دیدار بهرام با پیرمردی به نام فرشیدورد

         در راه نخجیر بهرام به شهری رسید از مردم سراغ کدخدای شهر را گرفت او را به خانه ای ویران پهن و دراز با دری شکسته راهنمایی کردند !

        بهرام از پیرمرد کدخدا پرسید چرا خانه ات این چنین ویران است ؟ مرد گفت من گاو و خر و دارایی ندارم داخل خانه نیز خالی است .

        بهرام گفت چیزی برای نشستن مهمانت بیاور او گفت هیچ ندارم ! بهرام گفت شیر گرم و نان بیاور ! مرد گفت اگر چیزی داشتم اینچنین نحیف و زار نبودم !

        بهرام گفت لااقل آب سردی بیاور ! پیرمرد گفت آبگیر و چشمه از اینجا بسیار دور است ! به آنجا برو و بنوش !

       بهرام پرسید نامت چیست ؟ مرد گفت فرشیدورد

       بهرام گفت به اندازه خوراکت نانی پیدا کن . مرد گفت نزد یزدان آرزوی مرگ می کنم و گریست . بهرام ناراحت شد و شهر را ترک کرد .

دیدار بهرام با پیرمرد خارکن به نام دل افروز

        بهرام در راه پیرمرد خارکنی را دید نزد او رفت و پرسید در این شهر چه کسی دشمن توست ؟ دل افروز گفت مردی به نام فرشیدورد که صد هزار گوسفند و اسب و استر و دینار بسیار دارد اما همیشه گرسنه و برهنه است ! و زن و فرزند و خویشاوند و بار و بنه ندارد !

       اگر گوسفندانش را بفروشد می تواند خانه اش را پر از گوهر بکند اما نان ارزن و پنیر می خورد ! در تمام عمرش یک لباس پوشیده و به خودش ظلم می کند . اموالش را کسی نمی تواند محاسبه کند . بهرام چند دینار به دل افروز داد و سپس یکی از بزرگان سپاه به نام بهرام رابی و دبیرش و خار کن را با سی سوار به خانه فرشیدورد فرستاد تا اموالش را محاسبه و شمارش کنند که شامل گوسفندان بی شمار ، ده کاروان شتر با ساروان ، گاوان شیری و گائان کاری ، پشم و روغن و کشک و پنیر گاوان ، و سیصد هزار شتر می شد .

       فرستادگان بهرام به خانه فرشیدورد با نامه اطلاع دادند که شمارش اموال او را هنوز نتوانستیم نمام کنیم ما اینجا منتظر دستور هستیم تا بگویی چه کنیم !

       بهرام در پاسخ نوشت گرد آوردن مال و گنج برای رنج بردن نیست برای بخشیدن یتیمان ، ورشکستگان ، زنان بی شوهر ، بینوایان و به کسانی است که نیازشان را پنهان می کنند . دینار و ثروت پنهان فرشیدورد مانند خاک بی ارزش است .

        بهرام به بزرگان گفت نام نیک برای من ثروت است  سی و هشت سال از عمرم گذشته است من تا چهل سالگی به بزم و چوگان بازی می پردازم بعد از آن ستایش و نیایش یزدان را پیشه می کنم سپس ده هزار سوار گردنکش اهل نخجیر را برگزید و به شکار رفت و در آنجا شیر نر و ماده ای را با شمشیر کشت .