بازنویسی کلیله به زبان و خط پهلوی

     بوزرجمهر در آغاز کتاب از برزو یاد کرد و آن را به خط پهلوی نوشت سپس در زمان مامون (عباسی) از پهلوی به عربی نوشته شد و در زمان نصر سامانی و وزیر خردمندش ابوالفضل سوزنی این کتاب به فارسی دری ترجمه و نوشته شد سپس آن را به رودکی سپردند تا داستان های پراکنده آن را بیاراید .

داستان کسری (انوشیروان) و بوزرجمهر

       روزی بوزرجمهر با کسری از مدائن برای شکار به دشتی رفت شاه نتوانست آهویی شکار کند از دشت به مرغزاری رسید که درخت و گیاه و سایه داشت ، شاه و بوزرجمهر و یکی از خدمتگزاران از اسب پیاده شدند .

     شاه روی علف ها شروع به غلت زدن کرد ، شاه همیشه بازو بندی پر گوهر بر بازویش می بست ، وقتی شاه خواب بود پرنده ای سیاه گوهر های بازوبند را دید ، بند های گوهر را باز کرد و آنها را خورد پرید ، بوزرجمهر از کار پرنده خشمگین شد شاه بیدار شد و فکر کرد بوزرجمهر گوهر ها ربوده است .

به زندان افکندن بوزرجمهر

     هر چه بوزرجمهر گفت شاه باور نکرد ، شاه بر اسب نشست و بازگشت سپس دستور داد بوزرجمهر را به زندان بیفکنند .

     بوزرجمهر خویشاوندی داشت که خدمتکار شاه بود . از او پرسید تو چگونه به شاه خدمت می کنی ؟ او گفت وقتی پس از خوراک خوردن بر دستش آب می ریزم زمین خیش میشود خشمگین می شود ! من می ترسم و آفتابه در دستم سست می شود .

     به خدمتکار گفتند برو آب بیاور و بر دست شاه بریز . جوان آب گرم آورد و آرام آرام ریخت به گفتند آب جوی ننیز می آوری در ریختن آن شتاب مکن ، روز بعد روز بعد جوان تشت را گذاشت و آهسته آب را ریخت ، انوشیروان از او پرسید این گونه آب ریختن را از چه کسی آموختی ؟ جوان گفت از بوزرجمهر

گفتگوی شاه و بوزرجمهر در زندان

   شاه گفت از او بپرس چرا با آن جایگاه بلندت این جایگاه پست را برگزیدی ؟ خدمتکار پیام شاه را به بوزرجمهر رسان . او گفت حال من در این جایگاه از شاه جهان بهتر است ! جوان پیام را به شاه رساند شاه برآشفت و دستور داد او را به چاه تاریکی بیندازند .

     سپس به خدمتکار گفت از بوزرجمهر بپرس روزگارت چگونه است ؟ او به شاه پیام داد روزگار من آسانتر از روزگار شاه می گذرد ! شاه از پاسخ بوزرجمهر برآشفت و دستور داد او را در تنور آهنی که پر از پیکان و میخ ریخته اند بیندازندتا نه روز آرام باشد نه شب جای خواب داشته باشد .

    باز شاه به خدمتکار گفت از او بپرس اکنون که تنت پر از میخ تیز است چگونه هستی ؟ بوزرجمهر پیام داد روزگارم از انوشیروان بهتر است ! شاه از پاسخ او شرمنده شد ، سپس دژخیمی راستگو و مردی دانا برای شنیدن حرف های بوزرجمهر فرستاد .

     دژخیم از بوزرجمهر پرسید چرا گفتی زندان و تنوری پر از میخ و سیاه چال از تخت شاه بهتر است ! بوزرجمهر گفت چه تخت شاهی داشته باشی چه گنج هنگام مرگ باید سرانجام هر دو رها کنیم هیچکدام برای انسان پایدار نیست ! بد و خوب انسان نیز روزی به پایان می رسد . سخنان بوزرجمهر را به شاه گفتند شاه متاثر شد و دستور آـزادی او از زندان را داد .