بازنویسی داستان های شاهنامه فردوسی از نظم به نثر 162
دیدار بهرام با پیرمردی به نام فرشیدورد
در راه نخجیر بهرام به شهری رسید از مردم سراغ کدخدای شهر را گرفت او را به خانه ای ویران پهن و دراز با دری شکسته راهنمایی کردند !
بهرام از پیرمرد کدخدا پرسید چرا خانه ات این چنین ویران است ؟ مرد گفت من گاو و خر و دارایی ندارم داخل خانه نیز خالی است .
بهرام گفت چیزی برای نشستن مهمانت بیاور او گفت هیچ ندارم ! بهرام گفت شیر گرم و نان بیاور ! مرد گفت اگر چیزی داشتم اینچنین نحیف و زار نبودم !
بهرام گفت لااقل آب سردی بیاور ! پیرمرد گفت آبگیر و چشمه از اینجا بسیار دور است ! به آنجا برو و بنوش !
بهرام پرسید نامت چیست ؟ مرد گفت فرشیدورد
بهرام گفت به اندازه خوراکت نانی پیدا کن . مرد گفت نزد یزدان آرزوی مرگ می کنم و گریست . بهرام ناراحت شد و شهر را ترک کرد .
دیدار بهرام با پیرمرد خارکن به نام دل افروز
بهرام در راه پیرمرد خارکنی را دید نزد او رفت و پرسید در این شهر چه کسی دشمن توست ؟ دل افروز گفت مردی به نام فرشیدورد که صد هزار گوسفند و اسب و استر و دینار بسیار دارد اما همیشه گرسنه و برهنه است ! و زن و فرزند و خویشاوند و بار و بنه ندارد !
اگر گوسفندانش را بفروشد می تواند خانه اش را پر از گوهر بکند اما نان ارزن و پنیر می خورد ! در تمام عمرش یک لباس پوشیده و به خودش ظلم می کند . اموالش را کسی نمی تواند محاسبه کند . بهرام چند دینار به دل افروز داد و سپس یکی از بزرگان سپاه به نام بهرام رابی و دبیرش و خار کن را با سی سوار به خانه فرشیدورد فرستاد تا اموالش را محاسبه و شمارش کنند که شامل گوسفندان بی شمار ، ده کاروان شتر با ساروان ، گاوان شیری و گائان کاری ، پشم و روغن و کشک و پنیر گاوان ، و سیصد هزار شتر می شد .
فرستادگان بهرام به خانه فرشیدورد با نامه اطلاع دادند که شمارش اموال او را هنوز نتوانستیم نمام کنیم ما اینجا منتظر دستور هستیم تا بگویی چه کنیم !
بهرام در پاسخ نوشت گرد آوردن مال و گنج برای رنج بردن نیست برای بخشیدن یتیمان ، ورشکستگان ، زنان بی شوهر ، بینوایان و به کسانی است که نیازشان را پنهان می کنند . دینار و ثروت پنهان فرشیدورد مانند خاک بی ارزش است .
بهرام به بزرگان گفت نام نیک برای من ثروت است سی و هشت سال از عمرم گذشته است من تا چهل سالگی به بزم و چوگان بازی می پردازم بعد از آن ستایش و نیایش یزدان را پیشه می کنم سپس ده هزار سوار گردنکش اهل نخجیر را برگزید و به شکار رفت و در آنجا شیر نر و ماده ای را با شمشیر کشت .