دیدار انوشیروان و منذر

      منذر احترام گذاشت و از روم و قیصر یاد کرد و گفت اگر تو شاه هستی چرا قیصر در رومو ایجا ادعای شاهی می کند ؟!

      انوشیروان خشمگین شد سخنگویی آشنا به زبان رومی نزد قیصر فرستاد تا از او بپرسد چرا با منذر و تازیان بد رفتاری می کند ؟!

     قیصر به قاصد گفت به انوشروان بگو سخن منذر کم خرد را باور مکن ! انوشیروان برآشفت حال به او می گویم جهان جویی و پیمان یعنی چه ؟! انوشیروان سی هزار شمشیرزن را برای جنگ با رومیان به منذر سپرد . دوباره فرستاده ای چرب زبان را برگزید و نامه ای برای قیصر نوشت تو اگر قیصری و بزرگ برای رومیان هستی ! نه تازیان ! اگر سپاهت را برای جنگ با منذر بفرستی با من طرف خواهی شد .

پاسخ قیصر به انوشیروان

    قیصر با خواندن نامه خشمگین شد و به فکر فرو رفت و پاسخ نوشت تو شهریار بزرگی هستی اما به گذشته نگاه کن ما تا کنون به هیچ کشوری باژ نداده ایم من کوچکتر تو نیستم من اکنون از شما باژ و ساو می خواهم که به روم پرخاش می کنید .

آماده شدن انوشیروان برای جنک به قیصر

    انوشیروان از نامه قیصر برآشفت ، سه روز با بزرگان و موبدان مشورت کرد سپس تصمیم گرفت به جنگ قیصر برود وقتی به آتشکده آذرگشسب رسید برسُم (گیاهی است) به دست گرفت و گریان وارد آتشکده شد و دستور داد موبدان زند و اوستا را با صدای بلند بخوانند و شروع به نیایش کرد و پیروزی خود را در جنگ از یزدان خواست سپس به نیایشگران و نیازمندان بخشش نمود .

  در راه فرمانروایان با هدایا و نثار فراوان نزد او می آمدند .و هر شب هزار پهلوان و کُرد با شاه به بزم و شادی می نشستند .

  وقتی نزدیک روم رسید به لشکریان درم و دینار داد ، سپهدار لشکر شیروی بهرام بود ، چپ لشکر را به فرهاد داد ، راست لشکر را به پیروز داد . گشسب را کنار بار و بنه لشکر ، اروند مهران را در قلب لشکر ، طلایه لشکر را به هرمز خراد داد .

   کاراگاهانی را برای جمع آوری اطلاعات از دشمن روانه کرد و به لشکریان گفت کسی حق ستم بر مردم ناتوان و فقیر و آزار بزرگان و ثروتمندان را ندارد ، هرکس نافرمانی کند به یزدان قسم با شمشیر به دو نیمش می کنم .

فتح شهر شوراب

    منادی گری به نام رشنواد نیز دستورات شاه را با صدای بلند در میان لشکریان فریاد می زد . لشکر به شهر شوراب رسید که گرداگردش دیواری بلند و حصار بود . چهار منجنیق ساخت دیوار را با جاثلیق دیوار را خراب گرد و راه گریزی برای ساکنین آن نگذاشت ، همه امان می خواستند و زنان می گریستند ، بزرگان را اسیر کردند و روی فیل بستند و به کسی رحم نکردند .

فتح دژ ی که گنج قیصر در آن بود .

     نگهبان دژ مردی به نام آرایش روم بود ، انوشیروان دستور تیرباران دژ را داد کسی زنده نماند و گنج را غارت کردند ، پیران و ززنان و کودکان گریان نزد شاه آمدند و امان خواستند انوشیروان آنها را بخشید و سپس به سوی روم حرکت کرد .