزین گفت : بهرام ، روز بهرام (در گذشته هر روز از ماه یک نام داشت) در ماه را شوم می داند . دوست ندارد ، سپاهش گرد او باشند . تو نزد او برو و بگو پیامی از دختر خاقان برایت دارم.
کارد را در آستینت پنهان کن و بگو دختر خاقان گفته پیام را در گوش تو به آرامی بگویم تا بیگانه نشنود . وقتی به او نزدیک شدی کارد را در شکم او فرو کن ! خسرو پرویز به پاداش این کار سالاری یک شهر را به تو می دهد .
قلون گفت : من صد سال دارم جانم فدای تو ! خرادبرزین نزد خاتون رفت و گفت : می خواهم امروز خواسته ام را برآورده کنی ! دو نفر از بستگان من در زندان هستند مُهر خاقان را بگیر .
خاتون گفت : شاه خوابیده و مُهر در دست او است و تنها راه آن است که گلی در دست بگیرم و نگین مهر را روی آن بگذارم و آن را برایت بیاورم !
خاتون گل منقوش به مُهر خاقان را آورد ، خرادبرزین مُهری ساخت و آن را به قلون داد تا برای انجام نقشه نزد بهرام چوبینه برود . قلون به مرو رفت و تا روز بهرام آنجا ماند !
قلون به خانه بهرام رفت و به خدمتکار گفت : پیامی برای بهرام دارم ، بهرام او را پذیرفت . قلون به او گفت : پیام را باید در گوش تو پنهانی بگویم ! وقتی به او نزدیک شد با کارد به او زد و فرار کرد از صدای ناله بهرام همه برای کمک به او دویدند .
وصایای بهرام چوبینه
بهرام گفت : او را بگیرید ، قلون را گرفتند . دست و پایش را شکستند و با سیلی و مشت او را زدند خواهر بهرام با دیدن برادرش گریست ، بهرام یلان سینه را فراخواند و لشکر و خواهرش را به او سپرد و گفت نزد خسرو بروید و از او اطاعت کنید ، دخمه مرا در کشور ایران بسازید و کاخ بهرام در "ری" را ویران کنید .
نامه ای به خاقان نوشت و گفت بهرام بی کام از دنیا رفت ، تو بازماندگان مرا نزد خود نگهدار ، پند های بسیاری به خواهرش داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد .
با رسیدن نامه به خاقان همه برای او گریستند . خانه قلون را به آتش کشیدند و اموالش را غارت کردند و فرزندانش را کشتند .
خاقان به سراغ خاتون رفت مو های او را گرفت و از کاخ بیرون انداخت اما خرادبرزین را نتوانست بیابد !
بازگشت خرادبرزین نزد خسرو
خرادبرزین شادمان داستان کار هایش را به خسرو گفت ، خسرو دهان خردابرزین را پر از گوهر شاهوار کرد و صد هزار دینار روی او ریخت ، خسرو دستور داد یک هفته جشن بگیرند و این خبر را به پادشاهان دیگر اطلاع دهند و به مستمدان برای این پیروزی بخشش نمود .
روزی خاقان به یاد بازماندگان بهرام افتاد و گفت من به فکر آنها نبوده ام به برادرش گفت : برو و جویای حال آنها شو !